‹❤️🖇›
بـَراتونهیجـٰانشَـبِقَبـلازمُسـٰافِرت
بِهمَقصَـدکَـربَلـٰاروآرزومیکُنـم🖐🏿:)"
https://eitaa.com/shahid098
https://harfeto.timefriend.net/16766978596245
لینک ناشناس آرزویم شهادت
"بســمربالشـــ🌹ـــهــבا"
وقتے عقل عاشق شوב! عشق عاقل میشوבو شهیـב میشوی…🕊
•~[❤]~•
سلام
~• صبحتون حسینی •~
✋صباحاً اَتَنَفَّسُ بِحُبِّ الحُسِین(ع)✋
ازفراتچشمتو،یڪذرهنَم،مارابس
ازجهانوڪلُّمافیها،حرممارابساست
لحظہےپراضطرابووحشتیومالحساب
دستمانگیرد،سلامِصبحدممارابساست
✋صَلَّےاللهُعَلیڪَیٰاابٰاعَبدِاللہ(ع)✋
#صبح_بخیر
https://eitaa.com/shahid098
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک
یا صاحب الزمان 🌿...!
https://eitaa.com/shahid098
「♥️🌱」
داشتنصیحتممیڪرد
توبہهیچڪسجزخودتنمیتونۍتڪیھہ ڪنۍ..اینخودتۍڪہخودتونجاتمیدۍ..
نگاشڪردمگفتم :
ولۍآخهمنحـسین'؏'رودارم:))♥️'!
#اربابم_حسین
https://eitaa.com/shahid098
🤲🏻#دعـا_بـرایِ_شـروعِ_روز ✨💫
بِسْمِ ٱݪلّٰهِ ٱݪرَّحْمٰنِ ٱݪرَّحیٖمِ
💠اَلْـݪّٰـهُـمَّ
✨ ٱجْـعَـلْ
❍صَـبـٰاحَـنـٰا صَـبـٰاحَ
┊⇠ ٱلْـاَبـْـرٰارِ
🌸 وَ لٰا تَـجْـعَـلْ
❍صَـبـٰاحَـنـٰا صَـبـٰاحَ
⇠┊ٱلْـاَشْــرٰارِ
💠اَلْـݪّٰـهُـمَّ
✨ ٱجْـعَـلْ
❍صَـبـٰاحَـنـٰا صَـبـٰاحَ
┊⇜ ٱلْـمَـقـْبـُولـیٖـنَ
🌸 وَ لٰا تَـجْـعَـلْ
❍صَـبـٰاحَـنـٰا صَـبـٰاحَ
⇜┊ ٱلْـمَـرْدُودیٖـنَ
💠اَلْـݪّٰـهُـمَّ
✨ ٱجْـعَـلْ
❍صَـبـٰاحَـنـٰا صَـبـٰاحَ
┊← ٱݪـصّـٰالـِحـیٖـنِ
🌸وَ لٰا تَــجْـعَـلْ
❍صَـبـٰاحَـنـٰا صَـبـٰاحَ
←┊ ٱݪـطّـٰالـِحـیٖـنِ
💠اَلْـݪّٰـهُـمَّ
✨ ٱجْـعَـلْ
❍صَـبـٰاحَـنـٰا صَـبـٰاحَ
┊↫ ٱلْـخَـیْـرِ وَ ٱݪـسّـَعـٰادَةِ
☘وَ لٰا تَـجْـعَـلْ
❍صَـبـٰاحَـنـٰا صَـبـٰاحَ
↫┊ ٱݪـشّـَرِ وَ ٱݪـشّـِقـٰاوَةِ
آمـیٖـنْ یـٰا رَبَّ ٱلْـعـٰالَـمـیٖـنْ
⿻⬚⿻⬚⿻⬚
💠اَلْـݪّٰـهُـمَّ
✨ٱجْـعَـلْـنـیٖ فـیٖ دِرْعِـکَ ٱلْـحَـصـیٖـنَـةِ ٱلّـَتـیٖ تَـجْـعَـلُ فـیٖـهـٰا مَـنْ تُـریٖـدُ
♥️ خــداوندا
مـرا در آن پوششـی که از هـر بلا و آفتـی حفظ می کنـی و هـرکسـی را که بخواهـی در آن قـرار می دهـی
قـرار بده.
🧮 ۳ مـرتبه
┊🌞 صبـح و 🌌 شـام┊
⿻⬚⿻⬚⿻⬚
امـروزمان را با بـرکت کنیم
با ذکـرِ شـریـفِ « صـلـوات »
💠اَلْـݪّٰـهُـمَّ
🟪 | صَـلِّ
﹝عَـلـیٰ مُـحَـمَّـدِِ وَ عَـلـیٰ آلِ مُـحَـمَّـدِِ﹞
🟣 كَـمـٰا | صَـلّـَيْـتَ
˼ عَـلـیٰ اِبْـرٰاهـیٖـمَ وَ عَـلـیٰ آلِ اِبْـرٰاهـیٖـمَ
اِنّـَکَ حَـمـیٖـدٌ مَـجـیٖـدٌ ˹
💠اَلْـݪّٰـهُـمَّ
🟨┊بـٰارِکْ
﹝عَـلـیٰ مُـحَـمَّـدِِ وَ عَـلـیٰ آلِ مُـحَـمَّـدِِ﹞
🟡 كَـمـٰا┊بـٰارَكْـتَ
˼ عَـلـیٰ اِبْـرٰاهـیٖـمَ وَ عَـلـیٰ آلِ اِبْـرٰاهـیٖـمَ
اِنّـَکَ حَـمـیٖـدٌ مَـجـیٖـدٌ
═══✧🍃🌸🍃✧═══
❣الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🕊❣
https://eitaa.com/shahid098
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مراسم استقبال از پیکر شهـ🥀ـید حمیدرضا الداغی_مشهد مقدس
.
#حمیدرضا_الداغی
.
https://eitaa.com/shahid098
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاهِ خراسان،
دل در گِرو نام تو میتپد..
#چهارشنبه_امام_رضایی
#زیارت
#مشهد
https://eitaa.com/shahid098
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا امام رضا سلام
غیر تو کدوم رفیق
سنگ تموم گذاشت برام...
#امام_رضا
#مشهد
#چهارشنبه_امام_رضایی
https://eitaa.com/shahid098
May 11
بعدازشھادتداداشمصطفۍازمادر
شھیدپرسیدند:حالاکہبچہاتشھید
شدھمیخواۍچیکارکنۍ؟ایشونم
دستگذاشتنرویشونہۍنوھشونو
گفتن:یهمصطفیدیگہتربیتمیکنم :)
#شهیدمصطفیصدرزاده❤️
برای امام زمانم چه کنم؟
تلنگرانه #شهدا
پیکر پاره پاره شهید علم الهدی را از قرآنش شناختند
ما را به چه خواهند شناخت؟
#امام_زمان
#شهیدانه🕊
🌱میگفت:
همیشه عکس یه شهید تو اتاقتون داشته باشید.
پرسیدم:
چرا؟
گفت:
اینا چشماشون معجزه میکنه
هر وقت خواستید گناه کنید فقط کافیه
نگاهتون بهش بخوره...
عشقســهحرفه،شهیـدچهارحـرف..!
شهــدایكپـلـهازعاشقـیهمجـلوزدن...
#شهید_سعید_کمالی
❬دَرعِشقاَگَرچٖہمَنزِلآخَرشَھآدَت
اَستتَڪلیٖفاَوّلاَست
شَھیٖدآنہزیٖستَن...ッ❭
💛⃟🦋⸾⸾⇢ #شــهیدانــہ
آرِزویَـم شّهـٰادَت🕊
#مداحی
این مداحی عالیه من خیلی خیلی دوسش دارم هندزفری بزنید گوش کنید ببینید چه حسی داره 💔
سلام بچه ها
عاقبتتون بخیر ...
برادر یکی از بچه های کانال که ۱۷ سالشون هست متاسفانه به سرطان مبتلا شدن و تا یک تیر وقت دارن...
روحیه هم ندارن هیچ!!!
تمنا داشتن که برای شفاشون دعا کنید ...
به نیت اینکه خوب بشن و باز برگردن به سلامتی هر چقدر مرامتون میرسه براشون سوره حمد بخونید🌸.
الهی خدا همه ی مریض ها اللخصوص این بنده خدا رو شفا بده...
اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم🌿
🌹 به وقت نماز🌹
🌷 نماز اول وقت🌷
✨ نماز کلید تمام گنجینه های دنیا و آخرت است✨
* #داستــــان
💞#عاشقــــانه_دو_مدافـــع💞
#قسمت_۴۷
بیخیال اسماء الان وقتش نیست
لباساشو کشیدم و گفتم:
بگو دیگه
- خیله خب پاره شد لباسم ول کن میگم
- اون بازوبند واسه یکی از رفیقام بود که شهید شد.
_ ازم خواسته بود که اگه شهید شد اون بازو بندو همراه با حلقش، برسونم
به خانومش
- وقتی شهید شد بازو بندشو تونستم از رو لباسش بردارم اما حلقش...
آهی کشید و گفت. انگشتش قطع شده بود پیداش نکردم.
_ بازو بندو دادم به خانومش و از اینکه نتونستم حلقشو بیارم کلی
شرمندش شدم
همین دیگه تموم شد
بی هیچ حرفی بلند شدم و رفتم و کنار علی نشستم
سرمو گذاشتم رو شونشو تو دلم گفتم:
هیچ وقت نمیزارم بری
چقدر آدم خودخواهی بودم...
من نمیتونم مثل زهرا باشم، نمیتونم مثل خانم مصطفی باشم، نمیتونم
خودمو بذارم جای خانوم دوست اردلان، یه صدایی تو گوشم میگفت:
نمیخوای یا نمیتونی
- آره نمیخوام ، نمیخوام بدن علی رو تیکه تیکه برام بیارن نمیخوام بقیه ی
عمرمو با یه قبر و یه انگشتر زندگی کنم ، نمیخوااام
دوباره اون صدا اومد سراغم:پس بقیه چطوری میتون
اوناهم نمیخوان اونا هم دوست ندارن...
اما...
_ اما چی
خودت برو دنبالش...
با تکون های علی از خواب بیدارشدم
اسماءاسماء جان رسیدیم پاشو ...
چشامو باز کردم ، هوا تاریک شده بود از اتوبوس پیاده شدیم
باد شدیدی میوزیدو چادرمو به بازی گرفته بود
_ لب مرز خیلی شلوغ بود...
همه از اتوبوس ها پیاده شده بودن و ساک بدست میرفتن به سمت ایستگاه
بازرسی
تا چشم کار میکرد آدم بود ، آدمهایی که به عشق امام حسین با پای پیاده
قصد سفر کرده بودن، اونم چه سفری
شلوغی براشون معنایی نداشت حاضر بودن تا صبح هم شده وایسن. آدما
مهربون شده بودن و باهم خوب بودن
_ عشق ابی عبدالله چه کرده با دلهاشون
یه گوشه وایساده بودم و به آدمها و کارهاشون نگاه میکردم. باد همچنان
میوزید و چادرمو بالا و پایین میبرد
علی کنارم وایسادو آروم دستشو گذاشت رو شونم: به چی نگاه میکنی
خانومم
یکمی بهش نزدیک شدم با لبخند گفتم:به آدما،چه عوض شدن علی
_ علی آهی کشیدو گفت:صحبت اهل بیت که میاد وسط حاضری جونتم
بدی هییی روزگار...
اردلان و زهرا هم اومدن کنار ما وایسادن
اردلان زد به شونه ی علی و گفت:ببخشید مزاحم خلوتتون میشما، اما
حاجی ساکاتونو نمیخواید بردارید
علی دستشو گذاشت رو کمرشو گفت:دوتا کوله پشتیه دیگه
_ خوب من هم نگفتم دویستاست که
نکنه انتظار داری من برات بیارم
هه هه بابا شوخی کردم حواسم هست الان میرم میارم
زدم به بازوی اردلان و گفتم: داداش خیلی آقای مارو اذیت میکنیا...
صداشو کلفت کردو گفت: پس داماد شده برای چی
دستمو گذاشتم رو کمرم و گفتم: باشه باشه منم میتونم خواهر شوهر
خوبی باشماااااا
خیله خوب حالا تو هم بیاید بریم تو صف
داداش شما برید من وایمیسم باعلی میام
چند دقیقه بعد علی اومد
از داخل ساک چفیه ی مشکیشو درآوردم و بستم دور گردنش
زل زده بود تو چشمامو نگاهم میکرد
_ چیه علی چرا زل زدی بهم
اسماء چرا چشمات غم داره ؟چشمای خوشگل اسماء من چرا باید اشک
داشته باشه؟ از چی نگرانی؟
بازهم از چشمام خوند، اصلا نباید در این مواقع نگاهش میکردم
بحثو عوض کردم ، یکی از ساک هارو برداشتم و گفتم بیا بریم دیر شد
دستمو گرفت و مانع رفتنم شد
منو نگاه کن اسماء نمیخوای بگی چرا ؟؟تو خودت چرا نگرانی؟
_ ببین هیچکی نیست پیشمون
بغضم گرفت و اشکام دوباره به صورتم هجوم آوردن
نمیتونستم بهش بگم که میترسم یه روزی از دستش بدم...چون میدونستم
یه روزی میره با رضایت منم میره!!!!!*
نویسنده✍"#السيدةالزينب"
ادامــه.دارد....
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
* #داستـــــان
💞#عاشقـــــانه_دو_مدافـــــع 💞
#قسمت_۴۸
یقین داشتم داره میره پیش آقا که ازش بخواد لیاقت نوکری خواهرشو
بهش بده
_ با چفیش اشکامو پاک کرد و گفت: باشه نگو،فقط گریه نکن میدونی که
اشکاتو دوست ندارم
بریم ...
یک ساعت تو صف وایساده بودیم...
پاسپورتهامونو تحویل دادیم و از مرز رد شدیم
دوباره سوار اتوبوس شدیم
هوا تقریبا روشن شده بود به جایی رسیدیم که همه داشتن پیاده میرفتن
تموم این مدت رو سکوت کرده بودم و داشتم فکر میکردم
از اتوبوس پیاده شدیم
_ به علی کمک کردم و کوله پشتی رو انداخت رو دوشش
هوا یکمی سرد بود
چفیه رو ، رو گردنش سفت کردم و زیپ کاپشنشو کشیدم بالا
لبخندی زدو تشکر کرد. بعد هم از جیبش یه سربند درآوردو داد دستم .
اسماء این سربندو برام میبندی
_ نگاهی به سربند انداختم روش نوشته بود: "لبیک یا زینب"
لبخند تلخی زدم ، میدونستم این شروع همون چیزیه که ازش میترسیدم
سربندو براش بستم ، ناخدا گاه آهی کشیدم که باعث شد علی برگرده
سمتم
چیشد اسماء
ابروهامو دادم بالا و گفتم هیچی بیا بریم اردلان و زهرا رفتن
بعد از مدت زیادی پیاده روی رسیدیم نجف دست در دست رفتم زیارت
حس خوبی داشتم
اما این حس با رسیدن به کربلا به ترس تبدیل شد
وارد حرم شدیم...
حس عجیبی داشتم سرگردون تو بین الحرمین وایساده بودیم
نمیدونستیم اول بریم حرم امام حسین یا حرم حضرت عباس
به اصرار اردلان اول رفتیم حرم اما حسین
دست در دست علی وارد شدیم چشمم که به گبند افتاد بی اختیار اشک از
چشمام جاری شد و روزمین نشستم
_ علی هم کنارم نشست و تو اون شلوغی شروع کرد به روضه خوندن
چادرمو کشیدم رو صورتم و با تموم وجودم اشک میریختم نمیدونم چرا
تمام صحنه های اون ۴ سال ، مثل چادری شدنم ، اون خوابی که دیدم
پیرزنی که منتظر پسرش بود ، نامه ای که پسرش نوشته بود ،خواستگاری
علی ، شهادت مصطفی ، خانومش و ...حتی رفتن علی به سوریه میومد
جلوی چشمم و باعث شدت گریه ام شده بود
_ وای اما از روضه ای که علی داشت میخوند
روضه ی بی تابی حضرت زینب بعد از شهادت امام حسین
قلبم داشت از سینم میزد بیرون گریه آرومم نمیکرد داشتم گریه میکردم
اما بازهم بغض داشت خفم میکرد
نفسم تنگ شده بودو داشتم از حال میرفتم
تو همون حالت چند تا نفس عمیق کشیدم و زیر لب از خدا کمک
میخواستم
چادرمو زدم کنار تا راحت تر نفس بکشم
مردم دور تا دور ما جمع شده بود با روضه ی علی اشک میریختن
اشکامو پاک کردم که واضح تر اطرافمو ببینم
به علی نگاه کردم توجهی به اطرافش نداشت روضه میخوندو با روضه ی
خودش اشک میریخت یاد غریبی حضرت زینب و روضه ای که خودش
برای خودش میخوندو اشک میریخت افتادم .
_ بغضم بیشتر شد و نفسم تنگ تر
به زهرا که کنارم نشسته بود با اشاره گفتم که حالم بده
زهرا نگران بطری آب رو از کیفش درآورد و داد بهم و بعد شونه هامو ماساژ
داد
روضه ی علی تموم شد
اطرافمون تقریبا خلوت شده بود علی که تازه متوجه حال من شده بود با
سرعت اومد سمتم و با نگرانی دستمو گرفت: چیشده اسماء حالت خوبه
_ هنوز اشکاش رو صورتش بود دلم میخواست کسی اونجا نبود تا اشکاشو
پاک میکردم و برای بودنش ازش تشکر میکردم
لبخندی زدم و گفتم:چیزی نیست علی جان یکم فشارم افتاده بود
دستات یخه اسماء مطمئنی خوبی
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم
بهش نزدیک شدم و در گوشش گفتم:علی چه صدایی داری تو ، ببین منو
به چه روزی انداخت
_ با تعجب بهم نگاه کردو از خجالت سرشو انداخت پایین
چند روزی گذشت، سخت هم گذشت از طرفی حرم آقا و روضه هاش از
طرف دیگه اشکهای علی که دلیلش رو میدونستم
میدونستم که بعد از شهادت مصطفی یکی از دوستاش برای ردیف کردن
کارهای علی اومده بود پیشش میدونستم که بخاطر من تا حالا نرفته الان
هم اومده بود از آقا بخواد که دل منو راضی کنه
_ با خودم نمیتونستم کنار بیام، من علی رو عاشقانه دوست داشتم ، دوری
و نداشتنش رو مرگ خودم میدونستم ، علی تمام امید و انگیزه ی من بود*
نویسنده✍"#السيدةالزبنب"
ادامــه.دارد....
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
May 11