#تلنگرانه
شاید گناھ کردی اما...
تو هنوز زندھای . . !
تو داری نفس میکشی . . !
تو هنوز اختیار داری
تو میتونی برگردی..
پس برگرد تا دیر نشده
همین امروز ، با اولین گام 🚶🏾♂
توبه یعنی تولدی دوباره🌿 '! :) . . .
https://eitaa.com/shahid098
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃عید قربان آمد و من هم شدم قربانیت
گرچه من دعوت ندارم آمدم مہمانیت
مفلسم آهـے ندارم در بساطم ناگزیر
این دل صد پارهـ و چشمان تر ارزانیت
عیدتــــــــــونمبارکــــ😍♥️
آرزوهاتون برآورده بخیر بشه امروز 😍
با ذکر صلوات هدیه به پیشگاه مولا صاحب الزمان(عج الله) درنشـــر مطالب و ثــواب آنها شریــک شویــد.
💚الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبکبرۍسلاماللهعلیها💚
#عید_قربان
https://eitaa.com/shahid098
امروز متوسل میشیم به شهید مرتضی کریمی 🥺💥
شادی روح پاک شهید نفری پنج صلوات بفرستیم 😍👌🏻✨
قرار همیشگی خوندن یک صفحه قرآن به نیت شهید فراموش نشه 😊🙏🏻🌹
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_مرتضی_کریمی
https://eitaa.com/shahid098
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خبرآمدکهحسینابنعلیراهیشد:)💔https://eitaa.com/shahid098
کسایی که توی چله خوندن قرآن به نیت شهید هستن
حواس تون هست تا حالا به نیت ۴۲ شهید قرآن خوندیم😍❤️
شهدا دنیا بی همتا هستند
انشالله تک تک شون سفارش ما رو پیش آقا امام حسین کنن
که هرچه زود تر کربلا نرفته ها کربلایی بشن ❤️😍🌹
کسایی که هم که ضیافت دیدار داشتن دوباره قسمت شون بشه 🌸❤️
امروز روز عزیزی هست🌸❤️
ما رو از دعای پر مهرتون محروم نکنید 🌸❤️
عید تون مبارک ❤️🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آیمووی
#عید_قربان شده
#عید_قربان
https://eitaa.com/shahid098
🌱 #حجاب یعنی: هنر پوشاندن، نه پوشیدنی ڪه از نپوشیدن بدتر است!
🌱 #حجاب یعنی: دارای حریمی هستم ڪه هر ڪسی به آن راه ندارد.
🌱 #حجاب یعنی: زاده ی عصر جاهلیت نیستم (وَلَا تَبَرَّجُنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِیَّة...۳۳ سوره احزاب)
🌱 #حجاب یعنی: لایڪ ارزشمند خدا، نه لایڪ بی ارزش بعضیا.
🌱 #حجاب یعنی: حاضر نیستم برای پر رنگ شدن، هزار رنگ شوم.
🌱 #حجاب_یعنی: هر ڪسی لایق دیدن زیبایی های من نیست.
🌱 #حجاب یعنی: آزاد بودن از زندانی به نام: نظر دیگران!!
🌱 #حجاب یعنی: پوشاندن و نمایان نکردن تمام بدن، نه فقط سر!
🌱 #حجاب یعنی: بی نیازم از هر نگاهی جز نگاه خدا.
🌱 #حجاب یعنی: من انتخاب میڪنم ڪه تو چه ببینی.
🌱 #حجاب یعنی: زرهی در برابر چشمهای مریض.
🌱 #حجاب یعنی: یک پیله تا پروانه شدن.
🌱 #حجاب یعنی: احترام به حرمت های الهی.
🌱 #حجاب یعنی: طعمه هوسرانی کسی نیستم.
🌱 #حجاب یعنی: به جای شخص، شخصیت را دیدن.
🌱 #حجاب یعنی: من یک انسانم نه یک وسیله.
🌱 #حجاب یعنی:خون بهای شهیدان.
🌱 #حجاب یعنی: حفاظت از زیبایی.
🌱 #حجاب یعنی: حفاظت از امانت خدا.
🌱 #حجاب یعنی: نماد هویت انسانی.
🌱 #حجاب یعنی: صدفی بر گوهر وجود.
🌱 #حجاب یعنی: محتاج جلب توجه نیستم.
🌱 #حجاب یعنی: والا بودن نه کالا بودن .
🌱 #حجاب یعنی: اثبات تقدس انسان.
🌱 #حجاب یعنی: مراقبت از تقوا.
🌱 #حجاب یعنی: اعتماد به به نفس
#چادرانه 🍃💫
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
https://eitaa.com/shahid098
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #هفدهم
بعد امیررضا رو صدا کرد.امیررضا از اتاقش بیرون اومد و گفت:
-جانم بابا؟
-بیا بشین.
امیررضا نشست.حاج محمود به فاطمه گفت:
-اون پسره همکلاسیته؟
-نه.
-دانشگاه میاد؟
-گاهی میبینمش.
حاج محمود به امیررضا گفت:
_میتونی از این به بعد فاطمه رو هرجایی خواست بره،ببری و بیاری؟
امیررضا گفت:_بله،حتما.
-هروقت کاری برات پیش اومد یا نتونستی قبلش به من بگو،خودم میرم.
-چشم.
فاطمه گفت:
_ولی بابا اینجوری که شما و رضا از کار تون میفتین!
امیررضا گفت:
_من کاری مهمتر از مراقبت از آبجی کوچیکم ندارم.
به شوخی گفت:
_هنوزم بچه ای و باید مواظبت باشیم. پس کی میخوای بزرگ بشی نی نی کوچولو؟
-هروقت ظرف شستن یاد گرفتم،خان داداش
زهره خانوم و حاج محمود هم لبخند زدن. حاج محمود به امیررضا گفت:
_تو دانشگاه هم حواست بهش باشه ولی از دور.کسی متوجه نشه.
-چشم بابا،حواسم هست.
از فردای اون شب،
فاطمه دانشگاه میرفت.برای اینکه خیلی وقت امیررضا رو نگیره،کلاس هایی که استادش به حضور و غیاب حساس نبود،غیرحضوری میخوند.
باشگاه و جاهای مختلفی هم که قبلا میرفت، دیگه نمیرفت.امیررضا تو دانشگاه هم از دور مراقب بود.
چندبار افشین رو دید که روی نیمکتی سر راه فاطمه می نشست و خیره نگاهش میکرد.اما فاطمه حتی نگاهش هم نمیکرد.امیررضا هم هربار بیشتر عصبانی میشد.افشین هم برای اینکه امیررضا رو عصبانی کنه،اینکارو میکرد.
چند روز گذشت.
امیررضا،فاطمه رو رسوند خونه و دنبال کارهاش رفت.به مغازه ای رفت.وقتی از مغازه بیرون اومد،افشین جلوش ایستاد. با لحن تمسخرآمیزی گفت:
_تا کی میخوای راننده شخصی باشی؟
امیررضا عصبانی نگاهش میکرد.افشین گفت:
_نگاه و اخمت خیلی شبیه خواهرته.ولی چشم هات شبیه نیست،چشم های خواهرت خیلی قشنگ تره.
امیررضا که دنبال فرصت بود،
چنان مشتی به افشین زد که افشین یه کم دور خودش چرخید.چند مشت دیگه هم زد و افشین بدون اینکه از خودش دفاع کنه،روی زمین افتاد.روی سینه ش نشست و مدام به سر و صورتش ضربه میزد.
مردم جمع شدن و به سختی امیررضا رو جدا کردن. پلیس اومد....
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #هجدهم
پلیس اومد و هردو رو به کلانتری بردن. افشین از امیررضا شکایت کرد.
تو راهروی کلانتری نشسته بودن.با خونسردی گفت:
-خواهرت هم بخاطر تو هر کاری میکنه؟
امیررضا تازه متوجه شد،
که افشین از اول نقشه داشته عصبیش کنه تا باهاش درگیر بشه.عصبانی تر شد ولی سعی میکرد آرام باشه.اما افشین دست بردار نبود.گفت:
_بهتره فاطمه هم...
امیررضا بلند شد و با پا محکم تو دهان افشین زد.دهان افشین پر خون شد.
-اسم خواهر منو به زبان کثیفت نیار.
-داداش!!!
امیررضا و افشین سرشون رو برگردوندن. فاطمه بود که با تعجب و نگرانی به امیررضا نگاه میکرد.
امیررضا گفت:
_تو اینجا چکار میکنی؟!! برو خونه.
افشین گفت:
_داداشت چقدر برات مهمه؟ اون که بخاطر تو هر کاری میکنه.تو هم بخاطرش...
امیررضا نعره زد:
_دهان تو ببند آشغال
افسر پرونده از اتاق بیرون اومد و گفت: _چه خبره؟
به سربازی که مراقب امیررضا بود گفت:
_بیارشون تو.
امیررضا به فاطمه نگاه کرد و گفت:
_جان رضا برو خونه.
امیررضا و افشین رو بردن تو اتاق.
فاطمه همونجا روی صندلی نشست.به زمین خیره شده بود و اشک میریخت. حالش خیلی بد بود.بهتر که شد،دربست گرفت و رفت خونه.تو راه با پدرش تماس گرفت و جریان رو تعریف کرد.
-ببخشید بابا،شما بخاطر من خیلی اذیت میشین.
-دخترم،اگه مطمئنی کارت درست بوده پس قوی باش.شاید امتحانه که تا کجا پای ایمان و عقایدت میمونی.
-بابا،به رضا بگین من خونه م و پامو از خونه بیرون نمیذارم.خیالش راحت باشه.
افشین کسی رو مامور کرده بود بعد از اینکه با امیررضا درگیر شد و راهی کلانتری شدن به فاطمه خبر بده.
حاج محمود رسید.
این بار امیررضا با افشین تو اتاق کلانتری بود.حاج محمود نگاه گذرایی به افشین کرد و سمت امیررضا رفت.افشین به رفتار حاج محمود با پسرش هم با دقت نگاه میکرد.امیررضا تا متوجه پدرش شد، ایستاد و با احترام سلام کرد. حاج محمود پسرش رو بغل کرد و آرام نزدیک گوشش گفت:
_فاطمه گفت بهت بگم خونه ست و پاشو از خونه بیرون نمیذاره.خیالت راحت باشه.
افشین نمیشنید حاج محمود به پسرش چی میگه ولی دید که امیررضا نفس راحتی کشید.
حاج محمود از امیررضا جدا شد....
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #نوزدهم
حاج محمود از امیررضا جدا شد.پیش مامور پلیس رفت و گفت:
_جناب سروان ما چکار باید بکنیم؟
-یا از اون آقا رضایت بگیرین یا پسرتون امشب اینجا میمونه،فردا میره دادسرا.
حاج محمود نگاهی به افشین کرد.
سر و صورت افشین پر خون و کبودی بود.به امیررضا نگاه کرد و گفت:
_پسرم،فردا تو دادسرا میبینمت.
امیررضا لبخند زد و گفت:
_نیاز نیست فردا هم به زحمت بیفتین. نتیجه شو بهتون خبر میدم.
حاج محمود دوباره پسرش رو در آغوش گرفت،خداحافظی کردن و رفت.
وقتی حاج محمود رفت،
امیررضا با پوزخند به افشین نگاه کرد.
افشین گیج شده بود.دلیل رفتار امیررضا و پدرش رو نمیفهمید.
انتظار داشت فاطمه بخاطر برادرش عذرخواهی کنه که نکرد.
انتظار داشت حاج محمود بخاطر پسرش التماسش کنه؛که نکرد.
انتظار نداشت امیررضا با پیروزمندی نگاهش کنه؛که کرد.
امیررضا تو بازداشتگاه موند و افشین راهی خونه شد. اون شب هیچکس نخوابید.
فاطمه تا صبح دعا میکرد.
حاج محمود و زهره خانوم نگران بودن. افشین برای اولین بار تو عمرش دوست داشت جای کس دیگه ای باشه.دوست داشت جای امیررضا باشه.
امیررضا خانواده ای داشت که افشین همیشه آرزو داشت، داشته باشه.تصمیم گرفت رضایت بده و امیررضا زندان نره.
نقشه دیگه ای داشت.
از امیررضا و حاج محمود هم کینه داشت.میخواست امیررضا هم شاهد عذاب کشیدن خانواده ش باشه و عذاب بکشه.
بازهم امیررضا، فاطمه رو میرساند دانشگاه و برمیگرداند.ولی افشین بخاطر کبودی های صورتش دانشگاه نمیرفت.
سه هفته گذشت.
امیررضا و فاطمه تو راه دانشگاه بودن. حاج محمود با امیررضا تماس گرفت. گفت:
-کجایی؟
-فاطمه رو میرسونم دانشگاه.
-تا کی کلاس داره؟
-امروز تا ظهر کلاس داره.
-ظهر که بردیش خونه،بیا مغازه.
-چیزی شده بابا؟
-چیز مهمی نیست.فاطمه رو نگران نکن.
امیررضا مطمئن شد خبری شده.
فاطمه سرکلاس بود که براش پیامک اومد.ولی توجه نکرد. بعد کلاس به پیامکش نگاه کرد.
شماره ناشناس بود.نوشته بود...
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
۱. سلام خوب هستید
دهم تیر
۲. واقعا خیلی امروز حالم گرفته شد
خیلیی خیلی بیشتر ناراحت شدم
۳. آخه از یه طرف میگم باید از دینم دفاع کنم ولی میدونی زبونم قفل میکنه
بعد به احترام بزرگ تر بودنش سعی میکنم سکوت کنم ولی خیلی باز ناراحتم که من شیعه امام علی ولی نمیتونم ازش دفاع کنم
۴. چی میگفتی شما مثلا ؟
مثلا به مدافعین حرم توهین کنه یا به امام های معصوم
۵.نمیدومم چی بگم من سکوت گردم ولی از سکوت راضی نیستم خیلی ناراحتم میخوام قانعش کنم که راهش اشتباه هست
نهی از منکر و امر به معروف خوب واجبه
۱. اصلا معتقد نیست مشکل اینه
من از یه مشاور راهنمایی گرفتم و گفت با رفتار سعی کن جلبش کنی به دین ولی
جواب نداد
۲.هییی
۴.واقعخ تنها بدی که میتونم به اون فرد بکنم اینه که بگم خداکنه حوری به عشق امام حسین دچار شه تا بفهمه امام حسین بالاتر از عظمت کسی هست که بیاد در موردش این طوری حرف بزنه
۴. مسئله اینه که میگه امام ها مال عرب هاست
گرونی و به اونا ربط میده از مدافعان حرم و شیخ و اینا اصلا خوشش نمیاد
کلی چیز دیگه چی بگم خدا خودش کمکش کنه من خیلی دوسش دارم راهنمايي کنم ولی تا حدودی ناتوانم ولی باید قوی بشم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میشودنیمهشبیگوشهیبینالحرمین من گریه کنم تو تماشا بکنی(:؟
-#کربلا
#شب_جمعه
https://eitaa.com/shahid098
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک سرمایه گذاری بی نظیر🌹
پیشنهاد میکنم این کلیپ رو حتما ببینید☺️🥰
#غدیر
#عید_غدیر
#امام_علی_(ع)
https://eitaa.com/shahid098
+ازیِڪۍپرسیدم
انشاءللہاگہبخوام اربعینبرمڪربلا
بایدچہڪاراۍادارۍروانجامبدم ؟!
گفت↓
-اولمیرۍپاسپورتتوازاِمامرِضامیگیری؛
بعدحضرتمعصومهپارافمیڪنہ
بعدحضرتعباسامضاءميڪنہ
بعدازاونمیبریدبیرخونہ؛
حضرتزینبثبتمیڪنہ
وآخرینمرحلہممھوربہمهرحضرتمادر
میشہوتمام . . .(:"💔
+گفتمراهۍندارهڪہزودترانجامبشہ؟!
-رقیہجآن
https://eitaa.com/shahid098