به نیابت از این شهید عزیز نفری پنج صلوات سهمتون!🥺❤️ _مدیون‌شهداییم_ #مدافع_امنیت🥲🌱

تماشایی . . . !'(: ✨ #عید_غدیر https://eitaa.com/shahid098

اصلا از دستش نده و همین الان برای دوستانت بفرست 🤣 👤 خاطره‌گویی طنز "من نریمانی نیستم!" از حاج‌مهدی #رسولی تقدیم نگاهتان 😂#خنده_حلال 😂 https://eitaa.com/shahid098

شهادت ۲۰ روز قبل از پایان خدمت   سرباز شهید فرشاد رمزی متولد سال 1378 در قزوین بود. یازدهم تیر ۱۳۹۶ در مرز پیرانشهر آذربایجان‌غربی در حالی که فقط ۱۸ سال داشت و فقط 20 روز به پایان خدمت سربازی اش باقی مانده بود توسط عناصر مسلح ضدانقلاب به شهادت رسید. ❇️امروز سالگرد شهادتش هست شادی روحش صلوات.......                 @mardane_meydaan

بنویسید‌مرا‌بنده‌ی‌سلطان‌نجف‌ جان‌عالم‌به‌فدای‌شه‌مردان‌نجف:)🤍🌱 #شاھ‌نجف #حیدࢪ

چیکار کردیم ؟:)

ماه من علی 🌹 #عید_غدیر https://eitaa.com/shahid098

هرچی که بخوای و علی تو مضیفش داره 💚 . #من_غدیری_ام🌱 #یکشنبه_های_علوی🕊 https://eitaa.com/shahid098

:)حب علی ❤️ #عید_غدیر https://eitaa.com/shahid098

گمراه‌نشود‌آن‌که‌تپش های‌دلش،حب‌علے‌است‌🫀! https://eitaa.com/shahid098

◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز 🌿قسمت #بیست_وهفتم امیرعلی ایستاد و سلام کرد. نگاه فاطمه به گچ دستش بود.آرام و شرمنده سلام کرد. امیررضا نزدیک رفت و احوالپرسی کرد. حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا رفتن. فاطمه به مبل اشاره کرد و گفت: -بفرمایید. شرمندگی از صداش هم مشخص بود. امیرعلی نشست.فاطمه گفت: -حالتون چطوره؟ -خداروشکر،خوبم.هیچ مشکلی ندارم. فقط دستم شکسته. -شرمنده.هم از کار و زندگی افتادید،هم درد زیادی تحمل کردید،هم دردسر دست گچ گرفته. -اینها مهم نیست.دستم هم خیلی زود خوب میشه و گچشو باز میکنن.انگار که اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده.همه چی فراموش میشه. -ولی اتفاقی افتاده..اگه شماهم فراموش کنید،من هیچ وقت یادم نمیره. -شما که مقصر نیستید. -بی تقصیر تر از من،شما بودید ولی این بلا سرتون اومد. -خانم نادری،من اصلا این اتفاق رو از چشم شما نمیبینم. -ولی بخاطر من این اتفاق برای شما افتاد. امیرعلی خواست چیزی بگه ولی فاطمه اجازه نداد. -آقای رسولی..شاید از نظر شما دلیل من منطقی و قانع کننده نباشه ولی ازدواج همش عقل و منطق نیست...من نمیتونم با کسی زندگی کنم که هرلحظه شرمنده ش باشم.شما هم لطفا بیشتر از این خجالتم ندید. -گذر زمان درستش میکنه؟ -خیر،من تا آخر عمرم شرمنده تونم. امیرعلی دیگه چیزی نگفت. بعد چند دقیقه بلند شد که بره.با حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا خداحافظی کرد.فاطمه گفت: -آقای رسولی لطفا حلال کنید. -من از شما بدی ندیدم.خداحافظ. رفت.همه ناراحت به فاطمه نگاه کردن. فاطمه هم با ناراحتی به اتاقش رفت. افشین تو کافی شاپ نشسته بود و فکر میکرد.آریا رو به روش نشست. -میدونم داری سعی میکنی ازش انتقام بگیری.من میتونم کمکت کنم. -چی به تو میرسه؟ -تو انتقامتو ازش بگیر،بعد بسپرش به من. افشین میدونست آریا خیلی نامرده. حتی احتمال میداد فاطمه رو بکشه.با خودش گفت خب بکشه،من فقط به #انتقام خودم فکر میکنم. آریا بلند شد و گفت: _گوش به زنگ باش،همین روزها خبرت میکنم. همونجوری که به رفتن آریا نگاه میکرد،تو دلش گفت حاج محمود،بدبختی هات تازه شروع شد. حالا یا عزادار دخترت میشی یا باید از بی آبرویی سر به کوه و بیابون بذاری..... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱