"در حوالی پایین شهر"
#پارت_بیستم
از اینکه موبایلمو بدون اجازم برداشته بود خیلی بهم برخورد.
پرستار اومد تو اتاق و سرممو از دستم درآورد.
--چرا درش میارید؟
خندید
--زیادی بهت خوش گذشته.
دکتر گفته میتونی بری منم اومدم کمکت لباساتو بپوشی.
با کمک پرستار لباسامو پوشیدم و خواستم از تخت بیام پایین که گفت
--صبر کن تا عصاتو بیارم.
با کمک عصا و پرستار از اتاق رفتم بیرون.
ساسان اومد جلو.
پرستار یه نگاه به من کرد
--خب عزیزم دیگه شوهرت هست کمکت کنه من باید برم.
اینو گفت و دستمو ول کرد و رفت.
پام سر خورد و نزدیک بود بیفتم رو زمین.
--میخواید کمکتون کنم؟
از دست ساسان خیلی عصبانی بودم و رُک گفتم
--مثلاً چجوری میخواید به من کمک کنیــد؟
حق به جانب گفت
--چند لحظه بشینید رو این صندلی تا بیام.
رفت و با ویلچر برگشت.
با سر بهش اشاره کرد
--بفرمایید.
--الان من باید بشینم تو این؟
--بله.
لبمو کج کردم
--عمـــراً.
--ببخشیدا ولی انگار یادتون رفته چند ماه پیش نشستید تو همین عمـــراً.
از رُک بودنش لجم گرفت و بدون هیچ حرفی نشستم.
عصامو گذاشتم رو پاهام.
چرخ جلوییش قفل بود و همین که خواست ویلچر رو به جلو هول بده افتادم رو زمین.
چند نفر اونجا بودن و شروع کردن خندیدن.
خودمم خیلی خندم گرفته بود اما بیشتر خجالت کشیده بودم.
عصامو برداشتم و شروع کردم به سختی باهاش راه رفتن.
هرچقدر ساسان میگفت صبر کنید محل ندادم تا رسیدم تو حیاط.
صداش پشت سرم اومد
--چرا ناراحت میشید بخدا تقصیر من نبود.
برگشتم و با تشر گفتم
--خعلـیــی ببخشیدا!
اما اگه شما جای من بودید الان میرقصیدید؟
خندش گرفت بود و به زور داشت خودشو کنترل میکرد.
از حالت حرف زدنم خندم گرفت و زدم زیر خنده.
با خنده ی من ساسانم خندید.
یه لحظه نگاهم رو لبخندش خیره موند.
با اینکه همیشه خیلی جدی بود ولی لبخند خیلی بهش میومد.
--بخدا نمیخواستم اینجوری بشه......
دم کوچه زد رو ترمز
--بفرمایید.
از ماشین پیاده شدم.
من با عصا میرفتم ساسانم پشت سرم به ظاهر هوامو داشت.
در زدم.
باشنیدن صدای تیمور ناخودآگاه ترسیدم
--کیـــعـــ؟
--منم.
در رو باز کرد و لبخند زد
--سلام دخترم بیا تو.
ساسان گفت
--میتونم چند لحظه وقتتونو بگیرم؟
تیمور همینجور که مواظب بود من نخورم رو زمین گفت
--شوما دو لحظه بیگیر.
ادامه ی حرفاشون رو نفهمیدم و رفتم تو حیاط.
سیمین با دیدن پام زد رو دستش
--یا امام حسیــــن(ع)!
--چیزی نشده که سیمین جون نترس.
اومد نزدیک و صورتمو بوسید.
--الهی بمیرم هرچی بلا ملا ریخته تو دنیا سرتو میاد.
همون موقع تیمور اومد
--چرا این دخترو سرپا وایسوندی؟
سیمین هول شد و کمکم کرد و رفتیم تو اتاق.
دخترا با ذوق اومدن پیشم و با دیدن گچ پام یکیشون با تعجب گفت
--عه خالـــه! این چیه رو پات
--گچه درسا جون.
شیطونی کردم افتادم تو جوب پام شیکست....
--رهـــا!
--جونم سیمین؟
--بیا اینجا.
با عصا رفتم تو اتاق
--بیا اینجا بشین.
نشستم و یه سینی گذاشت جلوم.
--بخور جون بگیری.
با دیدن چندتا سیخ جگر کباب شده با تعجب گفتم
--اینا از کجا اومده؟
--تیمور خریده واست.
--واسه مـــــــن؟
--آره دیگه بجای اینکه حرف بزنی بخور.
با خوردن لقمه ی اول چهره ی تک تک بچه ها جلو صورتم نقش بست.
یه لقمه گرفتم و دادم دست سیمین.
به کمک عصام بلند شدم و سینی رو برداشتم
--میبرم اتاق با بچه ها میخورم.
--لازم نکرده.
--چرا؟
همینجور که داشت اقمشو با ولع میخورد گفت
--تیمور گفت فقط مال توعه.
--خب منم میبرم با بچه ها میخورم.
رفتم دم اتاق پسرا و صداشون زدم بیان اتاق دخترا.
جگرا رو لقمه کردم و نفری یدونه بهشون دادم.
با اینکه هیچی واسه خودم نموند اما با دیدن اینکه بچه ها با ولع لقمه هاشون رو میخوردن خیلی خوشحال شدم!
یدفعه در باز شد و تیمور اومد تو.
یه نگاه به پسرا انداخت و با تشر از اتاق بیرونشون کرد.
--مگه نگفته بودم خودت تنهایی بخور؟
--با بچه ها خوردم اشکالش چیه؟
غرید
--حیف اینهمه پول که خرج تو میکنه!
یه درسی بهت بدم که یادت بیفته کی بودی و انقدر واسه من زبون درازی نکنی.
رفت بیرون و در رو محکم کوبید به هم.
رفتار تیمور واسم قابل هضم نبود و خیلی کنجکاو بودم منظورش از پولی که خرج من میشه رو بدونم....
شب خیلی زود خوابیدم و صبح با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم.
با صدای خوابالویی جواب داد
--الو؟
--سلام رها خانم.
--سلام شما؟
--ایزدی هستم.
--ایـــزدی؟
ایزدی کدوم خریه؟
یدفعه یادم افتاد فامیل ساسان ایزدیه......
"حلما"
دیدم همه جا بر در و دیوار حریمت
جایی ننوشته است گنهکار نیاید:)
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
📖| #پیامۍازسوۍخدا
فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَنَجَّيْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ ۚ وَكَذَٰلِكَ نُنْجِي
الْمُؤْمِنِينَ(۸۸)
«ما دعای او را به اجابت رساندیم؛و از آن اندوه
نجاتش بخشیدیم؛ و این گونه مؤمنان را نجات
میدهیم »🌸
•• سورهی انبیاء، آیه(۸۸)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهیدانه🖇
همه میخوانمانعبشنڪهتو
بلندنشۍ،اینڪارونڪنی
وقتۍبلندمیشۍ
دیگه اونوقتہ ڪه دنیارو پشت سرگذاشتی...!👌
#شهیدمصطفیصدرزاده
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
زیارت نامهٔ شهدا 📖
🖇 دل کـہ هوایـے شود، پرواز است کـہ آسمانیت مےکند و اگر بال خونین داشتہ باشے دیگر آسمان، طعم ڪربلا مےگیرد؛ دلـها را راهے کربلاے جبـهہها مےکنیم و دست بر سینہ، بہ زیارت "شــهـــداء" مےنشینیم...♥️
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌱
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَاللہ وَاَحِبّائَہُ، اَلسَّلامُ عَلَیـڪُم یَـا اَصـفِـیَـآءَ اللہ و َاَوِدّآئَـہُ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصَـارَ دینِ اللہِ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ، اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُـحَـمَّـدٍ الحَسَـنِ بـنِ عَلِـےّ الـوَلِـےّ النّـاصِحِ، اَلسَّـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبـدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّـے طِبتُم وَ طابَـتِ الاَرضُ الَّتی فیهـا دُفِنتُم، وَ فُـزتُم فَـوزًا عَظیـمًا فَیـا لَیتَنـے کُنـتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...✨
#شادے_روح_شـهدا_صلوات
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
#ذِڪرروزِپـنجشَنـبـھ:
لـآاِلہاِلااللّٰـہالْمـلکُالْحَـقُّالمُبـین! خُـدآیۍجزآنخُـدآ؎یِڪتاڪہسُلطآنحَـقو
آشڪاراَسـتنَخوآهـدبُـود..
#خاطره_شهید ♥️🎙
اخیرا می گفت مامان دعا کن آنچه که صلاحه پیش بیاد! اگه رفتنم مؤثرتر بشه...
میگفتم ؛ بمونی که بیشتر می تونی خدمت کنی ولی با رفتنت...💔
بعد جواب داد : "اونجا دستم بازتره🙃✨"
با این پیام ها تازه متوجه شدم دستم بازتر یعنی چی...
حتی شهادت را برای خودش نخواست...
برای این بود که بتونه دستگیری کنه!🍃
از خدا خواست آنچه که مؤثرتر است اتفاق بیفتد. این یعنے نهایت انسان دوستی و عشق ورزیدن به کارفرهنگی است♥️✨
#شهید_مصطفے_صدرزاده
راوی مادرشهید
#خاطرات_شهید
بعد از شهادت تکفیری ها روی بدن و سینه شهید نفت ریختند و آتش زدند، اما فقط لباس های شهید سوخت و بدن سالم ماند.
مادر شهید میگفت: قبلا هم به خاطر تصادف دچار سوختگی شده بود اما به خاطر عزاداری و سینه زنی برای امام حسین(ع) هیچ آسیبی به بدنش نرسیده بود.
#شهید_غلامرضا_لنگریزاده🌷
⸤🌸🌿⸣
🦋¦➺ #حاج_قاسم
حاجی میگفتن :
همراه خود، دو چشم بسته آوردهام...!
که آن در کنار همه ناپاکیها،
یک ذخیره ارزشمند دارد و آن:
گوهر اشک بر حسین فاطمه است...🥀
گوهر اشک بر اهل بیت است...!💔
گوهر اشک دفاع از مظلوم ،یتیم،🌱
دفاع از مظلوم در چنگ ظالم :)'!✨
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_بیست_یکم
نشستم تو جام و یکم صدامو صاف کردم
--آقا ساسان شمایید؟
چیزه... من راستش خواب بودم.
--شرمنده من بد موقع مزاحم شدم.
راستش یه سری مشخصات راجب حسام باید در اختیار پلیس قرار بدین.
--چشم حتماً فقط آدرس و زمانش رو بهم بگید.
--زمانش که هرچه زودتر باشه بهتره.
--پس آدرس رو بفرستید من امروز میام.
--اگه اجازه بدین میام میبرمتون.
--نه مزاحم نمیشم..
حرفمو قطع کرد
--مراحمید. ساعت ۵عصر امروز آماده باشین.
--شرمنده میکنید.
--دشمنتون شرمنده.....
تماسو قطع کردم و رفتم دست و صورتمو شستم و رفتم پیش سیمین.
با دیدن صورتش هین بلندی کشیدم
--چرا صورتت این ریختی شده؟
با گریه گفت
--دست ضرب آقامونه.
رفتم نزدیک و اشک چشماشو پاک کردم.
--نبینم اشکاتو سیمین جونم.
ملتمس گفت
--رها!
--جونم؟
--چرا انقدر با این تیمور لج میکنی؟
چرا سربه سرش میزاری؟
بابا دیگه خستم کرده بخدا!
--م..م..من؟
--الهی قربونت برم تیمور آدم خطرناکیه!
اگه یه کاری دستمون داد چی؟
--به درکـــ راحت میشیم از این زندگی کوفتی.
--کفر نگو رها!
داغ دلم تازه شده بود
--میدونم بخاطر چی تو رو زده.
بخدا دیشب وقتی لقمه ی اول رو خوردم چهره ی تک تکشون اومد جلو صورتم.
نمیخواستم مثل من نخورده باشن!
--میدونم رها میدونم!
اشکامو پاک کردم و جسورانه گفتم
--اگه یه بار دیگه دست روت بلند کرد به خودم بگو خودم شیکمشو سفره میکنم!
جهنم و ضرر تهش سرم میره بالای دار.
--یه بار دیگه بگو ببینم چی زر زدی؟
برگشتم و با دیدن تیمور تا مرز سکته رفتم.
رُک گفتم
--همین که شنیدی اخبارو یه میگن.
سیمین کنار پامو نیشگون گرفت.
با زنجیری که تو دستش بود به طرفم حمله کرد.
جیغ زدم
--چیه میخوای بـــزنی؟ بیـــا بـــزن!
آب که از سر من گذشته!
همین که خواستم پامو از در بزارم بیرون موهامو از پشت شالم گرفت و پیچوند دور دستش.
منو کشید عقب و یدفعه تعادلم رو از دست دادم و افتادم رو زمین.
سیمین با گریه دست تیمور رو گرفت
--تیمور تورو خدا! غلط کرد شیکر خورد.
فریاد زد
--گمـــشو بیـــــرون! تا حالیش کنم!
به زور سیمینو از اتاق بیرون کرد و در رو قفل کرد.
همین که خواستم از رو زمین بلند شم هولم داد و خوردم تو دیوار.
بیخ گلومو گرفت و غرید
--فکر نکن رو بهت دادم میتونی هر غلطی که میخوای بکنی!
اینم از صدقه سری اون پسره ساسانه وگرنه پشیزی واسم ارزش نداری!
حس میکردم نفسام داره تموم میشه و چشمام کم کم داشت بسته میشد که دستشو برداشت و هولم داد رو زمین و با زنجیر افتاد به جونم.
با هر ضربه ای که میزد از درد میمردم و زنده میشدم.
هرچی تلاش میکردم نمیتونستم جیغ بزنم.
نمیدونم دلش سوخت یا خسته شد که رفت بیرون.
سیمین دوید بالاسرم و با دوتا دست زد تو سرش.
--یا فاطمه الزهرا(س)!
همونجاچشمام گرم شد و خوابم برد.....
با احساس خیسی صورتم چشمامو باز کردم.
سیمین با دستاش تکونم میداد
--رهـــا! رهـــا! جون سیمین یه چیزی بگو!
یدفعه گریم گرفت و شروع کردم هق هق کردن.
سرمو بغل کرد و خودشم گریه میکرد
--الهی بمیرم! حالا چیکار کنم رهــــا!
من قول دادم مراقب تو باشم اما هیچ وقت نشـــد!
اشکامو پاک کرد و شالمو رو سرم مرتب کرد.
--پاشو قربونت برم! پاشو ببرمت تو اتاق.
همین که خواستم بلند شم سوزش خیلی بدی تو زانوی پام حس کردم و جیغ زدم.
--چیشد رها چته؟
با گریه گفتم
--سیمین پـــام!
--نکنه دوباره طوریش شده؟
--نمیدونم.
سیمین با سختی کمکم کرد و بردم تو اتاق.
رو مانتو و شلوارم پر لکه های خون بود.
--رها بشین تا لباستو در بیارم.
همین که مانتومو از تنم درآورد هین بلندی کشید.
--رها چرا جا ضرب این زنجیره رو بدنت خون میاد؟
حالا چیکار کنم....
بیصدا گریه میکردم و سیمین با پارچه ی خیس زخمامو میشست.
بعد از اینکه کارش تموم شد یه مانتو تنم کرد و رفت...
توی آینه با دیدن صورتم گریم شدت گرفت.
جای چندتا حلقه ی زنجیر رو صورتم کبود و زیر گلوم قرمز شده بود.
یه چسب زخم از تو جنسای بچه ها برداشتم و زدم رو جای زنجیر.
سیمین با یه ظرف اومد تو.
--رها یکم از اینا سوپ بخور رفتم.
فقط مرغ نداره دوسه تا گردن مرغ از این همسایه گرفتم انداختم توش.
سوپارو با باشق بهم داد و دوباره رفت بیرون.
موبایلم زنگ خورد.
--الو؟
--سلام رها خانم من سر کوچم.
اولش میخواستم بگم نمیام ولی یه حسی میگفت باید برم.
--سلام چند دقیقه صبر کنید میام.
--سیمیـــن!
--جانم؟
اومد تو اتاق
--چیشده؟
--من باید برم بیرون میشه کمک کنی لباسمو بپوشم؟
--آره ولی کجا میخوای بری؟
--زود برمیگردم.
کمک کرد لباسمو پوشیدم.
عصامو برداشتم و با کمک سیمین از خونه رفتیم بیرون.
خدا خدا میکردم سیمین به تیمور حرفی نزنه.
ساسان از ماشین پیاده شد و اومد نزدیک.
--سلام.
سیمین جوابشو داد
--سلام خوبی پسرجا..
تا نگاهش به ساسان خورد بهت زده گفت
--چی ســـاســـان.....؟
"حلما"