eitaa logo
{شهید مصطفی صدرزاده}
146 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
660 ویدیو
12 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده خادم کانال⬇️🌱 @Solimany85 ناشناس هامون https://harfeto.timefriend.net/16471701033985 همسایه @barayehusayn
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از خادم الشهدا
{بسم رب الشهدا و الصدیقین} ماسینه زدیم،بی صداباریدند💌 ازهرچه که دم زدیم آن هادیدند🍂 مامدعیان صف اول بودیم💔 ازآخرمجلس شهداراچیدند♥️ دلم را به آسمان ها می سپارم تا نوشته هایش را به تو نشان دهد تا شاید دفتر قلبم را ورق بزنی و گوشه ای از آن را بخوانی پس برایت می نویسم ، از دل غریب خود برایت می نویسم ، آری خیلی دلم می خواست با تو بودم در میان ابرها ، پیش خدا بودم نمی دانی که چقدر برایت دلتنگم، اشک هایم سرازیر است ای شهیدم، می خواهم با تو صحبت کنم اما با چه زبانی ؟!… با این زبانم که پر از گناه است؟نه نمی توانم! چگونه می شود مهمان آسمان باشم و با زبان زمینی خود صحبت کنم نمی دانم ، چه کنم ؟ محفلی داریم در راستای شناساندن شهدای مدافع حرم و... حالا که از طرف شهدای مدافع حرم دعوت شدی نه نگو یه سری به کانال بزن ⬇️ 🦋دمشق شهر عشق🦋 @damashghshahreashgh
هدایت شده از خادم الشهدا
{بسم‌ رب‌ الشہدا و صدیقین توجہ! توجہ! ❢ 😍❤️ این یڪ دعوت‌نامہ از طرف شہید است شما از طرف محمودرضا بیضایی دعوٺ شده‌اید بہ بہترین ڪانال شہید در ایتـا ❢ 📲✔️ اولیـن شخصے ڪہ بـعـد از چندیـن مـاه در سوریه چراغ‌‌‌هاے حرم حضرٺ زینبـــ را روشن ڪرد ! ❢ ♥️💡 شہیـدۍ ڪہ بہ خاطر جـهـاد و دفـاع از حـرمـ عـمـہ‌‌ سـادات از خـانواده و دخـتـر خردسالش ⇐ڪوثر‌⇒ گذشٺ ! ❢ 😔💕 شہیدۍ ڪہ حاجٺ شـهـادٺ بسیارے از شهدا را داده بود و برخے از شہدا همچون شہـیـد محمدرضا دهـقـان علاقہ وحسین معزغلامی ارادت ویژه‌اے بہ او داشتند ! ❢ 🌿📿 شـہیدۍ ڪہ جـملہ‌ هاۍ طلایـے‌ او باعثــ ٺغییر و تحول خیلے‌ها شد ! کانال شهیدبیضائی 🦋👇 @Shbeyzaei_313 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️https://eitaa.com/joinchat/3816030291Ca12737f86a قرارگاه شهیدبیضایی 🌱 💚😻💚 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ اگر مے‌خواهے همچون شہدا زندگے ڪنے و راه و رسمـ و سیــره شہـدا را در زنـدگے اٺ الگو و سرمشق قرار دهے این دعوت‌نامہ را رد نڪن و به ڪانال شہید بزرگوار بپیوند !
•••{🥀♥️}••• دࢪ پـایاݩ فعاݪێٺ امࢪوز .. یادے میکنێم از (شهیدعلی‌چیت‌سازان) ▪️ شهیدسردارعلی‌چیت‌سازان🙂 تولد⇦ ¹³⁴¹.⁹.¹⁹ شہادت⇦ ¹³⁶⁶.⁹.⁴ محل تولد⇦ همدان آدرس‌مزار ⇦ گلزارشهدای‌همدان • • • 4 آذر ماه 31 سالگرد شهادت فرمانده دلاور واحد اطلاعات عملیات لشکر 32 انصارالحسین(ع) همدان است. مردی که اگر قرار به شناختنش باشد باید ساعت ها که نه، روزها همنشین و هم صحبت کسانی شوی که نوجوانی خود را به جوانی این مومن انقلابی گره زدند و در محضر این بزرگ مرد رسم جوانمردی، ایثار و شهادت را مشق کردند.  از معروف‌ترین سخنان او این است که کسانی می‌توانند از سیم خاردارهای دشمن رد شوند که در سیم خاردار نفس خود گیر نکرده باشد... 📓⃟🖤¦⇢
♥️|دل ڪہ هوایـے شود، پرواز است ……ڪہ آسمانیت مےڪند.…… 🌱و اگر بال خونیـن داشتہ باشے🌱 دیگر آسمــان، طعم ڪربلا مےگیرد. دلــ‌ها را راهےڪربلاے جبــ‌هہ‌ها مےڪنیم و دست بر سینہ، بہ زیارت "شــ‌هــــــداء" مےنشینیم...|♥️ 🕊🦋 بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🦋🕊 🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ 🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ 🕊اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ 🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ 🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...🌻 🌾
🍂🌹فرخنده میلاد باسعادت ریحانه پیامبر(ص)، اُمُّ الائمه(ع)، زهرای مرضیه(س) *روزمادر و روز زن* بر شما و تمام محبان و شیعیان آل الله، مبارک و مهنا باد.🌹 🍃🌸اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُكَ🌸🍃
🌸کافی‌ست که را باز می کنی لبخندی😊 بزنی جانم ... 🍃صبــح 🌥که جای را دارد .ظهر و عصر و شب 🌙هم بخیـر می شود ... 📎🌺🌱 🍃سڑدأڔ ڋڸۿا 🍃🌹🍃🌹 ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"در حوالی پایین شهر" چند دقیقه بعد خودش زنگ زد با صدای خواب آلودی جواب داد --الو؟ --سلام حسام. --سلام فرمایش؟ --منم بابا. --آهاان رها تویی. خوبی؟ کجایی؟ --من هتلم.خواب بودی؟ --آره. ببینم این پسره ساسان کجاس؟ --نمیدونم منو آورد اینجا و رفت. -- خوبه خیالم راحت شد. ببین رها خوب حواستو جمع میکنی. از هتل نمیای بیرون تا آبا از آسیاب بیفته. --اگه بعد اومدم و پیچید به پروپام چی؟ --نترس باو. خندید --اونجا تا میتونی بخور و بخواب اینجا از این خبرا نی. خندیدم --راستی سیاوش چیشد؟ --فردا قراره آزاد شه. --کی فرار میکنن؟ --فردا. با ترس گفتم --حسام مطمئنی؟ تیمور بفهمه بیچاره ایا! --نترس چیزی نمیشه.کاری نداری؟ --نه خداحافظ.... دراز کشیدم رو تخت و نفهمیدم کی خوابم برد. با احساس ضعف از خواب بیدار شدم. رفتم سر یخچال اما جز آب چیزی توش نبود. با صدای موبایلم از رو میز برش داشتم --الو؟ صدای فریاد حسام تو گوشم پیچید --معلوم هســـت کـــدوم قبـــرستونی هستی؟ با تعجب گفتم --یواش بابا با هم بریم. چته چرا داد و فریاد میکنی؟ --حـــرف نباشــه! دیشب تا حالا هزااار بار بهت زنگ زدم. مرده بودی میگفتی عزی(عزرائیل) بیاد خبرم کنه. --اولاً بعد از اینکه به تو زنگ زدم خوابم برد دوماً حالا مگه چیشده که انقدر داد میزنی؟ --بزنم به تخته دومتر زبون داری. خب ازش استفاده کن. --خعلــــی خب. کارتو بگو؟ --هیچی بابا. دیشب غذا آوردن دم در اتاقت در رو باز نکردی زنگ زدن به ساسان. این پسره هم از دیشب تا حالا هی زر زر زنگ میزنه. پوزخند زد و ادامه داد --خودمم که خاک بر سر شدم تیمور برام بپا گذاشته. --گفتم که خواب بودم. --باشه حداقل برو یه مرگی کوفتت کن خواب به خواب نشدی.! --خـب حالا وسطش یه دور از جونی چیزی نگیا. --باشه بابا برو..... مغزم تازه شروع به کار کرده بود تازه فهمیدم ساعت ۳بعد از ظهره. همون موقع در اتاق زده شد. --کیه؟ از پشت در یه خانم گفت --غذاتونو آوردم. در رو باز کردم و غذارو گرفتم. از گرسنگی نفهمیدم چجوری غذامو خوردم و تازه یادم افتاد میترا قرار بوده امروز فرار کنه. زنگ زدم به حسام --چیه؟ --حسام کجایی؟ --پی بد بختیم. کارتو بگو. --سیاوش چیشد؟ --رها بعد بهت زنگ میزنم..... ساعت۶عصر بود و حسام هنوز زنگ نزده بود. از استرس پاهامو تکون میدادم که تلفنم زنگ خورد. --الو؟ صدای یه مرد غریبه تو گوشم پیچید --سلام شما رها خانمی؟ صدامو جدی کردم --چـــطور؟ فرمایش؟ --شما با آقا ساسان نسبتی داری؟ --چطور؟ --ایشون تصادف کردن و گویا آخرین نفری که باهاش تماس گرفته شمایید. نا خود آگاه بغض کردم --الان کجاس؟ --ما از دوستانشون هستیم دم هتل با یه پراید مشکی منتظرتونیم بیاید پایین. دستپاچه بلند شدم و یه مانتو و شلوار و شال پوشیدم و سوییشرت خودمم روش پوشیدم. در اتاق رو باز کردم و دویدم از پله ها پایین... این حجم نگرانی و ترس برام قابل باور نبود. مسئول پذیرش با تعجب پرسید --کجا میرید؟ ایستادم و نفس زنان گفتم --آقا...یی...که...دیروز...همراه...من بودن...تصادف کرده... باید برم اونجا. منتظر حرفش نشدم و دویدم از در بیرون. یه پراید مشکی یکم جلوتر از هتل پارک کرده بود. بدون معطلی در سمت عقب رو باز کردم و نشستم تو ماشین. همین که برگشتم سمت چپ با دیدن کیانوش و مهناز هفت خط با تعجب گفتم --شماها اینجا چیکار میکنید؟ مهناز با صدای کلفتش گفت --رااا بیفت کیــا. --چیچیو را بیفت صبر کن ببینم همین که خواستم ماشین پیاده بشم یه چاقو درآورد و تا نزدیک صورتم آورد --بخوای زر اضافی بزنیـــی یه جوری صورتتو نقاشی میکنم بهتر تر از منالیزا! از ترس زبونم بند اومده بود. --چیــ...چی از جونم میخواید؟ خندید --دستور از اون بالاس. -- تیمور؟ --حالا خودت میفهمی. داد زدم --چرا چـــرت و پرت میگی منــاز!؟ زیر گلومو فشار داد و غرید --ببین دختره ی چشم سفید بخوای زر اضافی بزنی قبلاً هم بهت گفتم چیکارت میکنم! بتمرگ تا برسیم. هزار بار خودمو بخاطر کاری که کرده بودم لعنت کردم و با بغض به راهی که نمیدونستم به کجا قراره ختم بشه از پشت شیشه خیره شدم........ توی تاریکی شب جایی که میرفتیم برام قابل تشخیص نبود و بالاخره رسیدیم. مهناز از ماشین پیاده شد و منم به زور از ماشین پیاده کرد. اون میرفت و منم دنبال خودش میکشوند.... در یه اتاق رو باز کرد و هولم داد تو اتاق و در رو بست. با صورت افتادم رو زمین. دست یه نفر جلوم خم شد. --پاشو. بدون اینکه دستشو بگیرم بلند شدم و با دیدن مرد سی_چهل ساله ای با تعجب نگاهش کردم. --به به رها خانم! از رو صندلی بلند شد و اومد نزدیک به من ایستاد و دستاشو کرد تو جیبش. --دفعه ی آخرت باشه دست منو پس میزنی عزیزم! اومد نزدیک تر و دستشو سمت صورتم دراز کرد --اوخیییـــی طفلکی! سرمو بردم عقب تا دستش به صورتم نخوره که یه دفعه........ "حلما"
"در حوالی پایین شهر" با پشت دست زد تو دهنم و عصبی خندید --اینو زدم تا بفهمی حرف من یه کلامه. فقــــط یه کلام. دستمو گذاشته بودم رو صورتم و به صورتش زل زده بود. دست به سینه نشست رو صندلی. --خب عروسک چشمک زد و خندید --البته عروسک آنابل. اسمم کامرانه پسر جمشیدم. جمشید عقربو که خاطرت هست؟ به خودم جرأت دادم و جسورانه پرسیدم --از جــونم چی میخوای؟ اومد نزدیم من ایستاد و لبخند زد --خودتو. با تعجب تو چشماش زل زدم --مثل اینکه درست نفهمیدی؟ باهام ازدواج کن! با تعجب گفتم --چــــــی؟ ناخودآگاه زدم زیر خنده و دستمو به سمتش نشونه گرفتم --من با تـــو ازدواج کنم؟ تو سن پدربزرگ منو... باضربه ای که تو ذهنم زد حرفمو ادامه ندادم و سکوت کردم. دستشو به سمتم نشونه گرفت --ببین خوشگله! خـــوب گوشاتو وا کن ببین چی میگم! بخوای جفتک بپرونی و زیادی عرعر کنی جوری رامت میکنم که عرعر کردنم یادت بره! چه برسه جفتک پروندن. از اتاق رفت بیرون و در رو محکم بست. همونجا کنار دیوار سر خوردم و بغضم شکست. همش خودمو به خاطر امروز لعنت میکردم! هق هق میکردم و به خودم ناسزا میگفتم که یدفعه در باز شد و مهناز اومد تو. یه سینی غذا گذاشت رو زمین و خواست بره که دستشو گرفتم --مهناز. برگست سمتم و تیز نگاهم کرد --چیه چته؟ --تورو جون کیانوش --هــــو! کجا وایسا باهم بریم؟ جون کیارو قسم نخور. الانم ول کن دستمو میخوام برم. --خواهش میکنم. نشست جلوم --هـــان چی شد؟ میبینم زبونت کوتاه شده؟ --توروخدا بهم بگو! --ببین انقدر جلو من گریه زاری نکن! من نه چیزی میدونم نه میتونم چیزی بگم. رفت بیرون و در رو با شدت کوبید به هم. همونجور که نشسته بودم نفهمیدم که خوابم برد.... با صدای مهناز چشمامو باز کردم --اووو چه خوابیم رفته. پاشو بابا جمع کن خودتو. نشستم و گیج به دور و برم نگاه کردم. --پاشو باید بریم. نگاهش رو سینی غذا خیره موند. --غذاتم که نخوردی. --کجا باید برم؟ خندید --پیش کامران خان. با بغض گفتم --خواهش میکنم بهم بگو واسه چی اینجام! --انقـــدر التماس نکن. یه بار پرسیدی گفتم نمیدنم. الانم پاشو باید بریم..... از اتاقی که توش بودم بردنم یه جای دیگه. با دیدن الهام با تعجب بهش خیره شدم. همین که خواستم دهن باز کنم با چشم و ابرو بهم اشارت کرد ساکت بشم. با لحن آرومی به مهناز گفت --مرسی عزیزم دیگه کاری باهات ندارم. همین که مهناز رفت بیرون با تعجب گفتم --تو اینجا چیکار میکنی؟ --قضیش مفصله. --مگه قرار نشد با اون پسره بری خارج؟ خندید --خارج کجا بود بابا! خارج ما فقیر بیچاره ها قبرستونه که اونم معلوم نیست کی بریم. شنیدم تیمور بدجور به خونت تشنس؟ --نگو که دلم خونه. --چی بگم. به اطراف اتاق نگاه کردم. یه صندلی و یه میز توالت گوشه ی اتاق بود. --بیا بشین. نشستم رو صندلی و از تو آینه به خودم خیره شدم. زیر چشمام عمیق گود افتاده بود و گوشه ی لبمم زخمی بود. --میخوای چیکار کنی الهام؟ --مگه نباید آماده بشی بری پیش کامران؟ --واسه چی؟ با تعجب گفت --مگه خبرنداری؟ --نـــه! --بابا دوساعت دیگه عروسیته. --عروسی مـــن؟ با کـــی؟ --با کامران دیگه. --ولی من که قبول نکردم. خندید --اونقدرام خوش خیال نباش! این کامرانی که من شناختم تا به یا چیزی نرسه ول کن نیست. --الهام اینا چیه میگی؟ حالا چیکار کنم؟ --هیچی الان یه دستی به سر و روت میکشم عین پنجه ی آفتاب بدرخشی. با جیغ گفتم --چرا چرت و پرت میگی؟ یدفعه در باز شد و کامران اومد تو با اخم گفت --چته ساختمونو گذاشتی رو سرت؟ الهام با تته پته گفت --هــ...هی چی! یه شوخی ساده بود. دستشو تهدیدوار سمت الهام تکون داد --دفعه ی آخرت باشه با زن من شوخی میکنیا! با شنیدن کلمه ی زن من از زبون کامران عذاب وجدان گرفتم و بغض بدی بیخ گلومو گرفت. ایستادم روبه روش --کی گفته من زن توام؟ عصبی خندید --نیستی ولی چند ساعت دیگه قراره بشی! داد زدم --نیستم و قرارم نیست بـــشم! دستشو برد بالا تا بزنه تو صورتم که الهام پادرمیونی کرد --آقا کامران ببخشش بچگی کرد یه چیزی گفت! از اینکه یه شب نشده سند بدبختیم داشت امضا میشد بغض کردم و کامران رفت بیرون الهام با تشر گفت --دختره ی خنگ! چرا چرت و پرت میگی! یعنی چی زنت نمیشم؟ میدونی اگه زنش بشی چی میشه..... "حلما"
♥️🎙 یکی از ویژگی های فرماندهان فاطمیون اینه که اکثرا خودشون پشت فرمون ماشین می نشینند و خودشون راننده ان... این مرام رو هم از فرمانده بزرگی به نام سردار شهید ابوحامد بنیان گذار سپاه فاطمیون یاد گرفتند✨ از جمله کسانی که در این امر به ابوحامد اقتدا کردند: شهیدسیدحکیم شهیدفاتح شهیدابوعلی بودند که راننده نمی گرفتند برای خودشون ، خب طبیعتا هیچ خوبی ای توی لشگر نبود الا اینکه سیدابراهیم داشت🙃♥️ سیدابراهیم با توجه به سمت مهمش که فرماندهی ‌گردان ‌عمار رو بر عهده داشت نمی گذاشتند کسی رانندشون بشه، توی لشگر به این شکل بود "هر کسی مسئولیتش بالاتر بود تواضعشم بالاتر بود برای همین اون مقام بالاتر راننده می شد...🍃" میشه این شیوه سیدابراهیم رو به عنوان یکی از نشانه ‌های تـواضع این فرمانده نام برد.🖇
‹🌱🌷› ❬محمدرضابھ‌دوچیزخیلۍحساس‌بود موهاش‌وموتورش꒰قبل‌ازرفتن‌بھ‌سوریھ؛ ᎒هم‌موهاشوتراشید ᎒هم‌موتورشوبھ‌دوستش‌بخشید بدون‌هیچ‌وابستگۍرفت...¡ ـ✽- - - - - - - - - - - - -✽ 🗞⇠ 🗞⇠