#روزمونوباسلامبهشهداآغازکنیم↓″🙃❤️}
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
به ماه من
که رساند پیام من
که ز هجران ...
به لب رسیده مرا جان
خودی به من برساند ...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
‹🌷🕊›
ٺــو میےخندے و
دوسٺداشتنت ،
ریشہمےدوانددرمـن ...
لبخندٺراچندصباحےاسٺندیدیمـ
یکباردِگرخانهاٺآبادبخند 🙂💔
#حاج_قاسم
بچـهها!
شــــهدا خوب تمرین کردند،
ولایت پذیریِ امـام مهدی 'عج' رو
در رکاب آسیـد روحالله خمینــــی؛
ما هم بایــــــد تمرین کنیم
ولایت پذیریِ امام مهـدی 'عج' رو
در رکاب حضــــرت آقا..!
|حاجحسینیکتا|
•🕊⃟🌸
#حسینجآن
💙••
تاڪہلَبگفت:
سلامعلۍالَارباب،حُسین{؏}
یڪنفسرفـتدلمتاخودِبینالحـــــرمین!(:
صلےاللهعلیڪیااباعبداللہ
#خاطره_شهید ♥️🎙
با شهید علے تمام زاده هماهنگ ڪردم یڪے از مدافعان حرم رو بفرسته به مراسم شهدای مدافع حرم افغانستانی ڪه بچه های هیئت محبین الحسنین پیشاهنگی،
سال تحویل اون سال برگزار میڪردند...
شهید تمام زاده هم برای این جلسه شهید مصطفی صدرزاده (سید ابراهیم ) رو ڪه اومده بود مرخصی فرستاد🖐🏻
گفتم: "حاج علے ویژگی این رزمنده ڪه فرستادی سخنرانی چیه؟!"
گفت: "شب تاسوعا شهید میشه! خودش هم میدونه! :)♥️"
دقیقا شب تاسوعا شهید صدرزاده به مولاش حضرت ابالفضل پیوست!
اون جلسه به بچه ها گفتم باهاش عڪس بگیرید شهیده! ۸ ماه بعد فقط عڪس برا ما موند و اونا پرواز ڪردند...💔🕊
#شهید_مصطفے_صدرزاده
#شهید_علی_تمام_زاده
🍃🌹زیارت_نامه_شهـــدا🌹🍃
"بـسماللهالࢪحمنالࢪحـیم"
🌹السَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ،
🍃اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ،
🌹اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ،
🍃اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ،
🌹اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ،
🍃اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ،
🌹اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ،
🍃اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ،
بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ،
🌹وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ،
وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،
🍃فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم.
#شادیروحشھداصلـوات✨
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم🌱
┄┅─✵🕊✵─┅┄
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
❝
-محبوبمن ؛
صد آرزو بھ گرد دلم در طواف بود ؛
از حیرتِ جمالِ تُو بـےآرزو شدم꧇)🌿!
✍🏼صائبتبریزۍ
#العجلمولاۍمن
#السلامعلیکیابقیهالله(:🥀
•¦ ذڪرروز دوشنـبہ
⊰یـاَ قاضے الحٰاجات!
اے براورنده حـاجات...
¹⁰⁰مࢪتبھ
•
ما از دنیا هیچ چیز نمیخواھیم،
جز یک بغل از #ضریحِ شما،
دنیا و آخرت ما شمایی
آقای امام حسین... ♥️😔
#تلنگرانہ🌿
استادپناهیانمیفرمان:
نگرانهرچیزیڪهباشے
خودتروفدایاونڪردۍ
برایچیزیخودتروقربانےکنڪهبیارزه!
تنهاچیزیڪهارزشنگرانشدنداره..
عدمرضایتخداوولیّخُداست:)!
❲ دستمنميرسدبہبلنداۍچيدنت ...
بايدبسندهکردبہروياۍديدنت !!
منجلدبامخانہۍخودماندهاموتو
هفتآسمانكماستبراۍ
پریدنت💔🌱:)! ❳
#روزتون_شهدایے🕊✨
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#مصطفای_قلبها
‹💚🍃›
میسوزم از تبۍ ڪہ
علاجش به خاك ڪربلاست :)!...
✨¦➺ #دلتنگ_کربلا
🧡¦➺ #امام_حسین
•🌱•
از نیل رد شده اے و به ساحل
رسیده اے،ما غرق فتنه ایم،،،
#دعا ڪن براے مـا♥️(:
زیارت نامهٔ شهدا 📖
🖇 دل کـہ هوایـے شود، پرواز است کـہ آسمانیت مےکند و اگر بال خونین داشتہ باشے دیگر آسمان، طعم ڪربلا مےگیرد؛ دلـها را راهے کربلاے جبـهہها مےکنیم و دست بر سینہ، بہ زیارت "شــهـــداء" مےنشینیم...♥️
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌱
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَاللہ وَاَحِبّائَہُ، اَلسَّلامُ عَلَیـڪُم یَـا اَصـفِـیَـآءَ اللہ و َاَوِدّآئَـہُ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصَـارَ دینِ اللہِ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ، اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُـحَـمَّـدٍ الحَسَـنِ بـنِ عَلِـےّ الـوَلِـےّ النّـاصِحِ، اَلسَّـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبـدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّـے طِبتُم وَ طابَـتِ الاَرضُ الَّتی فیهـا دُفِنتُم، وَ فُـزتُم فَـوزًا عَظیـمًا فَیـا لَیتَنـے کُنـتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...✨
#شادے_روح_شـهدا_صلوات
#سلامبهرفقای_شهیدم✋
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
شکر بیپایان خدایی را که....
قسمتی از وصیتنامهی داداش مصطفی🖤
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#اولین_سلام_صبح
#خدمت_اربابم♥️🤚
حالم دوباره صبح شد
و رو به راه شد
وقت سلام
و عرض ارادت به شاه شد
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_سی_سوم
چشمامو باز کردم و اتاق تاریک بود.
دیگه سردم نبود و حالم بهتر شده بود.
زیبا اومد تو اتاق و لامپو روشن کرد و اومد بالا سرم اما چادر پوشیده بود.
--بیدار شدی مادر.
--بله. چرا چادر پوشیدی؟
--آقا ساسان اینجاس.
با شنیدن اسمش ناخودآگاه لبخند زدم و خیلی زود خودمو جمع و جور کردم.
یه روسری آورد و انداخت رو سرم.
--این پسر خودشو کشت بزار بگم بیاد ببینتت خیالش راحت شه.
دستپاچه شدم و روسریمو مرتب کردم و نشستم رو تخت.
چند دقیقه بعد صدای یاﷲ اومد.
--بفرمایید.
همینجور که سرش پایین بود اومد تو اتاق و نشست رو صندلی میز توالت.
--سلام خوبی؟
با صدای ضعیفی گفتم.
--سلام بله.
--میخوای بریم دکتر؟
از یه طرف اصلاً بهم نگاه نمیکرد و از طرفی با فعل مفرد حرف میزد و این منو گیج کرده بود.
--نه من خوبم.
از رو صندلی بلند شد
--خیلی خب خیالم راحت شد.
--ببخشید انقدر مزاحم...
برگشت و با لحن تندی حرفمو قطع کرد
--رها انقدر این حرفو نزن باشــه؟!
ناخودآگاه از حرفش ناراحت شدم و سکوت کردم.
نفسشو صدادار داد بیرون و کلافه تو موهاش دست کشید.
خواست حرفی بزنه اما منصرف شد و رفت بیرون.
متعجب و ناراحت به رفتنش زل زده بودم که دیدم زیبا با یه سینی اومد تو.
--رها چی به آقا ساسان گفتی؟
--هیچی چطور؟
--والا آخه انگار خیلی عصبانی بود.
سکوت کردم و به غذاها زل زدم و با ذوق گفتم
--وااای زیباجون چه غذاهایی!
لبخند زد
--بخور نوش جونت عزیزم.
با ولع غذامو خوردم و ظرفاشو بردم تو آشپزخونه.
نگاهم افتاد به جعبه ای که روی اپن بود.
زیبا عینکشو از رو چشماش برداشت و هول شد
--وای رها چرا اومدی بیرون؟
بدون توجه به حرفش گفتم
--این چیه رو اپن؟
--عه این مال آقا ساسانه وقتی اومد دستش بود.
گوشیشو برداشت و شماره ی ساسانو گرفت.
کنجکاو بودم ببینم توش چیه.
از ربان پاپیونیش معلوم بود هدیس.
همین که زیبا رفت تو اتاق از نبودش استفاده کردم و در جعبه رو برداشتم.
یه ساعت زنونه و یه کارت پستال کنارش بود.
همین که خواستم کارت پستالو بردارم زیبا اومد و خیلی سریع درشو بستم.
--زنگ زدم بهش گفت الان میاد جعبه رو میبره.
--آهان.
متفکر نشستم رو مبل و فکرم درگیر جعبه شده بود و همش با خودم شخصی که قرار بود کادو رو بگیره رو تصور میکردم.
با صدای آیفون گوشی زیبا هم زنگ خورد و حواسش از ساسان پرت شد.
هم ازش دلخور بودم هم کنجکاو بودم ببینم عکس العملش چیه.
یه شال برداشتم و مرتب انداختم رو سرم و رفتم در رو باز کردم.
--سلام ببخشید مزاحم میشم.
--سلام. مراحمید.
رفتم جعبه رو برداشتم و گرفتم سمتش.
با ذوق جعبه رو گرفت.
--دستت درد نکنه.
خشک و جدی گفتم
--خواهش میکنم.
در رو بستم و دوباره نشستم رو مبل.
عکس العملش در مقابل جعبه حرصمو درآورده بود و داشتم پیش خودم حرص و جوش میخوردم که زیبا از اتاق اومد بیرون.......
"حلما"
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_سی_چهارم
--وای خاک بر سرم آقا ساسان هنوز معطله؟
--نه بستشو دادم بهش رفت.
کنجکاو بهم خیره شد.
--چیزیت شده؟
لبخند مصنوعی زدم
--نه چیزی نیست خوبم.
رفت و با یه ظرف میوه برگشت.
چندتا گیلاس خوردم و از رو مبل بلند شدم.
--کجا؟
--برم تو اتاقم.
دستمو گرفت و معترض گفت
--کجا میخوای بری؟ بشین یکم باهم حرف بزنیم.
نشستم و به دیوار زل زدم.
دوباره فکرم درگیر جعبه و شخصی که میخواد کادورو بگیره شده بود.
همینجور داشتم پیش خودم با حرص میگفتم
--معلوم نیست کادو رو واسه کی خریده.
--کی؟
مات و مبهوت برگشتم سمتش
--کی کی؟
عینکشو برداشت و لبخند زد
--چیشده رها خانم با خودت حرف میزنی؟
با تعجب گفتم
--مَــــــن؟
--خودت داشتی بلند بلند میگفتی معلوم نیست کادو رو میخواد به کی بده.
خجالت زده لبمو به دندون گرفتم و سرمو انداختم پایین.
--دوسش داری؟
تلخند زدم و سرمو آوردم بالا
--داشتم!
--یعنی الان دیگه دوسش نداری؟
دهن باز کردم تا قاطع و محکم بگم نه ولی نتونستم.
--نکنه سکوت علامت رضایت به اینه که دوسش نداری؟
دستپاچه گفتم
--نـَــــه!
بلند بلند شروع کرد به خندیدن
--رها چرا تکلیفتو با خودت مشخص نمیکنی؟
یه بغض عجیبی بیخ گلومو گرفت
--نمیدونم باید چیکار کنم.
تو مثلثی قرار گرفتم که رأسش منم و هیچ کدوم از ضلعاش تلاشی نمیکنن.
--از مثلثه خارج شو.
--منظورت چیه؟
--ببین رها تا وقتی که تو در رأس بمونی اونا به تو تکیه کردن و اطمینان دارن که تو همیشه هستی.
ولی اگه تو بری اونا هم خراب میشن و اونوقته که میفهمن چقدر بهت نیاز دارن.....
ساعت۳نصف شب بود و خوابم نمیبرد.
یاد شبایی افتادم که با حسام میرفتیم مینشستیم لب حوض و حرف میزدیم.
با یادآوری خاطراتش گریم گرفته بود و از طرفی به ساسان فکر میکردم.
اینکه زیبا میگفت باید برم بیشتر از بقیه فکرمو درگیر کرده بود.
با خودم فکر میکردم و به نتیجه میرسیدم که رفتنم کار درستیه اما همین که میخواستم تصمیم بگیرم یه حسی قدرت عقلیمو ازم میگرفت و بغض میکردم......
با صدای موبایلم چشمامو باز کردم و برش داشتم
--الو؟
--سلام خوبی؟
--سلام شما؟
خندید
--ساسان هستم.
--سا.. سا...
با شدت از رو تخت بلند شدم
--آهان شمایید.
--ببخشید بیدارت کردم.
--نه من خواب نبودم.
پیش خودش گفت
--مشخصه.
--چی گفتین؟
--هیچی میخواستم بگم بعد از ظهر وقتت آزاده؟
--چطور؟
--میخواستم باهم بریم کافی شاپ.
با صدای بلندی گفتم
--کـــافی شاپ! اونجا واسه چی؟
ساسان تقریبا از خنده داشت خفه میشد اما میخواست بروز نده.
تازه فهمیدم سوتی دادم و شروع کردم به لعن و نفرین کردن خودم.
--رها خانم؟
--بله.
--میای یا نه؟
با ذوق گفتم
--بله بله حتمـــــاً!
دوباره سوتی داده بودم...
بعد از اینکه تماسو قطع کردم با عصاهام رفتم تو هال.
زیبا با دیدنم لبخند زد
--سلام عزیزم صبحت بخیر.
--سلام ممنون.
--با کی حرف میزدی؟
--با کی؟ آهـــان با ساسان.
زیبا با دیدن گیج بودنم گوشه ی لبشو برد بالا.
--خب حالا انگار کی زنگ زده.
با تأسف گفتم
--کلی سوتی دیگه هم دادم.
--خیلی خب بسه دیگه حالا چی گفت؟
--گفت بعد از ظهر بریم بیرون.
--قبول کردی؟
با ترس گفتم
--نباید قبول میکردم؟
دوباره گوشه ی لبشو کج کرد
--چرا انقدر تو گیجی دختر؟
با لبای آویزون نشستم رو مبل.
--چرا میشینی؟
--چیکار کنم پس؟
اومد بالاسرم.
--پاشو! پاشو ببرمت حمام.
--حمام واسه چی؟
--خب عزیزم مگه نمیخوای بری سر قرار!....
از حمام آوردم بیرون و نایلون روی گچ پامو باز کرد و یه بلوز و شلوار گلبهی عروسکی داد پوشیدم.
یه سینی با محتویات صبححانه واسم آورد وبا یه نفر تماس گرفت.
چند دقیقه بعد با صدای زنگ زیبا در رو باز کرد و صدای یه خانم اومد.
دیگه تقریباً صبححونم تموم شده بود.
یه خانم میانسال با لبخند اومد تو اتاقم.
--سلام عزیزم.
با تعجب گفتم
--سلام.
زیبا اومد پیش من
--زهرا جان رها دخترم.
رها اینم زهرا خانم آرایشگره.
با تعجب گفتم
--آرایشگر؟
زیبا یه نیشکون از پام گرفت و به خانمه لبخند زد.
--زودتر کارتو شروع کن.
زهرا خانم با لبخند چشمی گفت و اومد طرف من.
--میخواید چیکار کنید؟
زیبا با لبخند گفت
--عزیزم میخواد یه دستی به سر و صورتت بکشه.
--که چی بشه؟
زیبا عصبانی لبخند زد
--من برم واستون شربت بیارم.
زهراخانم گفت
--چه مامان پایه ای داریا!
زمان ما مادرامون این کارارو خلاف میدونستن.
نمیدونستم منظورش از کارا چیه و میترسیدم اگه بپرسم آبروم بره......
بعد از کلی گریه کردن حاصل از درد یه آینه داد دستم
--بفرما حالا هی گریه کن.
با دیدن صورتم اولش تعجب کردم اما بعدش لبخند زدم و شروع کردم به آنالیز کردن.
ابروهام از حالت طبیعیش خارج شده و مرتب شده بود.
پوست صورتم سفیدتر بود و این منو خوشحال کرد.
--عزیزم خیلی ناز شدی!
زیبا لبخند زد
--خداکنه طرف سکته نکنه بد بخت.....
"حلما"
#شہیدانہ🌿
مادربزرگشھیدمغنیھمیگفت؛
مدتِطولانےبعدشھادتشاومدبهخوابم
بھشگفتم:چرادیرڪردۍ!؟
منتظرتبودم!
گفت:چونطولڪشیدازبازرسےهاردشدیم
گفتم:چهبازرسے؟!
گفت:بیشترازهمهسرِبازرسے"نماز"وایستادیم..
بیشترازهمهدربارهۍ"نمازصبح"میپرسند!
نذاریمتنبلےمانعسعادتمابشھ:)!
-شھیدجھادمغنیھ
ذڪرروزسہشنبھ:
-یاأرْحَمَالرّاحِمینْ
﴿إیمِهرَبانترینمِهرَبانان﴾
۱۰۰مرتبہ...