🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
همیشه پای یک به ظاهر خودی درمیان است!
صد و پنج سال پیش در چنین روزی،(دوازدهم شهریور) #رئیسعلی دلواری🌷 در حین حمله به انگلیسیهای متجاوز، "از پشت" مورد هدف قرار گرفت....
هربرت چیک کنسول بریتانیا در بوشهر در گزارشاتش نوشته؛
غلامحسین پذیرفت. او باید کار را تمام کند. بر چنین مردمی حکومت کردن آسان است. به لقمه نانی خرسندند!
#مقام معظم رهبری:
"ما یاد #رئیسعلی_دلواری🌷 را از این جهت گرامی می داریم که این مرد شجاع، در راه اعتقاد دینی خود، تنها و در غربت با دشمنان جنگید؛ این برای ما چیز بسیار با ارزشی است..."
یادوخاطره رشادت های شهید #رئیسعلی دلواری🌷 گرامی باد
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴؛
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
تقدیم به روح پرفتوح #سردار سلیمانی🌷
زیباترین غزل، به خدا می سپارمت
دست تمام قافیه ها می سپارمت...
دنیای خاطرات قشنگ منی و من
با این غزل به خاطره ها می سپارمت
این جا طلوع بغض، مرا زجر می دهد
دست غروب بغض گشا می سپارمت دستی تکان ندادی و رفتی؛ تمام شد
هرجا که می روی به خدا می سپارمت
#سردار دلها
#حاج قاسم
🏴🏴🏴🏴🏴🏴؛
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
این عکس کاملا واقعی هست
و این #۵ نفر آخرین نفراتی هستن که دارن میرن اون طرف پل خرمشهر تا نیروهای عراقی را معطل کنن که مردم فرصت بیشتری برای خالی کردن شهر داشته باشن.
پنج نفری که هرگز برنگشتن و ما نه نامشون رو فهمیدیم و نه تصویرشون رو داریم.
#پل_صراط_همینجاست
#شهدا🌷_شرمنده_ایم
#شهدای🌷 گمنام
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴؛
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
#ایثار_به_رسم_شهدا
باز هم انگشترش را بخشيده بود.
پرسيدم «...اين يكي را به كي دادي؟»
گفت «...انگشتر طلا دستش بود. نمي دانست حرام است. از دستش درآوردم. انگشتر خودم را دستش كردم.»
📚يادگاران، جلد 5 كتاب #شهيد عبدالله ميثمي🌷 ، ص 75
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴؛
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
یک مرد جنگ سالها در گمنامی در جبهه حق می جنگد و بعد از مرگ، خدا به او نام ماندگار و زندگی جاودان می بخشد.
و تعز من تشاء و تذل من تشاء
عزت و ذلت آدم ها دست خداست.
انسان که برای خدا جان داد، برای خدا عزیز شد، خدا برای مردم عزیزش می کند ...
#شهید_ابومهدی_المهندس🌷
#ما_ملت_امام_حسینیم
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴؛
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
#زودتر_بیا
پاسدار
#شهيد «محمدجواد درولي»🌷 عشق و علاقه زيادي به
#شهيد حسين غياثي🌷 داشت
و پس از او آرام و قرار نداشت.
به او متوسل مي شد و حتي به او نامه مي نوشت كه از خدا بخواهد او را نيز بطلبد.
شب سوم شعبان از رنج فراق حسين به خواب رفت.
او را در عالم رؤيا ديد كه به محمدجواد خطاب مي كرد: «بيا كه منتظرت هستيم و جايت نيز مشخص و معين است.»
#محمدجواد از بستر برخاست.
به نماز شب ايستاد.
سوار بر موتور در همان نيمه هاي شب به قصد حلاليت طلبي، سراغ دوستان خود رفت، حتي نماز صبح را (در تهران) در منزل يكي از آن ها خواند.
روز بعد عازم جبهه شد
و ديگر برنگشت.
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴؛
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
#شهید مهدی زین الدین🌷
فرمانده لشگر ۱۷ ، علی بن ابی طالب
تولد : تهران هجده مهر ۱۳۳۸
شهادت : جاده بانه . سردشت ۲۷ آبان ۱۳۶۳
مزار : گلزار شهدای علی بن جعفر( علیه السلام ) قم
گفتگوی #شهید حاج قاسم سلیمانی🌷 با #شهید مهدی زین الدین 🌷، در خواب .
هیجان زده پرسیدم : مگه تو شهید نشدی ؟همین چند وقت پیش تو سردشت ؟
حرفم را نیمه تمام گذاشت و اَخم کوچکی به پیشانیش افتاد بعد با خنده گفت : من تو جلسه ها تون میام! مثل اینکه هنوز باور نکردی که شهدا زنده اند!؟ عجله داشت می خواست برود یک بار دیگر چهره درخشانش را کاویدم. حرف با گریه از دهانم بیرون ریخت (( پس پس حالا که میروی لااقل یک پیامی چیزی بده تا به رزمنده ها برسونم. ))
روی مرا زمین نزد .
قاسم ! من خیلی کار دارم . زودتر باید بروم .هرچی می گویم زود بنویس ! هول هولکی گشتم دنبال کاغذ ، یک برگه کوچک پیدا کردم و فوری خودکار را از جیبم در آوردم و گفتم: ((بفرما برادر بگو تا بنویسم)) بنویس ((سلام من در جمع شما هستم)) موقع خداحافظی با لحن که چاشنی التماس داشت گفتم: بیزحمت زیر نوشته رو امضا کن برگه رو گرفت و امضا کرد ، کنار تو نوشته سید مهدی زین الدین ! نگاهی بهت زده به امضا و نوشته زیرش کردم با تعجب پرسیدم : چی نوشتی آقا مهدی؟ تو که سید نبودی؟
گفت : اینجا به مقام سیادت دادن
از خواب پریدم موج صدای آقا مهدی هنوز توی گوشم بود(( سلام من در جمع شما هستم ))
📚 برشی از کتاب "ِ تنها زیر باران " زندگی شهید مهدی زین الدین
انتشارات : حماسه یاران
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴؛
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
زمستان سال ۶۴ در تهران زندگی میکردیم، اسماعیل برای گرفتن برنج کوپنی میبایست مسیری را طی کند که جز ماشینهای دارای مجوز نمی توانستند از آن محدوده عبور کنند، او از ناحیه پا هم ناراحتی داشت و حمل یک کیسه برنج با آن مسافت تقریبا یک کیلومتری برایش زجرآور بود، از او خواستم با خودرو سپاه برود که نپذیرفت، گفتم: حال شما خوب نیست و پاهایت درد دارد، گفت: اگر خواستی همینطور پیاده میروم و گرنه نمیروم، او کیسه ۲۵کیلویی برنج را روی دوشش نهاد و یک نایلون هم پر از چیزهای دیگر در دستش گرفت و به سختی به خانه آورد اما حاضر نشد برای چند دقیقه از ماشین سپاه استفاده کند.
$شهید اسماعیل دقایقی🌷
راوی: همسر شهید
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴؛
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
#شهید_قربانعلی_عرب🌷
مشکلات زندگی اش زیاد بود.
خیلی هم احساس دلتنگی می کرد.
این بار که به مرخصی آمد، همسرش بعد از گفتن همه ی مشکلات و دلتنگی هایش گفت: «شما دیگر دین خود را ادا کرده اید، مدتی را هم در خانه باشید. »
خوب به حرف های همسرش گوش داد بعد دستش را روی شانه اش زد و گفت: «جبهه رفتن واجب است مثل نماز خواندن، اگر بتوان نماز نخواند، می توان جبهه هم نرفت.
الگوی ما شیعیان، حضرت اباعبدالله الحسین (علیه السلام) است.
او برای حفظ اسلام از همه چیز، حتی خانواده اش گذشت. ما که خود را یاران امام می پنداریم نباید به او اقتدا کنیم و راهش را ادامه دهیم؟»
📚 کتاب این عمار، شهید قربانعلی عرب، ص36
🏴🏴🏴🏴🏴🏴؛
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
#شهید علی تمام زاده (شےخ ابوهادی)🌷
خداحافظی آخر
به خانواده اش نگفته بود ڪه به سوریه میرود. وقت رفتن با گوشے [دوستش] با خانواده و مادرش تماس گرفت و با خوشحالی ڪه پر از بغض بود در گفتگویے عاشقانه با مادرش گفت: دارم میروم مشهد و انشاءالله سریع برمیگردم. حاج خانم هم به روے خودش نیاورد و خداحافظے ڪرد.
بعد از اینڪه علے از ما جدا شد مادر به گوشے [دوستش] زنگ زد و با صداے لرزان گفت: علے رفت سوریه؟
[دوستش] هم گفت: علے به شما گفت میروم مشهد مادر جان، مشهد یعنے محل و مڪان شهادت، ان شاءالله هر آنچه خیر است برایش رقم بخورد.
علی رفت مشهد، پیڪرش را هم از سوریه به معراج الشهدا آوردند. از پهلو مجروح شده بود و به دلیل خونریزے در باغ زیتونے حوالے حلب شربت شهادت را نوشید.
فاطمیون و مجروحیتشان از پهلو آتش به جان شیعه انداخته است.
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴؛