eitaa logo
یـــــــاد #شهـــــداء راگرامی بداریم
33 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
55 ویدیو
7 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
ه ها، این میخ های پوسیده، خیال نگاه داشتن زمین را نداشتند. اگر سایه مهربانی تو بر سر خاک نبود، هیچ دانه ای جوانه نمی زد و هیچ ابری نمی بارید. اگر به امامت تو ایمان نداشت، اگر ولایت تکوینی تو نبود، خاک، نفس کشیدن را فراموش می کرد و اگر ولایت تشریعی ات نبود، بهشت و جهنم، در غم آب و نان، لای آواز رودهای مسافر گم می شد. اگر به عشق رد پای تو نبود، هیچ موجی پا به ساحل نمی گذاشت.
: گلها همه بااذن توبرخاسته اند ازبهرظهورتو خود آراسته اند مردم همه درلحظه تحويل،بي شک اوّل فرج توازخدا خواسته اند اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم همه می دانند که بهار، می آید همه درخت ها می دانند که بهار می آید؛ وگرنه به خواب زمستانی نخواهند رفت. همه پنجره ها می دانند که صبح می آید؛ وگرنه بسته نخواهد شد. همه چراغ های شب می دانند که اگر بسوزند، طلوع خورشید را نزدیک خواهند ساخت. سروهای بلند قامتِ امامت روییدند تا بگویند که ریشه های تو در خاک است و خواهی رویید؛ سروها شنیدند که بانگ جرسی می آید و برخاستند تا بدانیم که بوی کسی می آید. انتظار... منتظر... انتظار، استقامت بر دین است و منتظر، حرکت آفرین. انتظار، یاد یار است و منتظر، بی قرار. انتظار، مسؤلیت آور است و منتظر، جهادگر. انتظار، برترین کار است و منتظر، نیکوکار. انتظار، ستیز است و منتظر، اهل پرهیز. انتظار، آماده سازی است و منتظر، مهیای جانبازی. انتظار، راز است و منتظر، در سوز و گداز. انتظار، مبارزه با بیداد است و منتظر، فریادگر عدل و داد... آی مردم! اگر «او» را نمی جویید، دیگر از «عشق» هم نگویید! راز غیبت «غیبت» یک راز است؛ مثل راز «خضر» که موسی علیه السلام آن را آشکار ساخت. و «خورشید پنهان شعبان» مانند خورشید در کوچه های ابری آسمان است که اگر نبود، «زمین» پابرجا نمی ماند و «آسمان»! نسل انسان، منقرض می گردید و آفریدگار، شناخته و پرستش نمی گردید و... . خورشید، ارمغانی حیات بخش برای اهل زمین است و خورشید دین، آرام بخش دل های بی قرار و حزین. آن یک، زمین را با جاذبه اش نگاه می دارد و این یک، برکت ها را فرو می بارد. آن یک، به زمینیان، نور می دهد و این یک، بر زخم های کهنه و اندوه های بشر، مرهم می نهد. حجت پنهان خداوند آل محمد علیهم السلام چونان ستاره های آسمان اند؛ هرگاه ستاره ای غروب کند، ستاره ای دیگر، طلوع خواهد کرد و چنان که ستارگان، امان اهل آسمان اند، امامان نیز امان اهل زمین اند. اگر حتی لحظه ای زمین از حجت خدا، تهی گردد، عذاب ها فرود آیند و... امام مهدی(عج) قائم آل محمد صلی الله علیه و آله است که زمین را ـ پس از آن که از ستم لبریز شده باشد ـ از عدل و قسط آکنده می سازد. او حجت پنهان خداوند بر زمینیان است و نوری را که حسین علیه السلام در دل های آسمانی برافروخت، در سرتاسر گیتی منتشر می سازد. گفتند: می آیی گفتند: می آیی و گناه از جهان، رخت برمی بندد؛ بی نیازی، لبخند بر لب ها می نشاند و دانش، بر همگان آرامش می بخشد. گفتند: می آیی و فضیلت، نورافشانی می کند؛ امنیت منتشر می شود و عدالت به فریادمان می رسد. گفتند: می آیی و جهان را به یک چشم به هم زدن، درمی نوردی؛ به هفت آسمان می روی و در یک شب بر دنیا چیره می شوی. گفتند: می آیی و باران می بارد؛ خورشید از مغرب طلوع می کند و آسمان، آتش می گیرد. روزی، این همه یهودا را رسوا خواهی کرد به انتظار دیدنت، روزهای تقویم را هاشور می زنم و صبح های آفتابی را می شمارم. هر غروب، با خورشید در دل دریاها غرق می شوم و هر صبح، به شوق دیدن تو جان می گیرم. اگر هزار سال نوری به انتظارت بنشینم تا سنگ شوم، شک نمی کنم. شاید روزی قدم مبارکت را بر شانه های سنگی ام حس کنم. بگذار ریشخندم کنند! بگذار به اسم تو، سکه بزنند! بگذار دیوارهای ریایشان را به اسم منتظران تو بالا ببرند! روزی خواهی آمد و این همه یهودا را رسوا خواهی کرد. تو هستی؛ اما ابرهای تردید ما، مانع تجلی تواند سایه ابرها چقدر بر سرمان سنگینی می کند، وقتی خورشید را دریغ می کنند و نمی بارند. تو را از پشت این همه ابر، تماشا می کنم؛ آنچنان که خورشید روزهای ابری را. تو هستی؛ اما ابرهای تردید من، آفتاب دیدنت را حصار شده اند. کجای این خاک، می توانم قدم بگذارم و بوی تو را حس نکنم؟! کجای این آسمان، می توانم پرنده باشم و در عطر تو پرواز نکنم؟! نفس بکش، تا ابرهای تردیدمان را باد ببرد و بتاب تا یخ کفرمان آب شود. ابرها، سال هاست که می آیند و می بارند و می روند؛ اما تو همچنان همان آفتاب جوان مانده ای که بر بهارهای آمده و نیامده ما می تابد. از ما فاصله گرفتی تا به تو نزدیک تر شویم تا جهانی شدن گل های محمدی، پشت پرده غیبت، نفس های غم ناک زمین را می شماری. از ما فاصله گرفتی تا آسمانی تر شویم. از ما دور شدی تا در غم ندیدنت با باران های بی وقفه، سقف آسمان پایین بیاید؛ شاید به آسمان نزدیک تر شویم. تنهای مان خواستی، تا تنهایی تو را حس کنیم که تنهاتر از آسمان بودی در بین ما دنیازدگان. یک روز، آسمان را تا ارتفاع سرانگشتانم پایین می کشم و دردهای تنهایی ام را به خورشید می گویم. کاش چشمانمان به دیدن خورشید عادت کند، تا تو را که نورانی تر از خورشیدی، تاب بیاوریم! اگر به عشق تو نبود... تو آخرین ستاره امیدی. به امید دیدن توست که شب های بی ماه، خودکشی نمی کنند. اگر عطر وجود تو نبود، کو
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷   🌷قرار عاشقی🌷 ✨شهیدان را نیازی به گفتن و نوشتن نیست ، آنان نانوشته دیدنی و خواندنی هستن ☁️ باز هم ساعت 🕘به وقت  قرار تپش قلبهاست ❤️ برای شنیدن عاشقانه هایی که شهیدان 🌷 خلق کردن .
سلام علیکم دوستداران شهدا و معرفی های شهدایی 😊🤚 سردار شهید دفاع مقدس، دوست وهمرزم و همشهری سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی،محمد حسین یوسف الهی هستم😍 سپاسگزارم یادم کردید و معرفی ام رو مطالعه می کنید 😊🌻🌻🌻🌻🌻
قائم مقام فرمانده واحد اطلاعات و عملیات لشگر ۴۱ کرمان بودم💐 درتاریخ ۱۳۳۹/۱۲/۲۶ در شهر کرمان در خانواده ای متدین ومذهبی متولدشدم😊شهید ۲۵ ساله بودم و مجرد 🤚💐💐💐💐
پدرم فرهنگی بود و در آموزش و پرورش شاغل بودند. محیط خانوادمون کاملا فرهنگی بود و همه بچه ها از همان کودکی با حضور در مساجد و جلسات مذهبی با اسلام و قرآن آشنا می شدند. علاقه زیاد و ارتباط عمیقم با نهج البلاغه نیز ریشه در همین دوران دارد. در روزهای انقلاب دبیرستانی بودم و حضوری فعال در عرصه سیاست داشتم و یکی از عاملان حرکت‌های دانش آموزان در شهر کرمان بودم😊🤚
در آغاز جنگ عراق علیه ایران در لشکر ۴۱ ثارالله واحد اطلاعات و عملیات به فعالیت خود ادامه دادم و بعدها به عنوان جانشین فرمانده این واحد انتخاب شدم در طول جنگ پنج مرتبه به سختی مجروح شدم و بالاخره آخرین بار در عملیات والفجر هشت به دلیل مصدومیت حاصل از بمبهای شیمیایی در بیست و هفتم بهمن ماه سال ۱۳۶۴ در بیمارستان لبافی نژاد تهران به شهادت رسیدم😍🌻🌻🌻
به روایت از چهار نفر از هم‌رزمانم(حمید شفیعی، علی نجیب زاده، مرتضی حاج‌باقری و ابراهیم پس‌دست):👇👇👇 در سال ۱۳۶۲ بعد از عملیات خیبر، «لشکر ثارالله» در محور «شلمچه» مستقر شد. بین مواضع رزمندگان اسلام و دشمن حدود چهار کیلومتر آب فاصله بود و رزمندگان برای شناسایی مواضع دشمن می‌بایست از آن عبور می‌کردند.👇👇👇👇
یک شب که با موسایی‌پور و صادقی که هر دو لباس غواصی داشتند، به شناسایی رفته بودیم، آن‌ها از ما جدا شدند و جلو رفتند. مدتی که تاخیر کردند، فکر کردیم کار شناسایی‌شان طول کشیده، منتظرشان ماندیم. وقتی تاخیرشان طولانی شد فهمیدیم برای‌شان اتفاقی افتاده است.😔👇👇👇👇
با قایق جلو رفتیم، هر چه گشتیم اثری از آن‌ها نبود.😭 بالاخره کاملا از پیدا کردن‌شان ناامید شدیم و فرصت زیادی هم برای مراجعت نداشتیم. بناچار بدون آن‌ها عقب برگشتیم😭. «حسین یوسف‌اللهی» با دیدن قایق ما جلو آمد. ماجرا را که تعریف کردیم، خیلی ناراحت شد.😭😭 شهادت بچه‌ها یک مصیبت بود و اسارت‌شان مصیبتی دیگر.😭😭👇👇👇👇👇
و آن مصیبت این بود که منطقه با اسارت بچه‌ها لو می رفت و دیگر امکان عملیات نبود. حسین سعی کرد هر طور شده خبری از بچه ها بگیرد. او ما را برای پیدا کردن بچه ها به اطراف فرستاد ولی همه دست خالی برگشتیم.😭😭 حسین به خاطر حساسیت موضوع، با «حاج قاسم سلیمانی» فرمانده لشکر تماس گرفت و او را در جریان این قضیه گذاشت😭😭👇👇👇👇👇👇
حاج قاسم، هم خودش را رساند و با حسین داخل سنگری رفت و مشغول صحبت شدند. وقتی بیرون آمدند، حسین را خیلی ناراحت دیدم. 😭پرسیدم: چی شد؟ گفت: حاجی می‌گوید چون بچه‌ها لباس غواصی داشته‌اند، احتمال اسارت‌شان زیاد است. ما باید زود قرارگاه مرکزی را خبر کنیم. پرسیدم: می‌خواهی چه کار کنی؟ گفت: هیچی! من الان به قرارگاه خبر نمی‌دهم. گفتم: حاجی ناراحت می‌شود. گفت: من امشب تکلیف لشکر و این دو نفر را روشن می‌کنم و فردا می‌گویم برای آن‌ها چه اتفاقی افتاده است.😭😭👇👇👇👇👇
بعد از این که حاج قاسم رفت، باز بچه‌ها با دوربین همه جا را نگاه کردند و تا جایی که امکان داشت جلو رفتند، ولی فایده‌ای نداشت. صبح روز بعد که در محوطه مقر بودیم، حسین را دیدم . با خوشحالی به من گفت: هم اکبر موسایی پور را دیدم و هم صادقی را. پرسیدم: کجا هستند؟ گفت: جایی نیستند. دیشب آن‌ها را خواب دیدم که هر دو آمدند، اکبر جلو بود و حسین پشت سر او.👇👇👇👇👇👇👇
بعد گفت: چهره اکبر خیلی نورانی‌تر بود. می‌دانی چرا؟ گفتم: نه. گفت: اکبر اگر توی آب هم بود نماز شبش ترک نمی‌شد. ولی حسین این‌طور نبود. نماز شب می‌خواند، ولی اگر خسته بود نمی‌خواند. دلیل دیگرش هم این بود که اکبر نامزد داشت و به تکلیفش که ازدواج بود عمل کرده بود. ولی صادقی مجرد مانده بود.👇👇👇👇👇👇
بعد گفت: دیشب اکبر توی خواب به من گفت: ناراحت نباشید عراقی ها ما را نگرفته اند. ما برمی‌گردیم. پرسیدم: اگر اسیر نشده‌اند چطور برمی‌گردند؟😭😭 گفت: احتمالا شهید شده‌اند و جنازه های شان را آب می‌آورد. پرسیدم: حالا کی می‌آیند؟ خیلی راحت گفت: یکی شب دوازدهم و آن یکی شب سیزدهم.😭😭👇👇👇👇👇
پرسیدم: مطمئن هستی؟ گفت: خاطرت جمع باشد.😭 شب دوازدهم، از اول مغرب، مرتب لب آب می‌رفتم و به منطقه نگاه می‌کردم که شاید خواب حسین تعبیر شود و آب جنازه بچه‌ها را بیاورد ولی خبری نمی‌شد، اواخر شب خسته و ناامید به سنگر برگشتم و خوابیدم. حوالی ساعت ۴ صبح با صدای زنگ تلفن صحرایی از خواب پریدم. اکبر بختیاری که آن شب نگهبان بود، مضطرب و شتابزده گفت: حاج حمید زود بیا این‌جا، چیزی روی آب است و به این سمت می‌آید.😭👇👇👇👇👇
نحوه شهادتم به روایت از سپهبد شهید سلیمانی : هنگامی که ما در اتاق عملیات بودیم دشمن در عملیات والفجر هشت دست به حمله شیمیایی می‌زد😭😭، حسین یاران خود را از سنگر خارج کرد و خود به شهادت رسید.😭😭😭 وصیت کردم که: دوست دارم تا مرا در پس از مرگ در کنار او به خاک بسپارید.😭😭👇👇👇👇👇👇
حاج اکبر (مسوول خط) و حسین هم لب آب ایستاده بودند. مدتی صبر کردیم. دیدیم جنازه شهید صادقی روی آب است😭😭😭. حسین جلو رفت و آن را از آب گرفت. شب سیزدهم هم حدود ساعت دو یا سه شب بود که موج های آب پیکر اکبر را به ساحل آورد 😭😭😭و خواب حسین کاملا تعبیر شد.😭😭💐💐💐💐💐💐
یک روز با حسین به سمت آبادان می‌رفتیم. عملیات بزرگی درپیش داشتیم. چندتا از کارهای قبلی با موفقیت لازم انجام نشده بود واز طرفی آخرین عملیاتمان هم لغو شده بود. من خیلی ناراحت بودم. به حسین گفتم: چندتا عملیات انجام دادیم اما هیچ کدام آنطور که باید موفقیت‌آمیز نبود. این یکی هم مثل بقیه نتیجه نمی‌دهد. گفت: برای چی؟  گفتم: چون این عملیات خیلی سخته و بعید می‌دانم موفق بشویم.😔👇👇👇👇👇
حسین گفت: اتفاقا ما در این کار موفق و پیروز هستیم. گفتم: حسین دیوانه شده‌ای. در عملیات‌هایی که به آن آسانی بود و هیچ مشکلی نداشتیم نتوانستیم کاری از پیش ببریم آنوقت در این یکی که کلا وضع فرق می‌کنه واز همه سخت‌تر است. موفق می‌شویم! حسین خنده‌ای کرد و با همان تکه‌کلام همیشگی‌اش گفت: حسین پسر غلامحسین به تو می‌گویم که ما در این عملیات پیروزیم.😊👇👇👇👇👇
می‌دانستم که او بی‌حساب حرفی را نمی‌زند. حتما از طریقی چیزی که می‌گوید ایمان و اطمینان دارد. گفتم: یعنی چه از کجا می‌گویی؟ گفت: بالاخره خبر دارم. گفتم: خب از کجا خبر داری؟ گفت: به ما گفتند که ما پیروزیم. پرسیدم: کی به تو گفت؟ جواب داد: حضرت زینب(س). دوباره سوال کردم در خواب گفت یا در بیداری؟ با خنده جواب داد: تو چه‌کار داری. فقط بدان بی بی به من گفت که شما دراین عملیات پیروزخواهید شد و من به همین دلیل می‌گویم که قطعا موفق می‌شویم.😊👇👇👇👇👇👇
هر چه از او خواستم بیشتر توضیح بدهد. چیزی نگفت و به همین چند جمله اکتفا کرد. نیاز هم نبود توضیح بیشتری بدهد. اطمینان او برایم کافی بود. همان طور که گفتم همیشه به حرفی که می‌زد. ایمان داشتم. وقتی که عملیات با موفقیت تمام به انجام رسید. یاد حرف آن روز حسین افتادم و به ایمان و قاطعیتی که در کلامش بود. و هرگز از این اطمینان به او پشیمان نشدم💐👇👇👇👇👇
وصیت کروه بودم که :دوست دارم تا مرا در پس از مرگ در کنار حسین به خاک بسپارید». حسین از عرفای جبهه بود و زیبا ترین نماز شب را می‌خواند،😭 ولی کسی او را نمی دید، رفیق خدا بود و مشکلات را با الهام‌هایی که به او می‌شد، حل می‌کرد به مرحله یقین رسیده بود و پرده‌های حجاب را کنار زده بود.😭💐💐💐💐
** زمستان ۶۴ بود. با بچه‌های واحد اطّلاعات در سنگر بودیم. حسین وارد شد و بعد از کلی خنده و شوخی گفت: در این عملیات یک راکت شیمیایی به سنگر شما اصابت می‌کند. بعد با دست اشاره کرد و گفت: شما چند نفر شهید می‌شوید. من هم شیمیایی می‌شوم. حسین به همه اشاره کرد به جز من!😔 چند روز بعد تمام شهود‌های حسین، در عملیات والفجر ۸ محقّق شد!😭😭😭😭😭😭😭😭😭💐💐💐
به روایت از برادر بزرگوارم: پنجمین بار که مجروح و شیمیایی شد سال ۶۲ بود. او را به بیمارستان شهید لبّافی نژاد تهران آوردند. من و برادر دیگرم با اتوبوس راهی تهران شدیم. ساعت ۱۰ شب به بیمارستان رسیدیم. با اصرار وارد ساختمان بیمارستان شدیم. نمی‌دانستیم کجا برویم. جوانی جلو آمد و گفت: شما برادران محمد حسین یوسف‌الهی هستید؟ با تعجب گفتیم: بله!💐👇👇👇👇👇
به روایت از مادربزرگوارم: با مجروح شدن پسرم محمدحسین برای ملاقاتش به بیمارستان رفته بودم نمی‌دانستم در کدام اتاق هست. در حال عبور از سالن بودم که یک دفعه صدایم کرد: مادر! بیا اینجا. وارد اتاق شدم. خودش بود؛ محمد حسین من! امّا به خاطر مجروح شدن هر دو چشمش بسته بود😭😭! بعد از کمی صحبت گفتم: مادر! چه طور مرا دیدی؟! مگر چشمانت .... اما هر چه اصرار کردم، بحث را عوض کرد ...😭😭😭💐💐💐
جوان ادامه داد: حسین گفت: برادران من الان وارد بیمارستان شدند. برو آن‌ها را بیاور اینجا!. وارد اتاق که شدیم، دیدیم بدن حسین سوخته، ولی می‌تواند صحبت کند. اوّلین سؤال ما این بود: از کجا دانستی که ما آمدیم؟ لبخندی زد و گفت: چیزی نپرسید؛ من از همان لحظه که از کرمان راه افتادید، شما را می‌دیدم! محمّد حسین حتی رنگ ماشین و ساعت حرکت و ... را گفت!😭😭💐💐💐💐💐
کتاب نخل سوخته درموردبنده و خاطرات و.....نوشته شده 😊💐💐💐💐