#افطارانه
"اَدعوكَ يا سَيّدي بِلسان قَدْ اَخرَسَهُ ذَنبُه"
✍خطا، راه صدایم را بسته...
اشک هایم زبان میگیرند به التماس!
و اذن اذانت باز؛
فتوای قبولی توست برای دستانم
*ابوحمزه ثمالی
🌷سیره سردارشهید حاج قاسم سلیمانی با محافظهایش در لحظه افطار
التماس دعا✋
#مناجات_رمضان
✍سحـــر
پُر است؛ از چراغهای روشنی
که به اذن تـو بیدار مانده اند!
اما سحر جمعه
آسمان را چلچراغان میکنی
تا زودتر، راهِ خطا رفته را، برگردم!
زیر این نـ✨ـور، پیدایم کن.
بعد از مدتی لباس دامادی به تن کردم😍روز خواستگاری به همسرم گفتم که من پاسدارم و برای دفاع از اسلام و برای دفاع از کشورم هر جا میرم و جونم تو این راه میدم
ثمره ازدواجم سه فرزند عزیزم هستن ❤️
از سال ۹۲خواهان رفتن به سوریه بودم و دیدن صحنه ها از تلویزیون اشکمو جاری میکرد که من راحت در امنیت نشستم و مردم در اون وضع هستن 😔وظیفه من به عنوان مسلمون دفاع بود👌سال ۹۴مجدد قصد رفتن کردم اما تا قبل اعزام چیزی به خانوادم نگفتم موقع رفتن به پسرعزیزم گفتم باید برم و صدای مظلوم و یاری خواستنشون رو میشنوم وظیفه دارم از حرم حضرت زینب (س)دفاع کنم خلاصه ۲۸ابان ۹۴راهی شدم 💪✌️
دوره اول ماموریتم تموم شد و قرار بود سه روز دیگه برگردم خان طومان عملیات مهمی اتفاق افتاد درگیری بالا بود البته من جز گردان دیگه بودم که تو خان طومان نقشی نداشتم اما بیسیمی که از خان طومان زدن صدای بچها بود که کمک میخواستن😔منم همراه دو نفر دیگه داوطلب شدیم با یه امبولانس راهی منطقه شدیم 🚑در جریان کمک رسانی بودیم که توسط گروهک تروریستی فلیق الشام غافلگیر و اسیر شدیم یکی از رفقا رو همونجا شهید کردن 😔
حالا بشنوید از پسر عزیزم که چه طور خبر اسارت شنیدن👇👇
یه روز بعد اسارت بابا، یعنی۳۰اذرعکسش توفضای مجازی منتشر شد😔عموم اولین نفر بود که دیده بود ساعت نه صبح بود که پسر عموم زنگ زد گفت از پدرت چه خبر ؟!تماس گرفته ؟گفتم نه اخرین بار سه روز پیش بود گفتم چه طور گفت هیچی بعد قطع کرددوباره باز زنگ زدگفت بیا مغازه کار دارم میای کمک گفتم باشه زدم از خونه بیرون که به سر کوچه نرسیده دیدم عمومو پسر عموم اونجا وایسادن هنوز نزدیکشون نشده بودم دیدم هر دو زدن زیر گریه 😭زانوم سست شد خوردم زمین گفتم چی شده بابا شهید شده ؟گفتن نه اسیر😔اینو که شنیدم از هوش رفتم😔اخه چه طورخبرو به مادرو خواهرام میدادم
مامانم وقتی خبرو شنید حالش خیلی بد شد و دایما فریاد میزد ومیگفت الان چه بلایی سرش میارن همش صحنه بریدن سر اسرا توسط داعشیان کفارجلو چشاش بود دلداریش میدادم گرچه برای خودمم سخت بود شنیدن خبر اسارت از شهادت بدتر بود روزای سختی بود همش منتظر یه خبر بودیم مادر بزرگم تو مدت اسارت بابا انقد فشار عصبی بهش وارد شد که توان راه رفتنو از دست دادو پدر بزرگم الزایمر گرفت😭شب و روز مامانمو خواهرام گریه میکردن دعا میکردن بابا وقتی اسیر شد ۱۰۳کیلوبود اما بعد هفت ماه از اسارت که اولین عکسشو دیدیم شده بود نصف همون وزن😔
روز اول اسارت من و دوستمو که ایرانی بود از تونلی رد کردن و انقد زدن که همونجا فک من شکستو کمر رفیقم 😡هفت ماه از اسارتم میگذشت و شکنجه های زیادی پشت سر گذاشته بودیم داخل اتاقی یک و نیم متری مادو نفر میذاشتن و تنها تو ساعتی که اوج افتاب داغ سوریه بود مارو بیرون میاوردن و چند ساعت زیر افتاب داغ میذاشتن
روی من عمل جراحی سختی انجام دادن و برای اینکه زنده نگهم دارن منو برن یه قسمت دیگه و اونجا یه مرد میانسالی مسول مراقبت ازمن شد منم باهاش دوست شدم و اونم بهم اجازه داد از تلفن همراش به وسیله تلگرام برای خانوادم پیام بفرستم بهشون گفتم که زنده هستم وازشون خواستم از رفقای ایرانی که برای نجات من تلاش میکنن تشکر کنن و بگن کارهارو سر صبر انجام بدن البته به زبون کردی پیام فرستادم تا کسی متوجه نشه