#تسلیت_شهادت
🔳سالروز شهادت مظلومانه و جانسوز دهمین پیشوای شیعیان جهان، حضرت امام هادی علیه السلام بر تمامی رهروان و دوستداران حضرتش تسلیت و تعزیت باد.
🔷از قرائت زیارت ارزشمند #جامعه_کبیره، یادگار ارزشمند آن امام همام غفلت نکنیم...
🌸هدیه به محضر حضرت و آباء و اجداد طاهرین و فرزندان بزرگوارش و به روح مطهر امام راحل(ره) و شهدای راه حق #صلوات
🌹زیارت مکرر قبر شریف حضرتشان در #سامرا و شفاعتشان در آخرت نصیب و روزیتان...
سلام خداقوت
خاطرات کرامات و توسلات به شهید گمنام عزیز شهرمان و #شهید_غلامعلی_فرامرزی
از کانال شهدای کوه سفید
در حال انتشار است
بالای متنهای مربوط به این پویش شهدایی
نام #شهید_غلامعلی_فرامرزی عزیز
درج شده است :
@boostan_shohada_dr
کانال شهدای کوه سفید
اگر چشمانتان بارانی شد ؛ التماس دعا
[WWW.SARALLAH-ZN.IR]ma01100292.mp3
17.6M
مناجات
از این زمانه جدا می شویم با گریه
ز دام نفس رها می شویم با گریه 😭
دل شکسته حریم مقدس یار است
مقربین خدا می شویم با گریه 😭
🎤حاج مهدی رسولی
مداحی_آنلاین_آواره_و_غمگین_و_دلخسته_مهدی_رسولی.mp3
4.43M
🌙 #مناجات شب #لیلة_الرغائب
آواره و غمگین و دلخسته
با چشم تر با بغض با حسرت
با معصیت دنیای من پر شد 😭
کم توبه نشکستم من اما باز
تو منتظر هستی که برگردم 😔
🎤 حاج مهدی رسولی
🌺امام باقر(علیه السلام ):
«مطمئناً بدان! اگر من آن روزگاران را درک کنم، جانم را برای فداکاری در رکاب حضرت صاحب الامر علیهالسلام تقدیم میدارم. »
📚غیبة نعمانی، ص273
🍃 یک امام معصوم، با آنهمه عظمت و بزرگی، آرزوی حضور در دوران امام زمان عجل الله را دارد! که باشد و جان و مالش را به پای آخرین ذخیره خداوند فدا نماید!
🤔 ما که شیعه همین امام باقر علیه السلام هستیم، و حالا افتخار حضور و زندگی در عصر یوسف زهرا نصیبمان شده، تاکنون چقدر از مال و عمرمان را به پای ایشان فدا کرده ایم؟!
چقدر به امام باقرمان رفته ایم؟!
💰دنیا ما را با خودش برده!
🚨به خود بیاییم! ما در عصر آفتاب هستیم! هرچند پشت ابر! ولی آفتابی ست که تمام انبیاء و اولیاء، آرزوی حضور در این دوران طلایی را داشته اند تا جانشان را فدای اوامرش نمایند! ما چه کرده ایم تاکنون برایش؟!
چقدر از ساعات عمرمان، در خیمه ی انتظار سپری شده تاکنون؟!😔
👈گفتوگو با خانم امينه وهاب زاده امدادگر جنگ
بسم الله الرّحمن الرّحيم
زني با 7 بار مجروحيت در جنگ
متولد شهر اردبيل است. آمنه در دوران کودکي به دليل شغل تجارت پدر همراه با خانواده براي سکونت به شهر سامراء عراق نقل مکان کردند. پدر آمنه به دليل فعاليتهاي سياسي و انقلابي هميشه با ياران امام خميني(ره) در کاظمين و نجف در ارتباط بود و اين تعاملات در زندگي، تربيت و شخصيت آمنه تاثير گذار شد.
* خانم وهاب زاده شما در دوران انقلاب فعاليت سياسي هم داشتيد؟
– آمنه وهاب زاده: 15ساله بودم که پدرم به طرز مشکوکي درعراق به شهادت رسيد و من هم به دليل فعاليتهاي ضد شاهنشاهي ايران در عراق از طرف استخبارات رژيم بعث به ايران تبعيد شدم. خوشبختانه خواهرم در تهران سکونت داشت و من در منزل ايشان مستقر شدم. بعد از چند روز به من گفتند که بايد با آقاي عسگراولادي و آقاي نعيمي همکاري سياسي داشته باشم.
يکي از وظايف مهمي که از طرف حزب بر عهده من بود توزيع و نصب به موقع اعلاميهها و سخنرانيهاي حضرت امام بود که چندين بار هم از طرف ساواک دستگير و زنداني شدم و چون مدرکي نداشتند مرا آزاد کردند. آن دوران به دليل جواني و پتانسيلي که داشتم خيلي فعال بودم و درکنار فعاليتهاي سياسي دورههاي مختلف امداد و درمان را گذراندم تا بتوانم در راهپيماييها و درگيريها کمک حال زخميها باشم.
* فعاليتهاي شما بعد از پيروزي انقلاب از کجا شروع شد؟
– بعد از پيروزي انقلاب اسلامي همچنان با حزب در ارتباط بودم ولي پس از آغاز جنگ تحميلي به عنوان مسئول تحويل شهدا در بيمارستان امام خميني(ره) تهران مشغول به کار شدم. اين مسئوليت پايدار نبود و پيشنهادات زيادي براي پستهاي مهمتر ميشد، زيرا درآن بحبوحه انقلاب و جنگ بسياري از قسمتها و نهادها نيازمند اشخاص انقلابي بود.مسئولان هم براساس تواناييهاي من پستهايي اعم از مسئوليت امورخواهران در جهاد سازندگي کرج، مسئول گروه خواهران درستاد نمازجمعه تهران و مسئوليت حفاظت و امنيت خواهران نمازجمعه تهران را بر عهده ام گذاشتند.
قبل از انقلاب بر اثر شکنجههاي ساواک کمي زخمي شدم ولي شلاقها تنها کبودي در بدنم به جا گذاشته بود. اولين مجروحيتم بر ميگردد به سال 1359 زماني که مسئوليت حفاظت و امنيت خواهران نماز جمعه تهران را بر عهده داشتم. در يکي از نمازهاي جمعه منافقين اقدام به بر هم زدن جمع نمازگزاران کردند و مردم را مورد ضرب و شتم قرار ميدادند. من هم که وظيفه نجات جان زنان نماز گذاران را بر عهده داشتم به طرف زنان منافق داخل جمعيت رفتم که يک بلوک سيماني به پايم پرتاب شد، پايم شکست و روانه بيمارستان شدم.
چگونه وارد جبهه و خط مقدم شديد؟
– پتانسيل جواني، شور انقلابي و حس دفاع از کشور در وجود من نقش بسته بود و زماني که حضور مردم در جنگ اعلام شد با همان پاي شکسته از بيمارستان امام خميني(ره) تهران به طرف مسجد جامع “واقع در پل سيمان شهرري” به راه افتادم تا از طرف کميته انقلاب اسلامي به جبهه اعزام شوم. پس از ثبت نام و گذراندن دورههاي مختلف نظامي در پادگان جي تهران و همچنين آموزش چهار ماهه دورههايي اعم از سلاحهاي سنگين، رانندگي تانک، عبور از ديوار مرگ، سقوط آزاد، تاکتيکهاي رزمي، رزم شب و… به عنوان امدادگر به جبهه جنوب اعزام شدم.
پس از حضور در جبهه مدتي به عنوان امدادگر در بيمارستان پتروشيمي کار امدادي و بهياري انجام ميدادم. در آن لحظات کار پرستاران تنها پرستاري و درماني نبود ما هم مشاور روانشانس بوديم، هم سنگ صبور رزمندگان و هم نويسنده وصيت نامهها و حتي خاک تيمم براي رزمندگان مجروح تهيه ميکرديم تا نمازشان قضا نشود.
چون به زبانهاي عربي وانگليسي مسلط و دورههاي کامل نظامي و اطلاعاتي را گذرانده بودم به ماموريتهاي برون مرزي اعزام ميشدم به خصوص ماموريت به بغداد و شهرهاي مختلف عراق. يکبار همراه با شهيد حاج ابراهيم همت با يک گروه 6 نفره چريکي ماموريت داشتيم تا از مرز سردشت به طرف کردستان عراق برويم. پس از گذشتن از کوهستانهاي صعبالعبور به مناطق مين گذاري رسيديم که شناسايي شديم. آن زمان کردهاي عراقي و ستون پنجم همه جا نفوذ داشتند. چند خمپاره به طرف ما شليک شد که با برخورد به ميدان مين انفجارهاي مهيبي را ايجاد کرد که از موج انفجار بيهوش شدم. شهيد همت به دليل مصدوميت من عمليات را متوقف کرد و سريعا به مقر برگشتيم. بعد از آن حادثه من 40 روز در کما بودم.
در مورد شهيد چمران بايد بگويم: شهيد چمران را در جبهه نميتوانستي پيدا کني چون او همه جا بود. من پس از گذاراندن دورههاي چريکي در لبنان يک بار او را در جبهه در حالي که پاهايش مجروح شده بود ديدم. پس از درمانها و پانسمان اوليه با وجود اينکه نياز به استراحت داشت از جايش بلند شد و به طرف خط مقدم حرکت کرد. حتي يکي از عکسهايم را با شهيد چمران بر ديوار يکي از شهرهاي جنوبي کشور ترسيم کردهاند.
* ماجراي اولين مجروح شدنتان در جبهه؟
– اولين مجروحيت من بر ميگردد به شبيخون رژيم بعث به ايستگاه عمليات آبادان که بسياري از بچههاي رزمنده شهيد شدند. آن شب پس از حمله عراقيها به گروه امدادي بي سيم زدند که آمبولانس اعزام کنند ولي آمبولانس به ماموريت رفته بود. وقتي هم که آمبولانس آمد راننده آنقدر خسته و زخمي بود که نميتوانست دوباره اعزام شود براي همين خودم با سرعت سوار آمبولانس شدم و به طرف منطقه براه افتادم. وقتي به آنجا رسيدم با صحنه تکان دهندهاي روبرو شدم.همه بچهها شهيد شده بودند و آنهايي هم که نفس ميکشيدند آنقدر خون زيادي از بدنشان رفته بود که کاري از دست من بر نميآمد. در اين ميان يک مجروح خيلي وضعيت وخيمي داشت و من به هر زحمتي بود او را سوار آمبولانس کردم. رزمنده زخمي به زحمت لبهاي خشکيده اش را تکان داد و گفت: امدادگر گفتم: بله. بعد گفت: راننده آمبولانس. گفتم بله منم. بعد بيهوش شد. همين لحظه يکي از رزمندهها که جان سالم به در برده بود و تنها از کتفش خون ميآمد جلو آمد و گفت: خواهرم شما به مجروح برسيد من رانندگي ميکنم.
از بد حادثه راننده آمبولانس مسير برگشت را
فراموش کرد و با وجود اينکه نبايد چراغ آمبولانس را در شب روشن کرد اين کار را انجام داد. که با روشن شدن چراغ آمبولانس عراقيها ما را به گلوله و خمپاره بستند. آنقدر آتش زياد بود که صداي خودم را نميشنيدم فقط احساس کردم شکمم ميسوزد. وقتي به بيمارستان پتروشيمي رسيديم آنقدر به آمبولانس شليک شده بود که مجبور شدند براي بيرون آوردن ما درب آمبولانس را اره کنند. وقتي درب آمبولانس باز شد دکتر گفت: “اين خواهر که متعلقات شکمش روي زمين ريخته…” آن وقت بود که بيهوش شدم.
بعد مرا به داخل بيمارستان منتقل کردند و رودههايم را به داخل شکم برگردانده و آن را با يک دستمال بسته بودند. وقتي مرا به اتاق عمل منتقل کردند علائم حياتي من از کار افتاد و به علت کثرت مجروحين مرا به سرعت به معراج شهدا منتقل کردند.
نمي دانم چند روز طول کشيد ولي روزي که ميخواستند شهدا را به داخل خودروي حمل شهدا منتقل کنند ديدند مشمعي که مرا داخل آن پيچيده بودند بخار کرده است. سپس مرا به سرعت به داخل بيمارستان منتقل کردند. دوستان حاضر در بيمارستان ميگفتند: دکتر وقتي که دوباره شما را ديد گفت: چرا دوباره اين شهيد را اينجا آورديد؟ و مسئولين حمل شهدا گفتند آقاي دکتر ايشان زندهاند! پزشکان که خيلي خوشحال شده بودند مرا به اتاق عمل منتقل کردند و امروز در خدمت شما هستم.
وقتي که جانباز شيميايي آمنه وهاب زاده گلدانهاي خانه اش را آب ميداد گفت: اين گلدانها مرا ياد آن پنج شهيدي مياندازد که بعد از عمليات آنها را در