.
|•| ماملتِ #گریه سیاسۍهستیم؛ماملتۍ
هستـیمڪهباهمیناشڪهاسیلجریانمۍدهیموخُردمیڪنیمسدهایۍراڪهدر
مقابݪاسلامایستادهاست...!
[ امامخمینۍره ]
#گریهبرحسین❤️برڪتزندگیست
💯حسودان درچه حال اند
#وزیر_بهداشت😒
#تلنگر
#شهیدمحمودرضابیضائی
@shahid_beyzaii
غزلی خواستم از
وصف شما بنویسم
همه شب تا به سحر
بود قلم در دستم
قلم از وصف تو و
حال تو کم آورد و
دفتر شعر سفیدی
که به رویم بستم
شاعر:علی جعفری
#بوقت_دلتنگی
#شهید_محمودرضا_بیضائی 🌷
ایشان بسیار فرد خوش اخلاقی بودند👌 طوری که بعد از شهادتشان همه درباره این ویژگی ایشان حرف میزدند یکبار نشد کج خلقی کرده و باعث ناراحتی من شوند بعد از غذا همیشه از من تشکر کرده و با اینکه ممکن بود غذا تعریفی هم نباشد اما برای اینکه من را خوشحال کنند از آشپزی من تعریف میکردند☺️،
در مناسبتهای مختلف و به دلایل متفاوت با خرید کادو🎁 من را غافلگیر میکردند، از بازی با ریحانه هم بسیار لذت میبرد😍، با خانواده بنده هم رابطه بسیار خوب و صمیمی داشتند، تا جایی که اگر برایشان مشکلی پیش میآمد با مجتبی در میان میگذاشتند او هم چون از آنها بزرگتر بود راهنمایشان کرده و امر و نهیشان میکرد👌، با خانواده خودشان هم همینگونه بودند خواهرهایش او را محرم اسرار خود دانسته و در کارها با او مشورت میکردند او هم با دلسوزی آنهارا راهنمایی میکرد🌸
شهیدمدافع حرم مجتبی کرمی🌹
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ
💎 مواظب باشیم جا نمونیم...
👈 مخاطب این کلیپ «همه مردم» هستند...
#دیدن_این_کلیپ_شدیدا_توصیه_میشود
💠 نشر این پیام صدقه جاریه است...
─
🔴🔹ماجرای ایستگاه مترو #جوانمرد_قصاب !
🔹متروی تهران ایستگاهی دارد به نام جوانمرد قصاب ... این جوانمرد همیشه با وضو بود.
🔹می گفتند : عبدالحسین، چه خبر از وضع کسب و کار ؟؟ می گفت : الحمدلله، ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشه !
🔹هیچکس دو کفه ترازوی عبدالحسین را مساوی ندیده بود، سمت گوشت مشتری همیشه سنگین تر بود.
🔹اگر مشتری مبلغ کمی گوشت میخواست عبدالحسین دریغ نمی کرد. می گفت :
💥«برای هر مقدار پول، سنگ ترازو هست.»
🔹وقتی که میشناخت که مشتری فقیر است، نمی گذاشت بجز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید. مقداری گوشت می پیچد توی کاغذ و می داد دستش. کسی که وضع مادی خوبی نداشت ، یا حدس می زد که نیازمند باشد یا عائله زیادی داشت، را دو برابر پول مشتری گوشت می داد.
🔹گاهی برای این که بقیه مشتری ها متوجه نشوند، وانمود می کرد که پول گرفته است.
🔹گاهی هم پول را می گرفت و کنار گوشت، توی روزنامه، دوباره بر میگرداند به مشتری.
🔹گاهی هم پول را میگرفت و دستش را می برد سمت دخل و دوباره همان پول را می داد دست مشتری و می گفت : «بفرما ما بقی پولت.»
🔹عزت نفس مشتری نیازمند را نمی شکست !
🔹این جوانمرد با مرام، چهل و سه بهار از عمرش را گذراند و در نهایت در یکی از عملیات های دفاع مقدس با ۱۲ گلوله به شهادت رسید.
_
🔴🔹''شهید عبدالحسین کیانی'' همان ''جوانمرد قصاب'' است !
همه ما میتوانیم مانند جوانمرد قصاب، در کار خود و برخورد با مردم، جوانمردانه رفتار کنیم !
💥روحش شاد و راهش پر رهرو🌷🌷🌷🌷
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@shahid_beyzaii💯
شهید رسول خلیلی.apk
50.49M
♦️نرم افزار معرفی #شهید_رسول_خلیلی
🍃🌸| این نرم افزار شامل :
تصاویر،خاطرات،وصیتنامه،دلنوشته و... میباشد.
#پیشنهاد_دانلود
#نشر_دهید
@shahid_beyzaii
جاذبه ها ،
همیشه
به سمتِ پایین
نیستند!!
کافیست ،
پیشانیت ...
به خاک باشد ،
به سمت ...
آسمـان...
خواهی رفت ...
#بوقت_دلتنگی
#شهید_محمودرضا_بیضائی 🌷
#شبــــتون_شهــــدایی
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
💞اے حجٺ ذاٺ حیّ قيوم، بيا
🍃اے شاد ز تو خاطر مغموم، بيا
💞مظلوم، اسير چنگ ظالم، تاڪی
🍃اے دشمن ظلم و يار مظلوم، بیا
#صبحت_بخیر_مولا_جانم♥️
#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج💔
بهشت را
دوبار دیدم
یک بار
در چشمانت
و یک بار
در خندههایت
چشمهایت
چه خیس میخندند
#شهید_محمودرضا_بیضائی 🌷
#سلام_صبـحتون_شهـدایـی
🌸 #حدیث_روز 🌸
امیرالمؤمنین علیهالسلام میفرمایند :
آنگونه ڪه
یاری میڪنی ،
یاری میشوی .
📙غررالحڪم ، ۷۲۰۹
#درثوابنشرسهیمباشید
🌷🌷🌷
این داستان فوق العاده زیباست و میتونه تاثیر زیادی روی روابط خانوادگی شما داشته باشه
ته پیازو رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشمو چارم جاری بود.
در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهی تابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه
برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.
پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم.
بابام می گفت: نون خوب خیلی مهمه.
من که بازنشسته ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم می گیرم.
در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت.
هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت. دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله.
پدرم را خیلی دوست داشت.
کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود.
صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا.
برای یک لحظه خشکم زد.
ما خانوادۀ سرد و نچسبی هستیم.
همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم.
اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند و میامدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند.
قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند.
برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد. آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم.
خونه نا مرتب بود، خسته بودم. تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم. چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید.
شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟
گفت: خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.
گفتم: ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم.
گفت: حالا مگه چی شده؟ گفتم: چیزی نیست؟
در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.
پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟
تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم. پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.
وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت.
مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.
پدر و مادرم هردو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.
راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟
آخرین کتلت رو از روی ماهی تابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند.
واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟
حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد. حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهی تابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟
چقدر دلم تنگ شده براشون. فقط، فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه، میوه داشتیم یا نه.چرا همش میخواستم همه چی کامل باشه بعد مهمون بیاد
همه چیز کافی بود، من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک. پدرم راست می گفت که:
نون خوب خیلی مهمه. من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد.
اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی.
«زمخت نباشیم».
زمختی یعنی: ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها
─┅─═इई 🌸❤️🌸ईइ═─┅─
🍃🌸
اینجا کسی برای تو جا وا نمی کند
این خاک احترام به دریا نمی کند
نامت برای دفع بلا روی طاقچه است
ورنه کسی نگاه به آقا نمی کند . . .
سلام صبحتون مهدوی
بیا ای یوسف زهرا🌹
بیا ای عزیز دل ها🌹
🍃🌸
@shahid_beyzaii 💯
#وصیت_شهید 📜
#خواهر عزیزم🌸
💢هرگاه خواستے از #حجاب خارج شوے و لباس اجنبے😈 را بپوشے به یاد آور که اشک #امام_زمانت را جارے میکنے به خون هاے پاکے❣ که ریخته شد براے حفظ این وصیت خیانت میکنے
💢به یاد آر که #غرب را در تهاجم فرهنگے اش یارے میکنے و فساد🔞 را منتشر میکنے و توجه #جوانے که صبح و شب سعے کرده نگاهش👀 را حفظ کند جلب میکنے
💢به یاد آر #حجابے که بر تو واجب شده👌 تا تو را در حصن #نجابت_فاطمے حفظ کند تغییر میدهے ...
⇜ #تو هم شامل آبرویے بعد از همه این ها اگر توجه نکردے (متنبه نشدے)
⇜هویت #شیعه را از خودت بردار (دیگه اسم خودتو شیعه نزار)❌
#شهید_علاء_حسن_نجمه
1_87400861.mp3
9.28M
#راضی_به_رضای_تو ۳۸
بلایا، تنگناها و سختی ها؛
یا برای رشد و ارتقاء بخش انسانی توأند!
یا کفاره ی گناهان گذشته ی تو....
☀️درهر صورت ، حتماً با خود خیر میآورند!
از رسیدنشان زیاد غصه نخور.
@shahid_beyzaii 💯
نام :
سرباز
نام خانوادگی :
اسلام
محل خدمت :
ایران اسلامی
فرمانده :
آقا صاحب الزمان (عج)
جانشین :
سید علی خامنهای ، نایب برحق
مدت انجام خدمت :
تا پای جان
🌷 وصیت نامه قابلتأمل و عبرتآموز شهید مدافع وطن #شهید_سید_فخرالدین_هاشمی