خاطره از همکار شهید مهران شوری زاده:
سلام
ناگفته های زیادی هست
خاطرات از روز های زندگی با شهید مهران شوری زاده تا شهادت ایشان.
بنده مدتی با ایشون در ناحیه زاهدان همکار بودم .
پس از شهادت سید حمیدرضا هاشمی کلا از مجموعه بیرون شدم .
در زمان همکاری با حاج آقا مهران بارانی ؛ اون موقع ما بسیجی بودیم ، بعد چند وقت جز کادر شدیم .
آقا مهران چند تا عادت خیلی خوب داشت ؛
بنده تازه شروع به کار بودم و هنوز در حال آموزش و یادگیری ،
ولی هیچگاه حاج آقا مهران بارانی در حین آموزش و یاد دادن بنده را مسخره و مورد تمسخر قرار نداند .
یکبار بی نظمی کردم ، آقا مهران گفتن فلان روز بیا ، بنده مسئله ای برای یکی از دوستانم پیش آمده بود و نیاز به کمک برای برگزاری مراسمش داشت ، نتونستم اون روز برم . با تاخیر سه روز بعد رفتم ، آقا مهران از بنده ناراحت شده بود . وعصبانی بودن که چرا دیر رفتم .
ولی ایشان فقط موضوع اهمیت کار و حضور به موقع را به من متذکر شدند.
آقا مهران خیلی پرکار بود ومردی خستگی ناپذیر .
بعضی از همکارا گاهی زودتر میرفتند . ولی مهران برخلاف همه فعال و پر تحرک بود . گویی با مفهومی چون خستگی آشنا نبود
هوای بسیجیها رو خیلی داشت
از خوردن تا رفت و آمد و...
خلاصه اینکه هر چی بخواهم بگم
کم گفتم ، آقا مهران لیاقت شهادت داشت .
ولی حسرت شنیدن ، صدای زنگ تلفن که مهران شروع به صحبت کنه برای ما مونده ...
آنچنان که وقتی خبر شهادت آقا مهران رو شنیدم .
انگار کابوس دیدم و هر لحظه دلم می خواست کسی مرا بیدار کند.
آقا مهران شوری زاده و آقا محسن کیخوایی یک شب پیکرشان در بیابان بخش کورین شهرستان زاهدان مانده بود .
بنده روز بعد شهادت ایشان ظهر در حال وضو گرفتن برای نماز خواندن در نماز خانه ای در یکی از حسینیه های تهران بودم .
که یکی از دوستان(بسیجیان) تماس گرفت .
گوشی رو جواب دادم .
تا جواب دادم.
+گفت: مهران رفت ، مهران رو زدن خبر داری .!..
_گفتم : امکان نداره ،مهران رو هفته ی قبل زاهدان هیئت دیدم
_مگه میشه ، مهران ! نه بابا .مهران براش زوده ، هنوز فرصت داریم .
بعد اون بنده خدا دوستمون گفت:
گوشی تو باز کن بزن تو اینترنت، شهید مهران شوری زاده ،عکسشو میاره .
_بنده باز منکرش شدم .
_گفتم : حالت خوبه ؟ این حرفها چیه میگی؟
🥀💔از اون لحظه ای که عکس آقا مهران شوری زاده رو در اینترنت دیدم که به شهادت رسیده ،
تا الان چند سال میگذره .
احساس نمیکنم که مهران رفته ، مهران دیگه نیست .
_گاهی با خودم
میگم نه بابا مهران بارانی
همین دور و برا ، اطراف هست .
آقامهران اونقدر معرفت داشت که صبحانه میخواست بخوره ، اول می آمد همه رو صدا میکرد ، می گفت : بچه ها بیایید صبحانه بخورید
بعد خودش هم در کنارما می نشست وصبحانه میخورد.
روحشان شاد و یادشان گرامی 🌹🙏🙏
#شهید_سید_حمید_رضا_هاشمی_سرچشمه
#شهید_مهران_شوری_زاده
#شهید_محسن_کیخوایی
#شهید_مرتضی_کباری
#شهید_حجت_هراتی
#شهید_سعید_مهرجان
#یا_فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها
#سلام_ما_را_به _ ارباب_بی_کفن_مون_برسونید .
#ارسال از شما 🙏