🔳خاطره از همکار شهید مهران شوری زاده
همیشه یه حس ضعف و ناتوانی در وجودم احساس می کردم. که حتما توانایی انجام ماموریت ندارم که حاج مهران من رو با خودش نمی بره. یکروز خیلی به حاجی اصرار کردم که منم با شما میام ماموریت اما هرچی گفتم حاج مهران گفت نه شما بمونید دفتر اگر موردی بود اطلاع و پیگیری کنید.خیلی ناراحت شدم و این احساس ضعف هر روز بیشتر از روز قبل وجودم را می سوزاند. به خصوص روزهایی که دوستان و همکاران با حاجی میرفتن ماموریت بغضی😔 عجیب وجودم رو فرا می گرفت ولی حاجی با لبخند می گفت تو بمون و نیازی نیست بیای.
تا اینکه یکروز من رو صدا زد گفت بیام دفترش گفت محسن جان حال پدر و مادرت چطوره خوبن انشاالله. در جواب گفتم خداروشکر حاجی جان.گفت خیلی مراقب پدر و مادرت پیر و سالخوردت باش. من در جوابش گفتم چشم حاجی جان پیش خودم هستند و مراقبم. دیدم چهره اش قرمز و اشک از چشمانش جاری شد گفت من از مادرم دورم و بخاطر حجم کار نمیتونم بهش سر بزنم و چادرش را ببویم و سرش رو روی میزش گذاشت و😭 ...
تا اینکه خبر شهادت حاج مهران اومد و همه ما سوختیم در فراق برادرمان چندی گذشت تا اینکه یکی از همکارانی که همیشه با حاجی ماموریت می رفت بهم گفت محسن جان کاری داشتی من در خدمتم با تعجب گفتم چرا گفت حاجی بهم سفارش کرده که اگر برام اتفاقی افتاد مراقب اقا محسن باشی پدر و مادر پیر وسالخورده و مریض داره و کسی نیست ازشون مراقب کنه.واسه همین من ماموریت با خودم نمی برمش که اتفاقی براش پیش نیاد.وقتی این حرفها و کلمات رو شنیدم اشک از چشمانم 😭جاری شد.پی به عظمت و روح بلند حاج مهران بردم.
یادت همیشه گرامی حاج مهران 🥀