eitaa logo
شهید آرمان علی‌وردی
9.7هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1هزار ویدیو
91 فایل
💠 تنها کانال رسمی طلبه‌ ی بسیجی شهید‌ آرمان‌ علی‌وردی 💠 🔰 ارتباط با ادمین @M_ArmaneAziz ولادت: ۱۳ تیر ۱۳۸۰ شهادت: ۶ آبان ۱۴۰۱ 📍مزار شهید: بهشت زهرا (س) ، قطعه ۵۰ ، ردیف ۱۱۷، شماره ۱۵
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 📌با عرض سلام و ادب و احترام این کانال مختص کلاس مداحی می باشد. @Armaneaziz1380
. بسم الله . دیدار ماه - قسمت اول . از ماشین پیاده شده بودم و داشتم چادرم رو مرتب می‌کردم که بابا از داخل زد به شیشه و اشاره کرد کیفمو بذارم تو ماشین. فقط پیکسل رو از داخل جانمازم کشیدم بیرون و کیفو به دست بابا دادم. پیکسل رو به ساق دستم زدم و نگاهش کردم: اولین بارمه، جای تو اومدم.... قدم هامونو به سمت جایگاه تند کردیم. جمعیتِ سیاه پوشِ زیادی هم مسیرمون بودن و حرف زدنشون به لهجه ها و گویش های خاص گواه این بود ساکن تهران نیستن و از شهرهای دیگه اومدن. - ورود خانم ها از این سمت از بابا و کمیل جدا شدم و تنها راهی مرقد شدم. تمام مدت انگشتام رو روی پیکسل فشار می‌دادم تا از وجودش مطمئن بشم و این یکی به سرنوشت دوتا پیکسل دیگه‌ای که ازش داشتم دچار نشه. خانم انتظامات که برای تفتیش سمتم اومد نگران بهش چشم دوختم که برای بردن پیکسل ایرادی بهم نگیره. از گیت آخر که رد شدم در بزرگ و سازه‌های مرقد رخ نشون داد. من امام رو خاکی‌ترین رهبر تاریخ می‌شناسم، جسمم تو حرم امام و دلم تو قطعه های خاکی اون سمت جاده بود: امام کنار سربازاش، سربازهایی که حتی نیمه خرداد ۶۸ رو ندیدن اما با همه وجود به آرمان‌های امام باور داشتند و وجودشون رو خرج باورشون کردن. با ورودم نگاهم خورد به ال سی دی بزرگی که تصویر جایگاه رو نشون می‌داد. چشم گردوندم تا موقعیت جایگاه رو شناسایی کنم و جایی بشینم که حداقل از دور هم شده ببینمشون اما درست بعد نشستن متوجه ستونی شدم که ممکن بود جلوی دیدم رو بگیره. چشم دووندم اطرافم تا موقعیت جدید و بهتری پیدا کنم اما با محاسبات ذهنی و سریع هر موقعیتی رو از بین گزینه‌های پیشنهادی ذهنم حذف می‌کردم. سر آخر موقعیت فعلی رو غنیمت دونستم و همونجا موندگار شدم. عقربه‌های کوچک و بزرگ ساعت خرامان به سمت عدد نه و دوازده می‌رفتن که با همهمه‌ای جمعیت از جای خودش بلند شد. ❤️ ---------- 📣 کانال شهید آرمان علی‌وردی @shahid_armanaliverdy
. مردم باغملک قیام کردند.... تشییع باشکوه چند کیلومتری شهید مظلوم سرگرد محمد قنبری در زادگاهش باغملک زیر آفتاب گرم خوزستان ---------- 📣 کانال شهید آرمان علی‌وردی @shahid_armanaliverdy
در میان صحن‌ها چرخ می‌زند نسیم روی گنبد تو را بوسه کاشت یاکریم خوش به حالشان بی‌بلیط و کوپه و قطار شادمان و بی‌قرار از زمین جدا شدند زائران مشهدالرضا شدند... ✍🏻 س.بابایی 🕊 ---------- 📣 کانال شهید آرمان علی‌وردی @shahid_armanaliverdy
🔰 روزنامه همشهری: مادران ایران 💠 پای صحبت های مادران شهید: آرمان علی‌وردی روح الله عجمیان محمد قنبری --------- 📣کانال شهید آرمان علی‌وردی @shahid_armanaliverdy
🔰 اولین یادواره شهیده های طلبه کشور 💠 سخنران: حجت الاسلام ماندگاری 🔵 با حضور خانواده شهید آرمان علی وردی 📍 شهر ری، فرهنگسرای والا --------- 📣کانال شهید آرمان علی‌وردی @shahid_armanaliverdy
✉️ آیـت‌الله مجتهـدی(ره): اولین عملی که باعث خوب‌شدن کار و بار انسان می‌شود، راضی نگه‌داشتن پدر و مادر است. و دومین عمل، نماز اول وقت... ---------- 📣 کانال شهید آرمان علی‌وردی @shahid_armanaliverdy
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زان روی که از شعاع نور رخ تو خورشید منیر و ماه تابنده‌ شدست... ---------- 📣 کانال شهید آرمان علی‌وردی @shahid_armanaliverdy
. بسم الله . دیدار ماه - قسمت دوم . بلند شدن همانا و از بین دست و پا خودمو جلوتر کشوندن همانا. روی انگشتای پا ایستاده بودم تا از بین دست‌های باز شده به نشونه ارادت و احترام ملت بتونم ببینمشون که پرده آبی رنگ جایگاه کنار زده شد. بغض لونه کرده تو گلوم نذاشت با جماعت تو شعار دادن همراه بشم. چشم دوخته بودم بهشون که به سمت ما چرخیدن، دست تکون دادن و دست روی سینه گذاشتن. بغضم مغلوب مهر پدرانه‌ای شد که شوق جمعیت رو دو برابر کرده بود و اشک از فاصله بین ماسک و صورتم به داخل ماسک راه پیدا کرد و شوری اشکِ شوق و حسرت، شیرینیِ لحظه دیدار شد. مسخ شده بودم، نه شعار می‌دادم نه دستمو مثل بقیه تکون می‌دادم. نوجوون سیزده چهارده ساله پشت سرم از شدت شوق جیغ می‌کشید. لابه‌لای شعارها و جیغ کشیدن‌ها چندین بار پشت هم زمزمه کردم: ماشاءالله لا حول و لا قوة الا بالله... نگاهم بین تصویر ال‌سی‌دی و جایگاه در رفت و آمد بود تا ذهنم دوتا تصویر رو یکی کنه و تصویر کاملی از نور چشمش بهم بده. بغضمو به سختی قورت می‌دادم و با اشک‌هام کلنجار می‌رفتم تا مانع نشن، تا تصویر رو تار نکنن، من به جای اون اومده بودم. باید با چشم‌هایی که دیگه نه برای من، که برای اون می‌دیدن، از رؤیت تصویر ماه سیراب میشدم. جمعیت به هیجان اومده به سختی نشست اما شعار دادن‌ها به قوه خودش باقی بود‌. وقتش شده بود که کودک کنجکاو درونم واکنش‌های اطرافیان رو از نظر بگذرونه. اولین افراد مد نظر نوجوون‌های پشت سرم بودن. یکیشون از شدت هیجان همچنان دو طرف صورتش رو با دستاش گرفته بود و هیچی غیر از «وای خدای من» نمی‌گفت. سمت راستم کمی جلوتر یکی قلم کاغذ به دست آماده یادداشت‌برداری بود. صدای دختربچه‌ای رو از پشت سر شنیدم: من آقا رو ندیدم. رو گردوندم به سمت صدا، دختربچه هشت نه ساله‌ای که به سختی از بین جمعیتِ نشسته داشت رد می‌شد با چشم‌های پرسشگرش قسمت آقایون رو به دنبال دیدن رهبر می‌کاوید. همراهش خم شد به سمتش و با انگشت به جایگاه اشاره کرد. با «آها دیدم آقا رو» ی دختربچه لبخند به لب من و همون نوجوون‌های هیجان‌زده اومد. توجه کودک کنجکاو درونم رو به جایگاه معطوف کردم و کلماتی که اگر حضور فیزیکی داشت با بند بند وجودش جذب و با همه قلبش دریافت می‌کرد اما من..... ---------- 📣 کانال شهید آرمان علی‌وردی @shahid_armanaliverdy