eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
1.2هزار دنبال‌کننده
21.7هزار عکس
8.6هزار ویدیو
770 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿(به شرط ۱۴ صلوات به نیت ظهور و سلامتی اقا💚) خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
با صدای امیرعلی سریع چشمانش را باز کرد! ــ بفرمایید سمانه نگاهی به خانه شان انداخت،باورش نمی شد ،سریع از ماشین پیاده شد و به سمت خانه رفت که وسط راه ایستاد و به سمت امیرعلی رفت: ــ شرمنده حواسم نبود،خیلی ممنون ــ خواهش میکنم خانم حسینی وظیفه است سمانه خداحافظی گفت و دوباره به طرف خانه رفت و تا می خواست دکمه آیفون را فشار دهد در با شتاب باز شد و محسن در چارچوب در نمایان شد،تا می خواست عکس العملی نشان داد سریع در آغوش برادرش کشیده شد،ب*و*سه های مهربانی که محسن بر سرش می نشاند،اشک هایش را بر گونه هایش سرازیر کرد. با صدای محمد به خودشان امدند: ــ ای بابا محسن ول کن بدبختو محسن با لبخند از سمانه جدا شد ،سمانه به خانواده اش که از خانه خارج شده بودند و با سرعت حیاط را برای رسیدن به او طی می کردند ،لبخندی زد. فرحناز خانم دخترکش را محکم در آغوش گرفت و سرو صورتش را ب*و*سه باران می کرد، سمانه هم پابه پای مادرش گریه می کرد،محمود آقا هم بعد از در آغوش گرفتن دخترکش مدام زیر لب ذکر می گفت و خدا را شکر می کرد. سمانه به طرف بقیه رفت و باهمه سلام کرد،محمد با خنده به سمتشان آمد و گفت: ــ بس کنید دیگه،مگه مجلس عزاست گریه میکنید،بریم داخل یخ کردیم همه باهم به داخل خانه برگشتند،مژگان و ثریا و زهره زن محمد مشغول پذیرایی از همه بودند ،سمانه هم کنار مادر و خاله اش و عزیز که بخاطر پادردش بیرون نیامده نشسته بود،فرحناز خانم دست سمانه را محکم گرفته بود،میترسید دوباره سمانه برود ،سمانه هم که ترس مادرش را درک می کند حرفی نمی زد و هر از گاهی دست مادرش را می فشرد. به نیلوفر نگاهی انداخت که مشغول صحبت با صغری بود و ضغری بی حوصله فقط سری تکان می داد ،متوجه خاله اش شد که کلافه با گوش اش مشغول بود،آرام زمزمه کرد: ــ خاله چیزی شده سمیه لبخندی زد و ب*و*سه ای بر گونه اش نشاند: ــ نه قربونت برم،چیزی نیست ولی این کمیل نمیدونم تو این شرایط کجا گذاشته رفته ــ حتما کار داره ــ نمیدونم هیچ از کاراش سر در نمیارم ،همیشه همینطوره و سمانه در دل" بیچاره کمیلی"گفت. بعد از صحبت کوتاهی با مادرش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت. ــ کمک نمیخواید خانما... *** سمانه گرم مشغول صحبت با صغری بود و در کنار صحبت کردن سالاد را هم آماده می کرد،صغری سوال های زیادی می پرسید و سمانه به بعضی ها جواب می داد و سر بعضی سوالات آنقدر می خندید که اشکش در می آمد. با صدای در ،سمانه گفت: ــ کیه نیلوفر دستانش را سریع شست و با مانتویش خشک کرد و گفت: ــ فک کنم آقا کمیل باشند همزمان اخمی بر پیشانی سمانه و صغری افتاد،نیلوفر سریع از آشپزخانه بیرون رفت و صغری در حالی که به جان نیلوفر غر می زد و به دنبالش رفت. باصدای" یا الله" کمیل، ناخوداگاه استرسی بر جان سمانه افتاد،بر روی صندلی نشست نگاهی به دستان عرق کرده اش انداخت ،خودش هم از حالش خنده اش گرفته بود ،لیوان آبی خورد و تند تند خودش را باد زد،صدای احوالپرسی و قربون صدقه های فرحناز برای خواهرزاده اش کل فضا را پر کرده بود. سمانه وارد پذیرایی شد و سلامی گفت ،کمیل که در حال نشستن بود با صدای سمانه دوباره سر پا ایستاد: ــ سلام ،خوب هستید سمانه خانم،رسیدن بخیر سمانه متعجب از فیلم بازی کردن کمیل فقط تشکری کرد و به آشپزخانه برگشت،زهره تند تند دستور می داد و دخترها انجام می دادند ،آخر صغری که گیج شده بود،لب به اعتراض باز کرد: ــ اِ زندایی گیج شدم،خدا به دایی صبر ایوب بده زهره با خنده مشتی بر بازویش زد؛ ــ جمع کن خودتو دختر،برا پسرم نمیگیرمتا به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
صغری با حالت گریه کنان لبه ی چادر زهره را گرفت و با التماس گفت: ــ زهره جونم توروخدا نگو،من به امید پسرت دارم نفس میکشم سمانه و فریبا با صدای بلند میخندیدند،که کمیل یا الله گویان به آشپزخونه آمد. با تعجب یه صغری و سمانه نگاهی انداخت: ــ چی شده؟به چی میخندید شما دو نفر سمانه از اینکه کمیل توجهی به نیلوفر نکرد خوشحال شد و با خنده گفت: ــ از خواهرتون بپرسید کمیل سوالی به صغری نگاهی انداخت،که صغری با گریه گفت: ــ داداش ببین زندایی میخواد اکسیژنمو ازم بگیره زهره که دیگر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد ظرف خورشت را به کمیل داد وگفت: ــ خدا نکشتت دختر کمیل سرس به علامت تاسف تکان داد: ــ ما که ندونستیم چی شد ولی خدا شفاتون بده و تا سمانه و صغری می خواستند لب به اعتراض باز کنند کمیل از آشپزخانه بیرون رفت. کمیل با کمک محسن و یاسین مشغول چیدن سفره بودند ،با شنیدن خنده های سمانه خوشحال شده بود،دوست داشت هر چه زودتر سمانه این روزها را فراموش کند و زندگیش را شروع کند. خانما بقیه غذاها را آوردند و در سفره چیدند با صدای محمود آقا که همه را برای صرف غذا دعوت می کود کم کم همه بر روی سفره نشستند... *** همه دور سفره نشسته بودند و مشغول غذا خوردن و تعریف از دستپخت زهره بودند. صغری دست از غذا خوردن کشید و با صدای بلندی که نگاه همه را به سمت سمانه کشاند گفت: ــ سمانه سمانه لیوان دوغ را برداشت و قبل از اینکه بنوشد گفت: ــ جانم ــ اینی که ازت بازجویی کرد،چطوری شکنجه ات کرد ،حتما آدم بی رحمی بود. دوغ در گلوی سمانه پرید و شروع کرد به سرفه کردن،سمیه محکم بر کمر سمانه می زد ،محمد که خنده اش گرفته بودبه داد سمانه رسید. ــ سمیه خواهر جان ول کن دخترو کمرش داغون شد. سمانه که بهتر شده بود ،نفس عمیقی کشید و نگاهی به کمیلی که سعی می کرد خنده اش را جمع کند،انداخت. ــ چی میگی صغری،مگه ساواک گرفته بودم؟ صغری بیخیال شانه ای بالا انداخت و گفت: ــ از کجا میدونم،یه چیزایی شنیده بودم ــ از تو دیگه بعیده،هر چیزی که میشنوی باید باور کنی اینبار سمیه خانم لب به اعتراض گشود؛ ــ بگم خدا چیکارشون کنه،خاله جان یه نگاه به خودت بنداز رنگ و رو نمونده برات،معلومه چه آدمایی بودن خدا به خاک سیاه بنشونتشون سمانه که خنده اش گرفته بود"خدا نکنه ای "آرام گفت. ــ خاله باور کن اینجوری که شما فکر میکنید نیست محمد به داد سمانه و کمیل رسید و با صدای بلندی گفت: ــ میزارید غذا بخوریم یانه؟؟خانمم این همه زحمت کشیده ها قدر نمیدونید چرا؟ زهره با اعتراض محمدی زیر لب گفت وخجالت زده سرش را پایین انداخت دیگر کسی حرفی نزد،سمانه نگاهی به قیافه ی سرخ از عصبانیت کمیل انداخت و ریز خندید ،کمیل سر را بلند کرد و با سمانه چشم در چشم شد ،خودش هم خنده اش گرفت،بیچاره مادرش نمی دانست دارد پسرش را نفرین می کند. سمانه که خنده ی کمیل را دید هر دو خندیدند ،همه با تعجب به آن ها نگاه می کردند،اما آن ها سر به زیر میخندیدند. ــ به چی می خندید مادر؟ کمیل با اخمی روبه مادرش گفت: ــ هیچی مادر ،شما به نفرین کردنتون برسید سمانه اینبار نتونست نخندد برای همین اینبار برنج در گلویش پرید،که یاسین لب به اعتراض باز کرد: ــ ای بابا،بزارید این دختر غذاشو بخوره سمانه با دست اشاره کرد که چیزی نیست ،کمیل لیوان آبی را جلویش گرفت که با تشکر از او گرفت. دیگر کسی حرف نزد به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
سه پارت رمان زیبای تقدیمتون☘
همیشه‌لباس‌کهنه‌می‌پوشید . سرآخراسمش‌پای‌لیست‌دانش‌آموزان‌ کم‌بضاعت‌رفت .🚶🏿‍♂ مدیرمدرسه‌دایۍاش‌بود .✨ همان‌روزعصبانی‌به‌خانه‌خواهرش رفت‌. مادرعباس،برادرش‌راپای‌ڪمدبردو‌ردیف لباس‌هاوکفش‌های‌نورانشانش‌داد .!' گفت‌عباس‌مےگویددلش‌راندارد پیش‌دوستان‌نیازمندش‌اینهارابپوشد💔((: 🍃
بعدازمراسم‌تشییع‌شهدایِ‌غواص که‌ساعت‌هادرکنارآن‌هابود ؛ گفت : - ‌اول‌شهادت‌وبعد‌سلامتی‌خانواده‌را ازشهدایِ‌غواص‌خواستم وبه‌هردوخواسته‌نیزخواهم‌رسید ! همواره‌میگفت‌آرزودارم‌ باگلوله‌یِ‌مستقیمِ‌دشمن‌شهیدشوم. وبه‌من‌نیزتاکید‌کرداگردیدی ســَربرتن‌من‌نیست گلوگاهم‌راببوس‌وبگو خدایااین‌قربانی‌راازمابپذیر… !'💚
حمیدآقابیشتربادستش‌بعدازنماز تسبیحات‌میگفت ‌! وانگشتاش‌روفشارمیدادوقتۍاین‌ازشون میپرسیدم‌ڪه‌چرا ؟. میگفتن‌بندهای‌انگشتام‌روفشارمیدم تایادشون‌بمونه‌واون‌دنیابرام‌گواهےبدن‌ که‌بااین‌دست‌ذکرخداروگفتم ‌!'(: 🌱.
چه‌زیباست‌که‌در‌این‌موهبت‌بزرگِ الهی‌که‌‌نامش‌غم‌ودرداست، شیعه‌ٔ‌تمام‌عیارعلی‌شدن‌˘˘‌! - !💙
#𝑻𝒐.𝑲𝒏𝒐𝒘.🔎💜. صلبریتی های مسلمان !🐌💕. 𖧷- - - - - - - - - - - - - - - - - - -𖧷 ⥼ بلا حدید.🌤🍉. ⥼ اسنوپ داگ. 🏳‍🌈🧸. ⥼ زین مالیک.🥃🌸. ⥼ تونی مفهود.🥣💕. ⥼ هدا کتان.🍪🌸. ⥼ هانده ارچل. 🍃🍓. ♡- - - - - - - - - - - - - - - - -
‹.🙀🖖🏼.›‌↶ رو مخ ترین اتفاقایی کا تجربه کردیم!🐻💕 𖧷- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -𖧷 -سوال هایی که برای امتحان میخونی نمیاد اون چیزایی که میخونی نمیاد .🥛💛. -گوشی رو میزنم تو شارژ با ذوق میام ببینم چنددرصد شده میبینم شارژ نکرده یا یکی کنده .🐚🌼. -سر کلاس آنلاین صدات باز باش و حرف بزنی .🏳‍🌈💭. -هر دفعه شارژرتو بیرون میبری گوشیت شارژ داره جایی که نمیبری شارژ نداره و نیازش داری .💘🍶. - مدرسه موقعی که از قصد میری بغل کسی بشنی و تقلب کنی و معلم جا رو عوض میکرد .🔖🍒. -میخوای یواشکی عکس بگیری و ناگهان فلش گوشی .🦋🗞. -یه اشنا میبینن و نمی‌خوام بفهمه دیدمش و خودمونو میزنیپ به اون راه .🧸🏳‍🌈. 𖧷- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -𖧷
↳.💕🏳️‍🌈- • مخفی کردن اطلاعات شخصی تو چراغ قوه گوشیت .🌸🥞. ♡ - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -♡ ⋄ ابتدا برنامه " FlashLight " رو دانلود و نصب کنید وارد برنامه بشید و اجازه ی دسترسی رو به چراغ قوه بدید حالا میبینید که چراغ قوه روشن میشه خب حالا انگشتتون رو روی متن " FlashLight " بالای صفحه چند ثانیه نگه دارید.💛🍔. ⋄ در ادامه باید اجازه ی دسترسی فایل رو بهش بدید و بعد یه پسورد ازتون میخواد پسورد و میزنید و دوباره تو مرحله بعد باید تکرارش کنید و بعد ازتون یه " Select Question " میخواد که اگه بعدا رمز و فراموش کردید بتونید دوباره وارد فایل ها بشید.🌿💜. ⋄ یکی از سوالهارو انتخاب میکنید و بعد جواب سوال رو تو صفحه ی باز شده وارد میکنید و سیو میکنید و تمام حالا شما میتونید عکس ها ، ویدیو ها ، صداها ، نوت ها و ... رو اینجا مخفی کنید.🍓👧🏻. ♡ - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -♡
↳.🧡☁- • ♡ - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -♡ • چیزهایی که فقط تو ژاپن دیده میشه .🍓🥤 ‌ • ربات‌هایی که تو رستوران‌ها کار میکنن .🧡🍔. • ژاپنی‌ها همیشه بعد از تماشای مسابقات زباله‌ها رو جمع میکنن و بعد میرن‌ .🍐🌸 • تو ژاپن دریچه‌های فاضلاب رو تزئین میکنن تا معابرشون زیباتر بنظر بیاد .🥣💕 • تو مکان‌هایی که مردم عکس میگیرن پایه‌هایی برای گوشی با دوربین قرار‌داده شده که عکاسی راحت‌تر بشه .🇦🇶🌻. • ژاپنی‌ها برای سوار شدن به مترو صف میکشن؛ حتی اگه خطی برای صف کشیدن نباشه .🏀💛. ♡ - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -