رمان عشق گمنام
پارت ۲۸
در را پشت سرم میبندم نمیدانم چرا تپش قلب گرفتم .
ویدا :بیا بشین اینجا حرف بزنیم .
کنارش مینشینم از فرصت استفاده میکنم فکر کنم الان وقت مناسبی باشد که از ویدا بپرسم .
من:ویدا میخوام یچیزی بهت بگم
ویدا نگاهی به من میکند وبعد یک سیب از میوه خوری مخصوصش بر میداردگاز میزند ، میگوید :بپرس
اول گوشی ام رو از جیب مانتو ام بیرون می آورم وظبط کننده ی گوشی را روشن میکنم .
میخواهم بدانم ویدا هم آرمان را دوست دارد یا نه .بخاطر همین میگویم :قرار برای آرمان بریم خواستگاری .
ویدا از سیب خودنش دست میکشد با یه حالتی میگوید :خو...خوا...ستگاری
من:آره نمیدونم چقدر خوشحالم .
ویدا با صدای لرزانی که سعی میکند ان را مخفی کند میگوید: مبارک ....با..شه
من:همین ؟نمیخواهی بدونی کیه ؟چه شکلیه ؟کی انتخابش کرده ؟،
ویدا بازم با صدای لرزانی میگوید : مامانت انتخابش کرده که برین خواستگاری یا آقا ...آر..ما..ن ؟
از سر به سر گذاشتن ویدا دارم لذت میبرم الان فهمیدهم که ویدا هم آرمان را دوست دارد بد بخت ویدا که من میشوم خواهر شوهرش .
من:معلومه داداشم نمیدونی آن شب که اومد گفت آوا با مامان صحبت کن بریم خواستگاری چقدر خوشحال شدم .
دلم میخواست الان قاه قاه بزنم زیر خنده ولی بخاطر نقشه ام نزدم .
ویدا این دفعه با حالت بغض آلودی گفت : دختره هم دوسش داره ؟
من:آره امروز فهمیدم چقدر دوسش داره .
یک قطره اشکی از چشم ویدا ریخت پایین ویدا سریع پاکش کرد که من متوجه نشوم .ولی فهمیدم .
میخواستم یجروری قضیه رو هم برای آرمان غمگین کنم هم ویدا بعد هم برم یه جای خلوت شروع کنم به بلند بلند خندیدن .
بخاطر همین به ویدا گفتم :حالا قضیه آرمان رو ولش کن قضیه پسر رجایی چی شد ؟
نفهمیدم چی شد که دقیقا همان جوابی که من می خواستم ویدا داد .
با صدای خشن جدی گفت:میخوام بهش جواب مثبت بدم .
برای اینکه ضایع بازی در نیارم گفتم :وااا چرا اصلا جواب مثبت نده بد بختت میکنه .
ویدا:نه نمیکنه .
من:خب حالا اصلا از این قضیه ها بیاییم بیرون .
من برم بیرون دستامو بشورم میام پیشت .
گوشیم رو برداشتم وظبط کننده رو خاموش کردم و از اتاق خارج شدم .
ادامه دارد .....🥀
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام
پارت ۲۹
به محض بستن در اروم اروم شروع کردم به خندیدن به طرف آشپز خانه قدم برداشتم .تا پامو گذاشتم آشپز خانه خنم بیشتر شد وای خدا چقدر حال میده باکسی همچین شوخی بکنی .
همینجور داشتم می خندیدم که کسی از پشت سرم گفت : آوا خانم چرا گریه میکنید .
اوووو گندش در اومد بخاطر اینکه متوجه خندم نشه رفتم طرف ظرف شویی شیر آب رو باز کردم وبه صورتم پاشیدم از اون ور علی آقا گفت :تو اتاق ویدا گریه میکنه اینجا هم شما ببخشید مشکلی پیش اومده .
نمی خواستم رومو کنم طرفش چون اگه رومو میکردم طرفش قطعا میفهمید دارم میخندم .
بخاطر همین گفتم :نه چیزی نشده .
اونم رفت .
باورم نمیشه ویدا داره بخاطر حرفا ی من گریه میکنه .
فقط منتظرم تا آرمان بیاد بهش بگم جواب ویدا رو .
نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم ساعت ۶ رو نشان میداد وای چقدر زود گذشت برام جالبه که چرا خاله فیروزه اینجا نیست .
از آشپز خانه خارج شدم خدارو شکر خندم وایستاد هنوز هم که به حرف های توی اتاق فکر میکنم خندم میگیره ،علی آقا رو دیدم که داره تلویزیون نگاه میکنه .
من:ببخشید علی آقا خاله فیروزه کجاست ؟
علی آقا :با خالم رفتم اصفهان خواستگاری پسر خالم .
کنجکاو شدم حالا چرا رفتن اصفهان ولی چیزی نپرسیدم .
به طرف اتاق ویدا قدم برداشتم در زدم وبعد وارد اتاق شدم .
ویدا چشمانش قرمز شده بود .ولی گریه نمی کرد .
خودم رو به هوای پرتی زدم گفتم ویدا راستی خاله کجاست .
ویدا سرش را پایین انداخت گفت :برای پسر خالم رفتن خواستگاری اونم اصفهان
من:حالا چرا اصفهان ؟
ویدا:پسر خالم اونجا دانشگاه میره عاشق یکی از همکلاسی هاش شده .
من:اها
ویدا دیگر نه بغض داشت نه چشماش قرمز بودن نه دیگه شاد بود خشن شده بود .
وای آرمان نیستی ببینی چیکار کردم با ویدا خانم .
ویدا پشت میز تحریرش نشسته بود داشت چیزی رو مینوشت .که موبایلش زنگ خورد .
گرفت طرف من با حالت کشداری گفت :بفرمایید آقا آآآآآرمانه
خندم گرفت از حرکتش تماس رو وصل کردم :بله داداش
ارمان:سلام آوا من پشت در خونه خاله فیروزه ام بیا بریم .
من:باش
روبه ویدا گفتم :آرمان اومده .
ویدا با صدای لرزانی گفت «آقا ...آرمان .
وسایلم رو برداشتم وبه طرف حیاط راه افتادم .علی آقا جلوی در داشت با آرمان حرف میزد .
من:سلام آرمان
آرمان نگاهی بهم انداخت گفت :سلام ماشین رو داخل خونه پارک کردم پیاده میریم .
حرفش که با علی آقا تموم شد به طرف خونه راه افتادیم .
رسیدیم خونه از پله داشتم میرفتم بالا که گفتم :داداش به ویدا گفتم .
آرمان :جدی گفتی ؟
من:آره بعدا میام لهت میگم
سریع رفتم داخل اتاقم درو قفل کردم چون میدونستم اجل نمیده .
اول گوشیم رو برداشتم صدای ظبط شده ی ویدا رو اوردم برشش زدم چون اول صدا هاش بغض ،لرز داشت .
آرمان زرنگ میفهمید دارم گولش میزنم .
از اتاق اومدم بیرون رفتم تو اتاق آرمان از بس استرس داشت .داشت راه میرفت .
تا من اومدم گفت:خب ببینم چی گفت ؟
من:بشین تا برات بگم .
نشست بدون مقدمه گوشیم رو در اوردم ظبط رو روشن کردم .
من:بیا همچی توی این ظبط هست _
من : حالا قضیه آرمان رو ولش کن قضیه پسر رجایی چی شد .
ویدا :میخوام بهش جواب مثبت بدم .
من:وااا چرا اصلا جواب مثبت نده بد بختت میکنه .
ویدا:نه نمیکنه .
آرمان تا این رو شنید چشماش کمی اشکی شد .وبعد سرش گرفت پایین
من:داداش غصه نخور درست میشه .
آرمان :فکر میکردم جوابش مثبت باشه .آوا تنهام بزار .
طبق خواستش از اتاق اومدم بیرون .
رفتم تو اتاق خودم شروع کردم به خندیدن وای خدایا .
بعد از خندیدن لباسام رو عوض کردم .و خودم رو روی تخت انداختم .وبه اتفاقات امروز فکر کرد.
الان دیگه عذاب وجدان ول کنم نبود نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۸ بود بلند شدم وضو گرفتم نماز خوند .
بعد هم از پله رفتم پایین که یه چیزی برای شام درست کنم .
ادامه دارد .....🥀
نویسند: فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام
پارت ۳۰
به طرف آشپز خانه قدم برمیدارم در کابینت را باز میکنم و رشته های ماکارانی را برمیدارم .
برای سس ماکارانی هم به سمت یخچال قدم برمیدارم .
میخواهم در یخچال را باز کنم که تلفن خانه زنگ میخورد از در یخچال باز کردن میگذرم وبه سمت تفلن خانه قدم برمیدارم .تلفن را جواب میدهم :بله ؟
از صدایی که درون تلفن پیچید فهمیدم مامانه .
مامان: سلام آوا جان
من:سلام مامان خوبی ؟مامان جون چی ؟
مامان : اره خوبم .مامان جونتم بهتر انشالله فردا میاییم، بجای ما خالت از شیراز میاد .
من: خدارو شکر که حالش خوبه .
مامان اومدین اینجا آماده باش برای پسرت بریم خواستگاری .
صدای شاد مامان در تلفن میپیچد میگوید: راست میگی ؟خودش گفت ؟حالا کی هست ؟
من:دروغم کجا بود .اره پسرت عاشق شده ،دختر خاله فیروزه ست
مامان:ویدا رو میگی ؟
من:آره خودت ویدا از اون روزی که برای ویدا رفتن خواستگاری، پسرت کلافه ست .
با مامان حدود بیست دقیقه درحال حرف زدن بودیم ماجرای سربه سر گذاشت دوتاشون رو هم به مامان گفتم .
مامان: آوا خاک به سرم اینم شوخی بود که تو با این دوتا کردی ؟
میخندم میگویم :خب مامان باید می فهمیدم ویدا آرمان رو میخواد یانه 😁
مامان: همین امشب برو بهشون بگو زجر نده پسرم رو با عروس ایندمو .
من:چششششم
مامان:خب خیلی حرف زدیم من دیگه برم .
کاری نداری مامان جان؟
من:نه مرسی .
بعد از پایان تماس دوباره به طرف آشپز خانه میروم ،
***
از همین پایین آرمان را صدا میزنم :آررررررررررررررررررمان بیا شام .
میشینم مشغول خوردن میشوم بعد از چند دقیقه آرمان با چشمای قرمز از پله ها پایین می آید .ومیشیند پشت میز ومشغول خوردن شام میشود .
بعد از اینکه غذام رو تموم میکنم روبه آرمان میکنم میگویم : آرمان بعد از اینکه غذاتو خوردی بالا نرو کارت دارم .
آرمان تنها نگاهی به من میکند وبعد دوباره مشغول خوردن ماکارانی میشود .
ظرفم را میشورم وبه طرف مبل ها میروم دراز میکشم تلویزیون را روشن میکنم .
از صدای ظرف شدن متوجه میشوم آرمان غذاشو تموم کرد ، درست روی مبل مینشینم ومنتظر آرمان می مانم .
ادامه دارد .....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان 🌻
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام
پارت ۳۱
آرمان از آشپز خانه خارج میشود یه نگاهی به من میکند وبه طرفم می آید .روی مبل روبه روی من مینشیند می گوید :کاری داشتی ؟
من : آرمان با مامان صحبت کردم که بریم خواستگاری .
آرمان با حالتی عصبی میگوید :چرا گفتی ؟ ویدا خانم که میخواد به اون پسره جواب مثبت بده .
من:همینجا باش من الان میام .
به صورت دو از پله ها بالا میروم ودر اتاقم رو باز میکنم گوشی ام رو برمیدارم دوباره به پایین می آیم .
روی مبل مینشینم وصدای صحبت های امروز منو ویدا را برای آرمان می گذارم .
از اول تا آخرش را گوش میکند بعد با حالتی که چشمانش از تعجب گرد شده اند میگوید : آآآآآآآآآآواااااا
من:جااااااااااااانم
ارمان :این یعنی چی ؟
با حالت دانشمندانه ای میگویم :این یعنی اینکه آوا شما رو دوست دارد و شما هم آوا را .میخواستم ببینم چقدر دوست داره که توی ظبط از بغض صداش و لرز میشه فهمید .
آرمان :جدی میگی ؟
من:بله برادر گرامی
آرمان :وای خدایا .
بعد از اینکه آرمان کمی خوشحالی کرد فهمید من چه کار کرده ام با این دوتا سریع به سمتم خیز برداشت ودست هایم برا از پشت گرفت دم گوشم گفت :این چه کاری بود با منو اون ویدا خانم بد بخت کردی ؟
من: اممممممم
آرمان :همین الان میری خونه خاله فیروزه میگی شیر فهم شد ؟
من:چه برادر عجولی ایششش
دستانم را از حصار ارمان بیرون میکشم وبه طرف پله ها میروم مامان راست میگفت همین امشب به هردوتاشون بگو .
دستگیره ی در را پایین میکشم و وارد اتاق میشوم .
لباسام رو عوض میکنم واز پله ها پایین میروم .
من:داداش من رفتم به ویدا بگم .
آرمان :خدایا خودت بخیر بگذرون که این خواهر ما این دفعه رو دیگه دست گل به آب نده .
میخندمو میگویم :آمین
**
کلید آیفون را فشار میدهم ودر با صدای تیکی باز میشود وارد میشوم عمو حسین روی تخت نشسته دارد قران میخواند با دیدنش سلام میکنم وجوابم را با مهربونی میدهد. میگوید:سلام آوا خانم خوبی ؟ ویدا داخل از سر شبی هم که از اتاقش بیرون نمی آید نمیدونم چشه .
میخندم میگویم :آلان خودم رو به راهش میکنم .عموجان .
داخل خانه میشوم علی آقا را میبینم که در حال مداحی خواندن است متوجه ی من نمی شود .چه صدای خوبی هم دارد .محو خواندن محداحیش میشوم خیلی با سوز میخواند .
بعد از یکی دو دقیقه به خودت می آیم وسلام میکنم ،انگار از دیدن من تعجب کرده باشد میگوید:سلام شما کی اومدین .
من: ،همین الان
وزود به طرف اتاق ویدا میروم .
حس میکنم قلبم در حال کنده شدن است از بس که تند تند میزند .
در اتاق ویدا را میزنم و وارد میشوم .
ویدا زیر پتو خوابیده به سمتش میروم میگویم :ویدا الان وقت خوابه ؟ پاشو میخوام یه خبر خوب ویه چیزی رو بهت بدم .
ویدا سرش را از زیر پتو بیرون می آورد میگوید :خب بگو .امروز که هزار ماشا الله خبر خوب دادی .
ادامه دارد ....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است 🥀
· · · · • • • • • • • • • • • ✤ • • • • • • • • • • • · ·
هرڪسبخواهدازراهگنـآهبهمقصدشبرسد،دیرتربهآرزویشمۍرسدوزودتࢪبهآنچـہ
مۍترسدگࢪفتـآرمۍشود..
••امامحسیـטּ؏••
#چقدرقشنگـــــہ😍(:'
· · · · • • • • • • • • • • • ✤ • • • • • • • • • • • · · ·
#سردار_مَــن ✨🕊
✔حاجقاسمسلیمانۍ:
مانیازداࢪیم بھیڪمدیریٺجهادۍ
مدیریتۍکهاحساسنگرانےڪند.
خودشࢪابھآبوآتشبزند...🌱
گفٺم: ببینم توے دنیا چھ آرزویۍ داری..؟!
قدࢪی فکر کرد و گفٺ:هیچی!🙃
گفتم: یعنے چی؟! 🤔
مثلا دݪت نمیخواد یڪ کارهای بشی،
ادامھ تحصیݪ بدی یا از ایـن حرفها دیگه!😁
گفت: یک آرزو دارم.
از خدا خواسٺم تا سنم کمھ
و گناهـم از این بیشتࢪ نشده،شهید بشم..:)
#شهید_نوراللهاختری🌷
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات ✨≡
🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🍃
#ۺـہـود_عـۺق✨
🌷قسمٺ هایے از مصاحبھۍ با یڪی از دوستان#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری که از ساݪ 90 به خاطࢪ همکلاسے بودن در دبیرستاݩ علوم معارف امام صادق علیه السلام با ایشـان آشنا شدند♥️🌱
چطور باهاشون آشنا شدید❔
«محمد اون زمان از دانـش آموزان بسیاࢪ پر جنب و جوش و سرامد «شیطنٺ» در کلاس بود بھ طورۍ که اوایل از رفاقت باهاش میٺرسیدم😅🙈
یادمھ شروع رفاقـتمون از تقݪب هاے امتحاناٺ شࢪوع شد و بعـد از اون بہ هم نزدیک تࢪ شدیـم...»🦋🌈
#سخن_بزرگان✨
نگࢪان نگاھ خدا بهـ خودٺـ باش؛
تا نگرانۍ از نگاھ دیگران اسیرتـ نڪند...
-استادپناهیان-🌿
#دلـانـہ💙🌈
اگࢪمیخواهے محبوب خدا شوۍ
گمنام باش؛
ڪاࢪ ڪن بࢪاۍ خــدا،
نَہ بࢪاۍ معࢪوفیت!
#شهید_علی_تجلایی♥️🕊
#دلـانـہ💙🌈
من دࢪد و دلم را بٰا خـُدا مےکنم
خدا خودش درسٺ میکند همھ این کارهارا🌱
[شهیدبھشتے]
نماز سفـر آسمان است
و سفر آسمان را
بایـد با دل بروے
پایـے نمیخواهـد ...✨🌊
+شهیدجانبازکرامتالهعزیزپور
#غذآےروح 🌱
YEKNET.IR - zamzame - hafteghi - 1400.04.04 - narimani.mp3
11.5M
♥️صلے علیڪ یا اباعبداللـہ♥️
ٺنھا موندیم
بےڪࢪبݪا موندیم💔🍃
#سیدرضانریمانی|زمزمه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پاےحࢪفِدݪ🌿🦋
خدا از مامان مامان ٺرهツ💛
خوش بگذرون از
خدا پاداش بگیࢪ...🎈
بھشت اینجاسټ
دࢪ تلاقۍ نگاه هایماݩ
و لبخندے کھ ٺو ما ࢪا مهمان ڪردهاۍ💫🌿
#صبحتون_شهدایی🌤
#شهیدمحمدرضا_دهقان_امیری 🌷
#عکس_بازشود 📷
زبان بدن رهبࢪ معظـم انقلاب
در زمان واڪسیناسیون♥️🍃
#دلـانـہ💙🌈
✨شما چهل روز دایم الوضو باشید خواهید دید که درهای رحمت خداوند چگونه یک به یک در مقابل شما باز خواهد شد.🌱
✨#نماز های واجب خود را دقیق و اول وقت بخوانید، خواهید دید که چگونه درهای خداوند در مقابل شما باز خواهد شد.🕊
✨سوره #واقعه را هر شب🌙 یک مرتبه بخوانید، خواهید دید که چگونه فقر از شما روی برمیگرداند.
✨انسان اگر میخواهد به جایی برسد، با #نماز_شب میرسد.
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_سجاد_زبرجدی🌷
#با_علی_تا_مهدی♡
امام عݪے(؏):
گناهے كھ ٺو ࢪا پشيمان كند
بهتر از كار نيكۍ است كہ ٺو رابھ خودپسندے وادارد.✨🌱
#نعـماݪࢪفـیق🎈
هࢪشھید
مثݪیڪفانوساسٺ
مےسوزدو
نورمےدهد✨
وازکناࢪاوبودݩ
توهمنورانۍمےشوی
با #شھداڪھرفیقشدے
#شھیدمےشویッ🌱
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۰۶ مهر ۱۴۰۰
میلادی: Tuesday - 28 September 2021
قمری: الثلاثاء، 21 صفر 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️7 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
▪️8 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️13 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام
▪️16 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️17 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴کنار ضریح حرم مطهر سیدالشهدا علیه السلام امروز #اربعین 1443
👌برای همتون همچین صحنه ای رو آرزومندیم