رمان عشق گمنام
پارت ۴۶
به جای اینکه پیام هارو بخونم فقط سین میکنم .
بازم چشمم رو یه شماره ناشناس میگیرد .
باز میکنم .
(سلام خانوم چرا وا رو تحویل نمیگیری ؟)
پیام میدم : شماااااااا؟
بعد یک دقیقه جواب میدهد :( همونی که بلاکش کردی )
بدون هیچ جوابی دوباره مسدودش کردم .
ایندفعه از تلگرام اومدم داخل اینستا گرام .
خیلی فقط بود استوری نذاشتم .
یه متن خوب پیدا کردم گذاشتم .
داشتم پست های بقیه رو نگاه میکردم که دونفر درخواست داده بودن برای دنبال کردن پیجم .
رفتم چک کنم .
رفتم داخل پیج یک نفرشون عکس گذاشته بود پست .نگاه کردم .عه اینکه علی آقا هست .نگاهی به فالوور هاش کردم .وای چقدر زیادن .
درخواستش رو قبول کردم خودم هم دنبالش کردم .با اینکه من پست زیاد میزارم اینقدر فالوور ندارم ولی علی اقا ۵ تا پست گذاشته ۲۰هزارم دنبال کننده داره .
فالور که بدرد ما برای آخرت که نمیخوره .
اصلا ولش کن .
داده همراه رو خاموش کردم اومدم بیرون .
گوشی رو گذاشتم روی پا تختی خودم هم آماده شدم برای دانشگاه .
*
وای خدایا چرا این تلقه درست نمیشه مشکل همه دخترای چادری 😁
با لاخره بعد از کلی کلنجار رفتن درست شد .چاردم رو برداشتم سرم کردم رفتم بیرون .
آرمان روی مبل خوابیده بود چنان خرو پف میکرد که انگار صد ساله نخوابیده .
منم تا ساعت ۵ صبح با دلبر چت میکردم همین میشد خب چه برسه دیگه به این تازه داماد .
رفتم صداش زدم : داداش ،آرمان پاشو پاشو بیا منو برسون دانشگاه .
آرمان : هان .
من: بلند شو منو برسون دانشگاه .
آرمان یه چشمشو باز کردو گفت : خودت با ماشین خودت برو ولی داخل دانشگاه پارت نمیکنی یه چند میتر دور تر از دانشگاه فهمیدی؟
از ذوق گفتم : آره چجورم فهمیدم .
بدو بدو رفتم کلید ماشینم رو برداشتم .
مامان داشت از پله ها می یومد پایین که بهم گفت : آوا اول صبحانتو بخور بعد برو .
من: مامان دانشگاه یچیزی میخورم .
مامان : منکه هیچوقت حریف تو نمیشم .
من : 😁😁
اومد بیرون رفتم پارکینگ تا ماشینمو دیدم قفلشو زدم : سلام ماشین خوبم .
یه چند روزی سواارش نشده بودم .
از پارکینگ اومدم بیرون که با ویدا مواجه شدم .
یه تک بوقی زدم شیشه ی ماشین رو دادم پایین گفتم : فکر کردم تو باید خواب باشی
ویدا ابروشو داد بالا گفت : چرا ؟
من: خب اینکه تا ساعت ۵ داشتی با دلبر چت میکردی .
ویدا سرخ شد گفت : برو بابا .
من: کجا میری ؟
ویدا: میزم دانشگاه .
من: سوار شو با هم بریم منم دارم میرم .
ویدا هم سوار ماشین شد دوتایی به طرف دانشگاه راه افتادیم .
ادامه دارد .....🥀
نویسنده : فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام
پارت ۴۶
به جای اینکه پیام هارو بخونم فقط سین میکنم .
بازم چشمم رو یه شماره ناشناس میگیرد .
باز میکنم .
(سلام خانوم چرا وا رو تحویل نمیگیری ؟)
پیام میدم : شماااااااا؟
بعد یک دقیقه جواب میدهد :( همونی که بلاکش کردی )
بدون هیچ جوابی دوباره مسدودش کردم .
ایندفعه از تلگرام اومدم داخل اینستا گرام .
خیلی فقط بود استوری نذاشتم .
یه متن خوب پیدا کردم گذاشتم .
داشتم پست های بقیه رو نگاه میکردم که دونفر درخواست داده بودن برای دنبال کردن پیجم .
رفتم چک کنم .
رفتم داخل پیج یک نفرشون عکس گذاشته بود پست .نگاه کردم .عه اینکه علی آقا هست .نگاهی به فالوور هاش کردم .وای چقدر زیادن .
درخواستش رو قبول کردم خودم هم دنبالش کردم .با اینکه من پست زیاد میزارم اینقدر فالوور ندارم ولی علی اقا ۵ تا پست گذاشته ۲۰هزارم دنبال کننده داره .
فالور که بدرد ما برای آخرت که نمیخوره .
اصلا ولش کن .
داده همراه رو خاموش کردم اومدم بیرون .
گوشی رو گذاشتم روی پا تختی خودم هم آماده شدم برای دانشگاه .
*
وای خدایا چرا این تلقه درست نمیشه مشکل همه دخترای چادری 😁
با لاخره بعد از کلی کلنجار رفتن درست شد .چاردم رو برداشتم سرم کردم رفتم بیرون .
آرمان روی مبل خوابیده بود چنان خرو پف میکرد که انگار صد ساله نخوابیده .
منم تا ساعت ۵ صبح با دلبر چت میکردم همین میشد خب چه برسه دیگه به این تازه داماد .
رفتم صداش زدم : داداش ،آرمان پاشو پاشو بیا منو برسون دانشگاه .
آرمان : هان .
من: بلند شو منو برسون دانشگاه .
آرمان یه چشمشو باز کردو گفت : خودت با ماشین خودت برو ولی داخل دانشگاه پارت نمیکنی یه چند میتر دور تر از دانشگاه فهمیدی؟
از ذوق گفتم : آره چجورم فهمیدم .
بدو بدو رفتم کلید ماشینم رو برداشتم .
مامان داشت از پله ها می یومد پایین که بهم گفت : آوا اول صبحانتو بخور بعد برو .
من: مامان دانشگاه یچیزی میخورم .
مامان : منکه هیچوقت حریف تو نمیشم .
من : 😁😁
اومد بیرون رفتم پارکینگ تا ماشینمو دیدم قفلشو زدم : سلام ماشین خوبم .
یه چند روزی سواارش نشده بودم .
از پارکینگ اومدم بیرون که با ویدا مواجه شدم .
یه تک بوقی زدم شیشه ی ماشین رو دادم پایین گفتم : فکر کردم تو باید خواب باشی
ویدا ابروشو داد بالا گفت
🌿🌺🌿🌸🌿🌺🌿🌸
💌 جوان کافری عاشق دختر عمویش شد ، عمویش یکی از روسای قبایل عرب بود.
جوان کافر رفت پیش عمو و گفت : عمو جان من عاشق دخترت شده ام آمدم برای خواستگار...
عمو گفت :حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است...!
جوان کافر گفت: عمو جان هر چه باشد من می پذیرم.
عمو گفت : در شهر بديها (مدينه) دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری آنوقت دختر از آن تو...!!
جوان کافر گفت : عمو جان این دشمن تو اسمش چیست...؟!
عمو گفت : اسم زیاد دارد ؛ ولی بیشتر او را به نام علی بن ابیطالب می شناسند...
جوان کافر فورا اسب را زین کرد با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر بدی ها (مدینه) شد...
به بالای تپه ی شهر که رسید دید در نخلستان جوان عربی درحال باغبانی و بیل زدن است . به نزدیک جوان عرب رفت گفت : ای مرد عرب تو علی را میشناسی...؟!
جوان عرب گفت : تو را با علی چکار است...؟!
جوان کافر گفت : آمده ام سرش را برای عمویم که رئیس و بزرگ قبیله مون است ببرم چون مهر دخترش کرده است...!
جوان عرب گفت : تو حریف علی نمی شوی...!!
جوان کافر گفت : مگر علی را میشناسی...؟!
جوان عرب گفت : بله من هر روز با او هستم و هر روز او را می بینم...!
جوان کافر گفت : مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او را از تن جدا کنم...؟!
جوان عرب گفت قدی دارد به اندازه ی قد من هیکلی هم هیکل من...!
جوان کافر گفت : خب اگر مثل تو باشد که مشکلی نیست ...!!
مرد عرب گفت: اول باید بتوانی من را شکست بدهی تا علی را به تو نشان بدهم...!!
خب حالا چی برای شکست علی داری...؟!
جوان کافر گفت : شمشیر و تیر و کمان و سنان...!!
جوان عرب گفت : پس آماده باش...
جوان کافر خنده ای بلند کرد و گفت تو با این بیل میخواهی مرا شکست دهی...؟! پس آماده باش... شمشیر را از نیام کشید
جوان کافر گفت : اسمت چیست...؟!
مرد جوان عرب جواب داد عبدالله...!! (بنده خدا) و
پرسید نام تو چیست...؟!
گفت : فتاح ، و با شمشیر به عبدالله حمله کرد...
عبدالله در یک چشم بهم زدن کتف و بازوی جوان کافر را گرفت و به آسمان بلند کرد و به زمین زد و با خنجر خود جوان کافر خواست تا او را بکشد که دید جوان از چشمهایش اشک می آید...
جوان عرب گفت چرا گریه میکنی...؟!
جوان کافر گفت من عاشق دختر عمویم بودم آمده بودم تا سر علی را ببرم برای عمویم تا دخترش را به من بدهد حالا دارم بدست تو کشته میشوم...
مرد عرب جوان کافر را بلند کرد و گفت بیا با این شمشیر سر مرا ببر و برای عمویت ببر...!!
جوان کافر گفت : مگر تو کی هستی...؟!
جوان عرب گفت منم (( اسدالله الغالب علی بن ابیطالب )) كه اگر بتوانم دل بنده ایی از بندگان خدا را شاد کنم ؛ حاضرم سر من مهر دختر عمویت شود...!!!
جوان کافر بلند بلند زد زیر گریه و به پای مولای دو عالم افتاد و گفت: من میخواهم از امروز غلام تو شوم یا علی
پس 👈 فتاح شد 👈 قنبر غلام علی بن ابیطالب...
یاعلی تو که برای رسیدن جوانی کافر به آرزویش سر هدیه کردی...یا علی ما دوستداران تو مدتیست گرفتار انواع بلاها و بیماریها و...شده ایم تو را به حق همان غلامت قنبر دستهای مارو هم بگیر...هر چقدر از روایت لذت بردی بفرست
بر جمال پرنور مولا امیرالمومنین علی (علیه السلام) صلوات... 🍃🤝🍃و التماس دعا
#نکات_اخلاقی
#تلنگر
⁉️منتظر ؛از کدام دسته ای؟!
امام صادق(علیه السلام) فرمودند:
"مردم درباره ما سه گروهند:
‼️گروهی ما را دوست دارند، سخن ما را می گویند و منتظر فرج ما هستند، ولی عمل ما را انجام نمی دهند؛ اینان اهل دوزخند.
‼️ گروه دوم نیز ما را دوست دارند، سخن ما را می گویند، منتظر فرج ما هم هستند، عمل ما را انجام می دهند، اما برای رسیدن به دنیا و دریدن مردمان. اینان نیز جایگاهشان دوزخ است
‼️و گروه سوم ما را دوست دارند، سخن ما را گفته، منتظر فرج ما هستند و عمل میکنند (برای خدا) اینان از ما و ما از آنانیم."
تحف العقول؛ص۵۱۳.
أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
امامعلی(ع)میفرمایند :🌹
هرڪس عنان چشم خود راࢪهاکند؛
حسرت و اندوهش بسیار شود!):🌸
#حدیث_روز🌱
✨🕊
{اِلهيعَظُمَالْبَلاء...}
نبودنت،
همـان بلاےِ عظیم است؛
ڪہ زمین را تنگ کرده!
#یاایهاالعزیز🥀✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
#تلنگر!
اگه همین جمعہ،
جمعہ ظہور بود..
چہ کار باید بکنیم؟!
چقدر آمادهاے؟!
چقدر حساب و کتابت
رو درست کردے؟
چقدر حق الناس گردنت هست؟!
چقدر توبہ کردے؟!
#حواسمونهست؟! :)
#استاد_رائفےپور🌱
9.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه گریههامۅنبهدردۍنخورد💔
اگه ناݪهمـونرۅ به جایی نبـرد ...
#جمعههایانتظار💙
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🕊| #برادر_شهیدم
آسمـــــ🌧ــــانی هـا؛
بہ شهـادت نمی رسند!
این خاکی هـا هـستند
ڪہ لایق شهـادت اند....
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیرے
|👑💜|
مامےخواھیممجاھدآنےتحصیلڪࢪدھ؛
تربیټڪنیمبااینھدفڪھبهدرجھای
بࢪسـندڪهشھیدشوند🌸"!
#شهیدجھادمغنیھ🌱
#هر_روز_با_یک_شھید
💔✨
گُفت:لُطفااین پَروَنده هارابِشمار🙂
گُفتم:مِثل هَفته قَبل هَنوزبه سیصَدتاهم نَرسیده:(😞
غَمےروےچِهره اش نِشَست
گُفت:یاران مَن کِےکامِل میشه؟:(💔
#یوم_جمعہ🥀
#ایـن_امـامنـا؟!
#ایـن_صـاحبنـا؟!
#بـاز_هـم_جمعـہ_اے_بے_تـو💔