رفیق!
تو خیلی چیزا داری که خیلیا ندارن!
همین چشمهایی که میتونی باهاشون دنیا رو ببینی ولی خیلیا حسرت همین چشمها رو میخورن💔
پس اگر توهم ی مشکلی داری نباید ناشکری کنی نباید امیدت رو از دست بدی ،
بشین روزها فکر اون چیزایی که تو داری ولی خیلیا ندارن رو بکن..🙂
اَللّهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🕊
#خدایآشڪرت
#انگیزشۍ
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#رمان عشق گمنام #پارت ۱ با بادی که چادر مشکی ام رو به رقص در می آورد احساس خوبی بهم دست میدهد . ای
واقعا فکنمیکردم رمان انقدر قشنگ باشه😁❤️
﷽...✨
#صَّــلاَةِ🌙♥️
هرکسی نماز میخونه*
باید بتونه کسی رو نماز خون کنه
تبلیغ وظیفه مومن نیست
تبلیغ ویژگی مومن است..!
|حاج پناهیان|
•
#نمازصبحبخوانیم
••🌿↻••
عشقیعنے
بنویسےغزلےازچشمش!
درهمانمصرعاولقلمتگریہڪند...ッ
#شھیدانھ••
#شھیدحاجقاسمسلیمانے••
•┄══🌤❝سـلـام❞🌤══┄•
#صبحتون_شهدایی🖤
📆امروز سه شنبه: ۱۳/۷/۱۴۰۰
📿|ذکـر روز سه شنبـه:
«یـا اَرحمَ الراحِمیـن»
(100 مرتبه)
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیرے
{🌤.•.•☘}
از نوشخند گࢪم شما
آفـاق ٺازه گشـت
صبح بھــار ،☀️
این ݪبِ خنداݩ نداشٺھ است...!🍃
#صبحتون_شهدایی 🌤
#شهیدمحمدرضا_دهقان_امیری 🌷
-خــــــ﴿ﷲ﴾ــــدا
افـــــزوڹڪنددرهجـرِتـــ♡ــــو
صبـرِڪݦِمـــ↯ــارا
اَللّهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🕊
#شهیدحاجقاسمسݪیمانۍ
#سردارِدݪهآ
یہروزیروےهمینزمینۍڪه
هممونوایستادیم'!
یہسریجوانبیستوچندسالہازبینرفتن؛
ایناعاشقتوپوخمپارهوگلولہنبودن ..
اینجاوایستادنتا نزارنغارتمونکنن-!
- یادمونهستدیگه🙂؟
#بدون_تعارف
اَللّهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🕊
5.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️سلام آقا، که الان تو بقیع هستم..
اَللّهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🕊
#اَلسَّلامُعَلیڪَیٰاڪَریمِاَهلبیتع
#دوشنبههایامامحسنۍع
مداحی_آنلاین_سایه_ات_از_سر_من_رفت_سرم_درد_گرفت_حاج_منصور_ارضی.mp3
6.36M
🔳 #شهادت_حضرت_پیامبر(ص)
🌴سایهات از سر من رفت سرم درد گرفت
🌴جگرم بودی و رفتی جگرم درد گرفت
🎤حاج #منصور_ارضی
⏯ #روضه
👌بسیار دلنشین
رمان عشق گمنام
پارت ۶۲
داشتیم از خیابان خلوت رد میشدیم که یک آن علی مرا پرت کرد به عقب و یه ماشین با سرعت زیاد علی را زیر گرفت .
نمی دانستم چیکار کنم مات مبهوت به علی نگاه میکردم که روی زمین افتاده ودر غرق خون .
*
یک دفعه به خودم آمدم و سریع دوییدم طرف علی کنارش نشستم .
من: علی ،علی ، صدامو میشنوی
علی چشمانش بسته بود .وصدای من را نمیشد کم کم چند نفری دورمان جمع شدند .
یکیشان زنگ زد اورژانس .
من: علی تروخدا پاشو ،علی .
چشمانم پر از اشک شد ولی اجازه باریدن ندادم .
بالاخره بعد از دقایقی بعد آمبولانس امد . بالاخره با اسرار های خودم همراهشان رفتم .
همش به صورت غرق در خون علی نگاه میکردم .
خدایا چرا ......
گوشیم رو در آوردم که زنگ بزنم به آرمان که با پیامی روبه رو شدم ( گفتم که دور این علی آقا رو خط بکش نکشیدی )
تنها چیزی که یادم آمد شروین باقری بود .
خدا لعنتت کنه .
دوباره نگاهی به علی کردم واینبار اشک هایم با سرعت بیشتر شروع کردن به ریختن همش تقصیر من شد که علی این طور شد .
آرام آرام اشک می ریختم کهه یکی از پرستارا پرسید :باهاشون چه نسبتی دارین؟؟
با حالتی بغض دار گفتم:همسرشونم .
پرستار:با کسی دشمنی چیزی داشتین ؟ چون قشنگ معلومه کسی از قصد زده .
گریه کردم چیزی نگفتم .
نمیتوانستم صحبت کنم بخاطر همین پیام کوتاهی به آرمان دادم گوشی را خاموش کردم .
،******
آرمان را دیدم که از در بیمارستان به همراه خاله فیروزه ،مامان،بابا.و..... وارد بیمارستان شد .
آمد طرف من گفت:آوا چی شد .
گریه کردمو گفتم : آرمان بدبخت شدم .
آرمان :درست حرف بزن ببینم .
همان موقع آقای دکتر ازاتاق علی امد بیرون به طرفش رفتم .
عینکش را بالا و پایین داد گفت : متاسفم بیمارتون حالتی خوبی ندارد .
یا باید بگم که رفتن تو کما .
پاهایم سست شد دستم را به دیوار گرفتم ویدا متوجه حالم شد آمد کمکم دستم را گرفت ونشاندم روی صندلی .
ادامه دارد .......🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است