eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت96 بهتر بود تماس بگیرم تا ملوک سریع بیایید چون الان فقط به اتاق ام نیاز داشتم و دلم یک نقاشی می خواست همیشه موقعی که کلافه بودم کشیدن طراحی و موسیقی آرامم می کرد و آرامشم را برمی گرداند. - سلام رسیدم ، بیایید برویم. - سلام دخترم بیا داخل یک نیم ساعت دیگر می رویم... صدای نرگس می آمد که بلند می گفت در را زدم. نگاهم به در بود که باز شد. - بیا داخل عزیزم باشه ای را گفتم و پیاده شدم. حیاط با صفا، درخت بزرگ انگور، تختی کنار حوض همه برای یک طراح سوژه بود. دوست داشتم ذهنم به سمتی کشیده شودتا درگیری ذهنی ام را فراموش کنم. - یکی باید تو را نجات بدهد غرق چه شده ای دختر... - غرق این حیاط خوشکل - تموم شد حیاطمان ، بس نگاه کردی بیا برویم داخل الان هست که صدای داد بی بی بلند شود. خواستیم باهم داخل خانه شویم که بی بی را در چهارچوب در دیدم. - سلام بی بی جان - سلام دخترم - بی بی داشتیم می آمدیم داخل چرا زحمت کشیدی؟ - نرگس شما به شام درست کردن ادامه بده من با زهرا حرف دارم. با لبخند گفتم: - بی بی خوبم - می دانم می خواهم بهتر شوی... نرگس غُرغُر کنان در حالی که می رفت گفت: - بی بی هدفش این است من را دنبال نخود سیاه بفرستت. متوجه نشدی؟؟ 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت97 سید توی اتاقم بودم که متوجه ی آمدنش شدم. بی بی داخل شد و گفت: - سید مادر زهرا آمد من الان با زهرا صحبت می کنم برای او توضیح میدم که فقط جهت رفتن به سفر هست و شرایطش بعد سفر عادی میشود. شما الان از استادتان بپرسید شخص مورد اعتماد چه کسی هست؟ که برای صحبت هماهنگ کنیم. - چشم الان تماس میگیرم. بی بی رفت و من تماسم را وصل کردم... - سلام علیکم استاد وقت بخیر - سلام سید خدا عاقبتت بخیر - شرمنده مزاحم شدم -دشمنت شرمنده خیر ان شاالله - می خواستم فرد مورد اعتمادتان جهت عقد موقت خانم علوی را بدانم، چه کسی هست؟ شاید خودشان هم خواسته باشند با ایشان صحبت کنن باید معرفی بشوند. - خب خودت صحبت کن... - درسته من می توانم برایشان توضیحات اولیه را از شرایط بدهم ولی جزیئات را باید دوطرف چک کنند. - مرد مومن کلیات و جزیئات را خودت چک کن... - یعنی چی استاد متوجه نشدم؟... - یعنی اینکه قرار هست شما هم در این سفر؛ کاروان را همراهی کنید پس فرد مورد اعتمادمن خودت هستی! - شوخی میکنید من که .... حرفم را قطع کرد و ادامه داد - چه طور، زائر شدنت ؛ از قبل برنامه ریزی شده بود برای خیلی از خدمات بی توقعی که انجام می دهی حالا اگر با همراه شدن خانم علوی مشکلی دارد تصمیم با خودت هست. سکوتم را که دید ادامه داد... - من بروم نماز و برای خوشبختی جوانان دعا کنم. - التماس دعا یا علی... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت98 گوشی کنار گوشم را پایین آوردم وشروع به تجزیه و تحلیل ؛ حرفهای استاد کردم. خوشحال بودم که من هم قرار بود به این سفر بروم، چه از این بهتر که سفر حج نصیب ام شده بود. ولی متعجب از آن، که قرار بود من محرم خانم علوی شوم. شاید ته دلم قرص شد که قرار نیست با کسی غریبه همسفر و همراه شود. از خودم می پرسیدم که من می توانم امانتدار خوبی برای حاج آقا علوی باشم؟ درگیر افکار خودم بودم که نرگس آمد - عموجان کجایی دوساعتِ دارم صدایت می کنم. بیا برویم همه منتظرت هستند. همان طور که نگاهم به روبه رو بود بدون هیچ حرفی فقط پرسیدم - قبول کرد - زهرا را می گویی؟ هم آره، هم نه... - یعنی چی؟ - خب میگه باید با طرف صحبت کند و شرایط خود را به او بگوید بعد قبول می کند. - چه شرایطی؟ - نمی دونم! حالا برویم بیرون تا بعد... با نرگس به سالن رفتیم با سلامی کوتاه روی اولین مبل نشستم که بی بی گفت: - سیدمادر، از استادت پرسیدی که همسفر زهرا کی هست؟ - بله - خوبه پس یک قرار بگذار تا دخترم با اوصحبت کند و ان شاالله اگر قبول کردند زهراجانم هم زائر خانه ی خدا شود. کمی سرم را متمایل کردم به طرف خانم علوی که کنار بی بی نشسته بود و گفتم: - شرایطتان چی هست؟ بی بی پیش دستی کرد و گفت: - نمی دانم مادر من نپرسیدم تو هم نپرس حالا به امید خداخودشان باهم به توافق می رسند. بعد از مکث کوتاهی روبه بی بی گفتم: - بی بی جان همسفرشان من هستم... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁رمان زهرابانو🍁 قسمت99 با اینکه سرم را پایین انداخته بودم ولی سنگینی نگاه هر چهار نفر را روی خودم احساس می کردم. اول از همه صدای داد نرگس آمد... - ای خداااا عمو جدی میگی؟ چرا زودتر نگفته بودی؟ بی بی که با صحبت های من سردرگم شده بود به نرگس گفت: - آرام بگیر ببینم! سید چی میگی مادر؟ سکوت جمع نشان میداد من باید توضیح بیشتری بدهم. بی بی جان الان که با استادم تماس گرفتم تا شخص مورد اعتمادشان را برای صحبت کردن معرفی کنند ایشان گفتند که قرار هست من هم همراه کاروان باشم و منظورشان خود بنده بوده. بی بی که حالا متوجه واقعی بودن مسئله شده بود نفس راحتی کشید و از ته دلش خدا را شکر کرد - خدایا شکرت که دیدن چنین روزهای قشنگی را به من دادی الهی مادر سفرت پر برکت باشد خوشحالم کردی... نرگس که اوضاع را خوب دید شروع کرد - عموجان لیست خریدم را برایت می نویسم موقع بازار رفتن هم آنلاین باش که در رنگ بندی لباسهایم مشکلی پیش نیایید. هنوز خانم علوی و مادرشان چیزی نمی گفتند و من تمام حواسم به واکنش آنها بود. بی بی به مادر خانم علوی گفت: - نظر شما چی هست؟ - نظر زهرا نظر من هم هست. بی بی که حالا مخاطبش زهرا بود. - خب دخترم بسم الله... قرار بود حرفهایت را بگویی بگو عزیزم 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت100 خانم علوی همچنان سکوت کرده بود که نرگس گفت:بی بی جان کار از دستت در رفته! این چه مدل خواستگاری کردن هست؟ بعد هم برای صحبت این حرفها باید تنهایشان گذاشت! بلندشید ؛ بلند شید... که گفتن این حرفها خیلی مهم است. بزرگترها اجازه میدهید بروند و صحبت هایشان را بکنن؟... - از دست تو نرگس جوری حرف میزند انگار صدتا خواستگار داشته - بی بی حالا قرار نبود کلاس من را پایین بیاوری حالا ما از تجربه های نود و نه تا خواستگار شما استفاده می کنیم. چه اشکال دارد. بی بی روبه نرگس گفت: - نرگس یک سینی چای همراه با نُقل بیاور تا ان شاالله دهانمان را شیرین کنیم. - چشم زهرا جان بلند شو برویم ریختنش با من آوردنش باتو نرگس که بی خیال نمیشد و حرفش را تکرار می کرد. مجبورشدم پشت سرش به آشپز خانه بروم. - به به عروس خانم آمدی - نرگس اینجوری نگوووو - بابا خجالت نکش. خدایا شکرت چه عروس خوبی شکار کردیم. خدایا بهش صبر بده بتواند عموی من را تحمل کند... نگاه متعجبم را که دید با خنده گفت: - بابا شوخی کردم. هرچه گفت که سینی چای را ببرم قبول نکردم چون می دانستم می خواد سوژه ام کند. باهم به سالن برگشتیم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمـانــ (زهرا بانو) 5 پــارتــ تقـدیم نـگـاهــ قـشـنـگتـونـــ♥️💞
💫🌷 درسی بسیار زیبا از شهید محمد رضا دهقان... طرف داشت غیبت میکرد بهش گفت: شونه هاتو دیدی؟ گفت: مگه چی شده؟ گفت: یه کوله باری از گناهان اون بنده خدا رو شونه های توئه...
11 آبان 91؛ در نمایشگاه دفاع مقدسی که در نجف‌آباد برپا شده بود محسن با زهرا عباسی همکار می‌شود و همین آغازی می‌شود برای آشنایی و ازدواج؛ به قول همسر محسن، شهدا واسطه آشنایی این دو بودند، 11 آبان 91 خطبه عقد جاری و محسن در 21 سالگی داماد می‌شود؛ دو سال بعد در مرداد 93 مراسم عروسی برگزار می‌شود. 24 فروردین 95؛ اولین و آخرین فرزند محسن به دنیا می‌آید،اسمش را علی می‌گذارند، محسن در فایل صوتی وصیتش این گونه به تنها بچه‌اش خطاب می‌کند: سلام علی آقا، سلام باباجان، سلام پسر گلم، چند کلمه‌ای هم می‌خواستم با تو حرف بزنم، ببخشید که باباجان در سن کودکی رهایت کردم و رفتم!... اسمت را گذاشتم علی تا مولا و پیشوایت، الگویت علی (ع) شود!... می‌خواهم طوری علی‌وار (ع) زندگی کنی که یکی از سربازان امام زمان (عج) شوی...
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
11 آبان 91؛ در نمایشگاه دفاع مقدسی که در نجف‌آباد برپا شده بود محسن با زهرا عباسی همکار می‌شود و همی
تنها آرزوی آقا محسن محسن ازدواج می‌کند. مهریه همسرش یک سکه به نیت یگانگی خدا، پنج مثقال طلا به نیت پنج تن، ۱۲ شاخه گل نرگس به نیت امام زمان(عج)، ۱۴ مثقال نمک به نیت نمک زندگی، ۱۲۴هزار صلوات و حفظ کل قرآن با ترجمه است که این قلم آخری را به علت اعزام به سوریه و شهادت نمی‌تواند تمام کند. جای جای کتاب واژگان شهید و شهادت موج می‌زنند. حاج حسین یکتا را که دعوت می‌کنند نجف آباد باز هم از شهادت می‌گوید. محسن اما به یکی از دوستانش می‌گوید که دوست دارد شهید شود، شهادتش همه را تکان دهد و با همه شهدا فرق کند. این بزرگترین آرزویش در این دنیای فانی است. تنها دعای سفر مشهدالرضایش هم خواسته‌ای از امام رئوف نیست جز شهادت در راه خدا. بعد از نقل داستانک‌هایی از اردوهای جهادی و استخدام در نهاد مقدس سپاه، اولین بار به منطقه عبطین سوریه اعزام می‌شوند.
💠كسى كه خود را در مواضع تهمت قرار دهد نبايد كسى را ملامت كند كه به او سوء ظن پيدا مى كند. (بلكه بايد خود را سرزنش كند كه اسباب سوء ظن را فراهم كرده است)» 📘۱۵۹
.💞. فقط به نداشته ها فکر نکنیم، بلکه به خود و دیگران نعمتهای خدای مهربان را یادآوری کنیم تا بر نعمتش بیفزاید برخی از نعمتها مانند: سلامتی بدن اعم از : دیدن، شنیدن، بوییدن، خوردن، جویدن، بلعیدن، هضم کردن، دفع کردن و... نعمت امنیت، پدر و مادر، فرزند سالم، دوستان خوب، فامیل با معرفت، آبرو، آزادی، کسب، کار ، درآمد حتی کم، سرپناه واز همه مهمتر محبت خدا و اهلبیت و دینداری و میلیونها میلیون نعمت دیگر که اگر یکی از آنها گرفته شود میتواند کل زندگی ما مختل کند... خدایا شکرت♥️
حضرت محمد (ص) می فرماید: هرکه مرد یا زن مسلمانی را غیبت کند، خداوند تعالی چهل روز و شب نماز و روزه او را قبول نکند، مگر اینکه کسی که غیبتش را نموده از وی در گذرد. (جامع الاخبار صفحه 109)
سلام یڪۍ از نام هاے خداوندِ .. ما وقتی بجاش ڪلاماتۍ مثل ... صلام .. سیلام .. س .. ص استفادھ میڪنیم داریم نام خدارو بہ تمسخر میگیریـــــم ..!🚶🏻‍♂
بزرگی‌میگفتن هروقت‌خواستی‌گناه‌کنی‌یک‌چوب‌ کبریت‌رو،روشن‌کن‌و‌زیر‌یکی‌از‌انگشتات بگیر...‼️ ⭕️اگه‌تحملش‌روداشتی‌بروگناه‌کن♨️ 🔥میدانیم‌که‌آتش‌جهنم‌هفتادبارازآتش دنیاشدیدترهست🔥 💢پس‌چراوقتی‌تحمل‌آتش‌دنیارا نداریم‌به‌این‌فکرنمیکیم‌که‌خودرااز آتش‌جهنم‌نجات‌دهیم⁉️ باخداباشیدپادشاهی‌کنیدوخودرااز عذاب‌سخت‌قیامت‌نجات‌دهید. ❗️
⸾⸾⇢🔖✂️ . • همِہ‌گلولہ‌ها؎ِجَنگ‌نرم‌مِثل‌خمپاره‌شَصتہ نہ‌سوت‌دارھ‌و‌نہ‌صِدا‌وقتۍمیفَهمیم‌ اومده‌ڪِہ‌میبینیم: فلانۍ‌دیگِہ‌هیئت‌نِمیاد؛ فلانۍ‌دیگِہ‌چادر‌سَرش‌نمیڪُنہ!! ‹-شھیدحجت‌اللھ‌رحیمۍ› . • ✂️🔖⸾⸾⇢
•`³¹³•. ❗️'‌. شڪستم.. شڪستی.. شڪستند.. دلِ‌مهدی‌را.... واین‌قصه‌هنوز‌ادامه‌دارد.... • ترڪ‌گناه‌دل‌آقا‌رو‌شاد‌میڪنه.. بیاتاگناه‌نڪنیم به‌نیت‌تعجیــل‌در‌ظهـورش وبه‌رسم‌رفاقت‌گنـاه‌نڪنیـم . ✨بیایدازامروزقرارمان‌این‌باشه‌ڪه گناه‌نڪن‍‍یم‌به‌خاطـر‌دل‌ِعزیزِفاطـمه آقا‌شرمنده‌ایم...💔🥀😭 . اللّٰھم عجّل لِوَلیکَ الفَرَجْ ـ ـ ـ ــــــــــ❁ــــــــــ ـ ـ ـ
میگوینـد...؛ هرگاه به هرامامۍ"سلام"دهید... خود آن امام جوابـــــ سلام‌تان را میدهد! ولۍاگرکسۍ بگوید: "السلام‌علیڪ‌یا‌فاطمه‌الزهرا‌س🌹" همه‌ۍ امامان جوابش را میدهند ... مۍگوینـــــد: ڪه این فرد نام مادرمان را برده است !؟ [ السلام‌علیک‌یا‌فاطمة‌الزهراس] 🍃🌹🍃🌹
- عࢪاقیھ‌مۍ‌گفت: اونڪہ‌فهمیده‌شون‌بود،خودشو‌انداخت‌زیر‌تانڪ! دیگہ‌وا؎‌بہ‌حال‌نفهماشون! 🌱!
‌ بھترین‌هاۍ روزگار همان‌هایـے بودند که بزرگترین‌کار غیرقانونۍشان دستـ بردنـ در شناسنامھ برایِ‌رفتن به جبهہ‌ی جنگ بود ♥️ 💣.
‹💚🌱› خـدا اگـر بخـواهد غیـر ممـکن ممـکن مـی شود..🌿 📗⃟💚¦⇢
🔻 با کسانی که نمی‌‌خواهند حق را بشوند، چطور برخورد کنیم؟ 🔻 خودمان را معطّل ناشنوندگانِ حق نکنیم؛ شنوندگان حق در جهان فراوانند 🔻 اولویت‌دادن به ناشنوندگان، بسیاری از شنوندگان را از شنیدن حرف حق محروم می‌کند 👈🏼 چرا ما در تبلیغات ضعیف هستیم؟ ج۷ یک مشکل مهم در عرصۀ تبلیغ، این است که بعضی‌ها اصلاً حاضر نیستند حرف حق را بشنوند بلکه اجازۀ شنیدن به دیگران هم نمی‌دهند. با این افراد باید چه‌کار کرد؟ باید از بخشی از مخاطبان (ناشنوندگانِ حق) ناامید بشویم؛ این یک «راهبرد» است. «وَ لَوْ عَلِمَ اللَّهُ فيهِمْ خَيْراً لَأَسْمَعَهُمْ‏» اگر خدا خیری در اینها می‌دید، اینها را شنوای حق می‌کرد، اینها اگر هم بشنوند، تبعیّت نخواهند کرد. پیامبر(ص) بعد از اینکه دید قریش مکه، شنوندۀ حق نیستند بلکه ناشنوندگانِ بسیار مُصرّ و متحجری هستند، از آنها روگردان شد و سراغ مردم مدینه رفت. گاهی پیامبران و مؤمنین، خیلی حرص می‌خورند که چرا بعضی‌ها حقیقت را نمی‌دانند؟ درحالی‌که آنها خودشان نمی‌خواهند بشنوند و الا بارها به گوش‌شان خورده است. لذا خدا به پیامبر می‌فرماید «ذَرْهُم‏» آنها را رها کن. ما نباید خودمان را معطل متقاعدکردن کسانی کنیم که حرف‌مان را نمی‌پذیرند؛ باید از آنها عبور کنیم. در جهان و در جامعۀ خودمان گوشِ شنوا فراوان هست. اولویت‌دادن به ناشنوندگان، بسیاری از شنوندگان را از شنیدن حق محروم می‌کند. در همین جامعۀ خودمان، جوان‌های بسیاری داریم که شنوای حرف حقّ زیبا هستند. اما خیلی از ما طلبه‌ها، این مخاطبان خوب را-که اکثریت هستند- رها کرده‌ایم و بیشتر به پاسخ شبهات می‌پردازیم. اولویت‌ ما در تبلیغ دین نباید «پاسخ‌دادن به شبهه» باشد. رفع شبهه مسئلۀ اولِ جوان‌ها نیست. ذهن‌ مردم و خصوصاً جوان‌ها، شبهه‌ناک نیست. رفع شبهه مثل داروی سرطان است، اکثر مردم که سرطان ندارند؛ بلکه نیاز به غذای سالم دارند. باید سراغ نیاز اصلی مردم و جوان‌ها برویم و با معارف دین، به این نیازها پاسخ بدهیم. 👤علیرضا پناهیان - ۱۴۰۰.۰۶.۰۴ 👈🏼 متن کامل: Panahian.ir/post/7059
اکنون اذان مغرب به افق اهواز التماس دعا🌹
نـمـازتـون سـرد نشـه عـزیـزان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا