🔳 *سپاه پاسداران، حمله بامداد امروزه به پایگاه موساد اسرائیل را رسماً برعهده گرفت .*
سپاه نیوز/ روابط عمومی کل سپاه در بیانیهای با اشاره به هدف قرار گرفتن مرکز راهبردی توطئه و شرارت صهیونیستها توسط موشک های نقطه زن تاکید کرد :
🔳 تکرار هر گونه شرارت با پاسخ های سخت ، قاطع و ویرانگر مواجه خواهد شد.
در پی شرارت های اخیر رژیم صهیونیستی و هدف قرار گرفتن " مرکز راهبردی توطئه و شرارت صهیونیست ها " ، "روابط عمومی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی" بیانیهای صادر کرد.
🔳متن بیانیه به این شرح است :
بسم الله الرحمن الرحیم
در پی جنایات اخیر رژیم جعلی صهیونیستی و اعلان قبلی مبنی بر بی پاسخ نگذاردن جنایت ها و شرارت های این رژیم منحوس ؛ شب گذشته "مرکز راهبردی توطئه و شرارت صهیونیستها" مورد هدف موشک های قدرتمند و نقطه زن "سپاه پاسداران انقلاب اسلامی" قرار گرفت.
بار دیگر به رژیم جنایتکار صهیونیستی هشدار میدهیم ، تکرار هر گونه شرارت با پاسخ های سخت ، قاطع و ویرانگر مواجه خواهد شد .
به ملت عظیمالشأن ایران نیز اطمینان میدهیم امنیت و آرامش میهن اسلامی ، خط قرمز نیروهای مسلح خواهد بود .
[✨💛]
بِـدآنیـدڪِهشھـٰادَتمَـرگنیسـت؛
#رسـٰالَـتاسـت!
رَفتـننیسـت؛
#جـٰاودانهمـٰانـدَناسـت!
جـٰاندادَننیسـت؛
#بَلڪهجـٰانیـٰافتَـناسـت!
هدایت شده از 💞ݜـهـیـدبـابـڪنوریهریس💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تتلو_حرامزاده
#نه_به_هتک_حرمت_عمه_سادات
جادارهبهتتلوبگیم....
داعشکهگندهلاتتونبود
بهنابودیرسید
توعهجوجهرنگیبهخودت
اجازهمیدیبه
حضرتزینبتوهینکنی؟
غرشبچههایحیدر رودیدی؟یانشونتبدیم😐
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#تتلو_حرامزاده #نه_به_هتک_حرمت_عمه_سادات جادارهبهتتلوبگیم.... داعشکهگندهلاتتونبود بهناب
تتلو بی غیرت با کیا گیر افتاد
با بچه های سید علی گیر افتاد😎
اهوی بچه برو اول از شیر مامانت فاصله بگیر بعد بیا باهامون گیر کن
ما بچه های سید علی هستیم😎💪🏻
ما بچه های امام علی هستیم
پایداریم پای ولایت فقیه😎💪🏻
از همه خواهران و از همه زنان امت رسوال الله مي خواهم روز به روز حجاب خود را تقويت كنيد مبادا تار مويي از شما نظر نامحرمي را به خود جلب كند، مبادا رنگ و لعابي بر صورتتان باعث جلب توجه شود، مبادا چادر را كنار بگذاريد.
هميشه الگوي خود را حضرت زهرا(س) و زنان اهل بيت پيامبر قرار دهيد، هميشه اين بيت شعر را به ياد بياوريد آن زماني كه حضرت رقيه (س) خطاب به پدرش گفت:
💫
غصه حجاب من را نخوري بابا جان
چادرم سوخته اما به سرم هست هنوز
💫
#شهید_محسن_حججی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۵ روز تا نیمه شعبان🙂😍❤️
#امام_زمان
#استوری
•°🌼
مژده بدین آی عاشقا
شبه پیمبر اومده🌹
میلاد حضرت علی اکبر علیه السلام🦋
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ? #قسمت_هشتم ? فردای همان روز با ذوق رفتم نمازخانه و کی
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
? #قسمت_نهم ?
نماز تمام شده بود. جلوی در بودم و میخواستم بروم که حاج آقا آمد و پرسید: ببخشید… شما مسئول بسیج مدرسه اید؟
-بله…شما از کجا میدونید؟
– از خانم پناهی پرسیدم. میخواستم درباره جو عقیدتی مدرسه بیشتر بدونم.
– در خدمتم.
– شما بیشتر بین بچه هایید. میخوام دغدغه هاشون و سوالاتشون رو بدونم که بتونیم برنامه نماز جماعت رو پربارتر کنیم.
– حتما.
بحث مان به درازا کشید. وقتی بلند شدم، تقریبا هیچکس در نمازخانه نبود بجز صالحه که گوشه ای نشسته بود و کرکر میکرد. طبق مسئولیت همیشگی ام جانماز حاج آقا را جمع کردم(خانم پناهی گفته بود اجازه ندهیم حاج آقا دست به سیاه و سفید بزند چون سید اولاد پیغمر گناه دارد!) حاج آقا خداحافظی کرد و رفت. و کنار صالحه نشستم که داشت از خنده غش میکرد. گفتم: چته؟ به چی میخندی؟
با شیطنت گفت: چکار داشتی با حاج آقا؟!
– به تو چه؟ سوال داشتم حتما!
– عههههه؟ که سوال داشتی؟
زدم توی سرش و گفتم: بی مزه!
اما ماجرا ختم به اینها نمیشد. شوخی صالحه برایم زنگ هشدار بود. چرا این طلبه فقط برای من متفاوت است؟ ؟؟؟
ادامه دارد...
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ? #قسمت_نهم ? نماز تمام شده بود. جلوی در بودم و میخواست
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
?#قسمت_دهم?
خانم محمدی عجله داشت. دعوتنامه ام را داد و گفت: بیا! فردا با بسیج قراره بریم گلستان شهدا. باید کمک دست من باشی! یه صبح تا بعد از ظهر اونجاییم!
بعد هم از بین کاغذهایی که دستش بود یک دعوتنامه بیرون کشید و گفت: بیا اینم بده حاج آقا؛ایشونم باید به عنوان روحانی باشن حتما. من عجله دارم تو بهش بده. باشه؟
– چشم!
-پس خداحافظ!
و سریع از پله ها بالا رفت. من ماندم و نمازخانه و صفهای نماز جماعت که داشت بسته میشد. سرجایم نشستم و دعوتنامه حاج آقا را خواندم: سید مهدی حقیقی!
نماز که تمام شد، صدایم را صاف کردم و پشت سرش نشستم. سلام کردم و دعوتنامه را به طرفش گرفتم: خانم محمدی گفتن اینو بدم به شما. قراره از طرف بسیج دانش آموزی بریم گلستان شهدا. شمام باید حتما باشید!
دعوتنامه را گرفت و نگاهی کرد و گفت: چشم. ممنون که اطلاع دادین!
دو روز بعد؛ زودتر از همه خودم را به مدرسه رساندم. خانم محمدی و پناهی داشتند وسایل را آماده میکردند و جعبه های ناهار را داخل اتوبوس می چیدند. با من و آقافیروز، سرایدار مدرسه چهارنفر میشدیم. راننده های اتوبوس نمیدانم کجا بودند؟ در دلم به بقیه بچه های بسیج فحش میدادم که چرا انقدر دیر کرده اند و ما دست تنها مانده ایم. همان موقع صدای موتور آمد؛سرم را برگرداندم و دیدم حاج آقا ترک موتور یک جوان شبیه خودش رسید به ما. پیاده شد و درحالی که به طرف ما میامد به جوان گفت: علی آقا ساعت سه میتونی بیای دنبالم؟
-چشم آقاسید!
و رفت…
ادامه دارد...