فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر کسی بی ادعاتر بود، بالاتر نشست
آبرومندند در درگاهِ تو افتادهها...
#شهید_محسن_حججی🌹
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
هر کسی بی ادعاتر بود، بالاتر نشست آبرومندند در درگاهِ تو افتادهها... #شهید_محسن_حججی🌹
🍃 چند ماهی بود به این در و اون در میزد. به هر کسی که میشد رو انداخت، فایده نداشت. گره خورده بود کارش.
خودش اینجا بود ولی دلش سوریه. دلتنگ بود و بی قرار. دلتنگ رفقای شهیدش پویا ایزدی، حمیدرضا دایی تقی،موسی جمشیدیان، علیرضا نوری و... . از طرفی هم نمیتوانست تحمل کند که خودش اینجا باشد و نیروهای تکفیری در سوریه جولان بدهند.
پیش همه میرفت التماس میکرد.دوست، رفیق، همکار، مسئول، مافوق.
یک وقت هایی دیگر نمیتوانست خودش را آرام کند. باید میرفت پیش حاج احمد کاظمی... زندگی اش ، شغل و کارش همه را سپرده بود به دست حاج احمد.
رفتیم اصفهان؛ به گلستان شهدا که رسیدیم رفتم صندلی عقب تا لباس گرم به علی بپوشانم.
مداحی سید رضا را گذاشته بود. دلتنگی اش را میفهمیدم. نگاهش را میخواندم. سکوتش را میشنیدیم.
توی آینه با نگاهم به چشمهایش زل زده بودم. دست هایش را گذاشت روی صورتش که اشک هایش را من نبینم.
چند لحظه بعد دیگر اشک نبود. صدای هق هق بود وبغض ترکیده و نفس های دلتنگ.
از ماشین که آمدیم بیرون هنوز صورتش خیس بود.
به مزار حاج احمد که رسیدیم نشست پایین پای مزار.حرف هایش را گفت و توسلی هم پیدا کرد.
ارام تر شده بود.
سر حرف را باز کرد. معذرت خواهی کرد و گفت:"ببخشید که ناراحتت کردم."
هنوز به چشم هایش نگاه میکردم که اشک داشت. گفتم:" محسنم من با ناراحتی تو ناراحت میشم.من طاقت دیدن اشک هاتو ندارم.ناراحت نباش. باور کن درست میشه. منم برات دعا میکنم. تو به آرزوهات که برسی منم خوشحال میشم.ان شاالله هم میری سوریه هم شهادت روزیت میشه."
چند ماه بعد شهید شد وبه ارزوی قشنگش رسید...💔🕊
✨تلنگر✨
میگی چرا شیطان به ما سجده نکرد؟!😕
اون شیطان بود تو چی...؟!🤔
اون فقط به خلق الله سجده نکرده...😐
تو چرا با بی نمازی به خالقت سجده نمیکنی؟!😰
گاهی وقتا از شیطان هم بد تریم...🤭
شیطان به انسان سجده نکرد...😥
تو به خدا با بی نمازی سجده نمی کنی ...😣
یه خورده فکر کردن بد نیست...
#الهمعجللولیکالفرجــ🤲
#یامهدی
4_5953855863838998772.mp3
6.15M
#اگرنمیتونےبہنامحرمنگاھنڪنے
وباهاشارتباطنداشتہباشے
حتمااینصوتروگوشڪن! ❪📻🌻❫
#پادڪست
#حاجآقادارستانے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
😞 یعنی خدا منو بخشیده؟!
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۱۵ سر به زیر سمتم میآیی و مقابلم میشینی، یڪ لحظه سرت را بلند میڪن
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۱۶
تو ماه بودی و بوسیدنت، نمیدانی
چه ساده داشت مرا هم بلند قد میکرد.
نفسهایم به شماره میافتد. فقط ڪمی دیگر مانده که تڪانی میخوری و چشمهایت را باز میڪنی…
قلبم به یڪباره میریزد! بهت زده به صورتم خیره میشوے و سریع از جایت بلند میشوے…
- چیکار میکردے!؟
مِن مِن میکنم…
- من….دا…داش…داشتم…چ…
میپرے بین نفسهاے به شماره افتادهام:
- میخواستم برم پایین گفتم مامان شک میڪنه. تو آخه چرا! نمیفهمم ریحانه این چه کاریه! چیو میخواے ثابت ڪنی؟چیو!؟
از ترس تمام تنم میلرزد، دهانم قفل شده…
- اخه چرا! چرا اذیت میکنی…
بغض به گلویم میدود وبیاراده یڪ قطره اشک گونهام را تر میڪند..
- چون…چون دوست دارم!
بغضم میترڪد و مثل ابر بهارے شروع میڪنم به گریه کردن. خدایا من چم شده. چرا اینقدر ضعیف شدم. یڪدفعه مچ دستم را میگیرد و فشار میدهد.
- گریه نکن...
توجهی نمیکنم. بیشتر فشار میدهد
- گفتم گریه نڪن اعصابم بهم میریزه.
یڪ لحظه نگاهش میکنم.
- برات مهمه؟…اشکاے من!؟
- درسته دوست ندارم…ولی آدمم دل دارم! طاقت ندارم حالا بس کن...
زیر لب تڪرار میکنم.
- دوسم ندارے...
و هجوم اشڪها هر لحظه بیشتر میشود.
- میشه بس ڪنی. صدات میره پایین!
دستم را از دستت بیرون میڪشم.
- مهم نیست. بزار بشنون!
پشتم را بهت میڪنم و روے تختت مینشینم. دست بردار نیستم… حالا میبینی! میخواے جونمو بگیرے مهم نیست تا تهش هستم. میآیی سمتم ڪه چند تقه به در میخورد:
- چه خبره!؟ علی؟ ریحان؟ چی شده؟
نگرانی را میشد از صداے فاطمه فهمید
هل میڪنی، پشت در میروے و آرام میگویی...
- چیزی نیست. یکم ریحان سر درد داره!
- مطمئنی!؟ میخواید بیام تو؟
- نه! تو برو بخواب. من مراقبشم!
پوزخندے میزنم:
- آره! مراقبمی!
چپ چپ نگاهم میڪنی. فاطمه دوباره میگوید:
- باشه مزاحم نمیشم…فقط نگران شدم چون حس ڪردم ریحانه داره گریه میڪنه. اگر چیزے شد حتما صدام ڪن!
- باشه! شب خوش!
چند لحظه میگذرد و صداے بسته شدن در اتاق فاطمه شنیده میشود!
با ڪلافگی موهایت را چنگ میزنی، همان جا روے زمین مینشینی و به در تڪیه میدهی.
چادرم را سر میڪنم، به سرعت از پلهها پائین میدوم و مادرت را صدا میڪنم:
- مامان زهرا! مامان زهرااا!! آقا علی اڪبر کجاست!؟
زهرا خانوم از آشپزخانه جواب میدهد:
- اولا سلام صبح بخیر! دوما همین الان رفت حیاط موتورش رو برداره. میخواد بره حوزه!
به آشپزخانه سرڪ میڪشم، گردنم را کج میکنم و با لحن لوس میگویم:
- آخ ببشید سلام نکردم! حالا اجازه مرخصی هست؟
- کجا؟ بیا صبحانت رو بخور!
- نه دیگه کلاس دارم باید برم.
- خب پس به علی بگو برسونتت!
- چشم مامان! فعلا خدافظ!
و در دل میخندم اتفاقا نقشه بعدے همین است! به حیاط میدوم فاطمه در حال شانه زدن موهایش است. مرا ڪه میبند میگوید:
- اووو…کجا این وقت صبح!
- کلاس دارم.
- خب صبر ڪن با هم بریم!
- نه دیگه میرسونن منو.
و لبخند پر رنگی میزنم.
- آهااااع! تو راه خوش بگذره پس…
و چشمک میزند. جلوے در میروم و به چپ و راست نگاه میکنم. میبینمت ڪه دارے موتورت را تا سرکوچه ڪنارت میڪشی. بیاراده لبخند میزنم و دنبالت میآیم.
#ادامهدارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۱۶ تو ماه بودی و بوسیدنت، نمیدانی چه ساده داشت مرا هم بلند قد میکرد.
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۱۷
همانطور ڪه با قدمهاے بلند سمتت میآیم زیر لب ریز میخندم.
میایستی و سوار موتور میشوی… هنوز متوجه حضور من نشدهاے. من هم
بیمعطلی و با سرعت روے ترڪ موتورت میپرم و دستهایم را روے شانههایت میگذارم. شوڪه میشوے و به جلو میپرے. سر میگردانی و به من نگاه میکنی ! سرڪج میکنم و لبخند بزرگی تحویلت میدهم!
- سلام آقا! چرا راه نمیافتی!؟
- چی!!! تو!…کجا برم!
- اول خانوم رو برسون کلاس بعد خودت برو حوزه.
- برسونمت؟؟؟
- چیه خب! تنها برم؟
- لطفا پیاده شو. قبلشم بگو بازے بعدیت چیه.!
- چرا پیاده شم؟ یعنی تن…
- آره این موقع صبح کلاس داری مگه؟
- بعله!
پوزخندے میزنی:
- کلاس دارے یا تصمیم گرفتی داشته باشی...
عصبی پیاده میشوم.
- نه! تصمیمم چیز دیگس علیاڪبر!
این را میگویم و به حالت دو ازت دور میشوم.
خیابان هنوز خلوت است و من پایین چادرم را گرفتهام و میدوم. نفسهایم به شماره میافتد نمیخواهم پشت سرم را نگاه کنم. گرچه میدانم دنبالم نمیآیی…
به یڪ ڪوچه باریڪ میرسم و داخل میروم…
به دیوار تڪیه میدهم و از عمق دل قطرات اشڪم را رها میڪنم.
دستهایم را روے صورتم میگذارم، صداے هق هق در کوچه میپیچد.
چند دقیقهاے به همان حال گذشت ڪه صدایی من رو خطاب ڪرد:
- خانومی چی شده نبینم اشکاتو!
دستم را از روے صورتم بر میدارم، پلڪ هایم را از اشڪ پاڪ و به سمت راست نگاه میکنم. پسر غریبه قد بلند و هیکلی با تیپ اسپرت ڪه دستهایش را در جیبهاے شلوارش فرو برده و خیره خیره نگاهم میکند.
- این وقت صبح؟ تنها!؟ قضیه چیه ها!
و بعد چشمڪ میزند!
گنگ نگاهش میکنم. هنوز سرم سنگین است. چند قدم نزدیڪم میآید…
- خیلی نمیخوره چادرے باشی!
و به سرم اشاره میکند. دستم را بیاراده بالا میبرم. روسرےام عقب رفته بود و موهایم پیدا بود. به سرعت روسرے را جلو میکشم، برمیگردم از کوچه بیرون بروم ڪه از پشت کیفم را میگیرد و میکشد. ترس به جانم میافتد…
- اقا ول کن!
- ول کنم کجا بری خوشگله!؟
سعی میڪنم نگاهم را از نگاهش بدزدم. قلبم در سینه میکوبد. ڪیفم را میکشم اما او محکم نگهش میدارد.
نفسهایم هر لحظه از ترس تندتر میشود. دسته کیفم را میگیرم و محکم تر نگهش میدارم که او دست میاندازد به چادرم و مرا سمت خود میڪشد. ڪش چادرم پاره میشود و چادر ازسرم به روے شانههایم لیز میخورد. از ترس زبانم بنده میآید و تنم به رعشه میافتد. نگاهش میکنم لبخند کثیفش حالم را بهم میریزد. پاهایم سست شده و توان فرار ندارم.یڪ دستش را در جیبش میکند.
- کیفتو بده به عمو.
و در ادامه جملهاش چاقوے کوچکی از جیبش بیرون میآورد و با فاصله سمتم میگیرد. دیگر تلاش بیفایده است. دسته کیفم را ول میکنم. با تمام توان با پاهایم قصد دویدن میکنم که دستم به لبه چاقواش گیر میکند و عمیق میبرد. بیتوجه به زخم، با دست سالمم چادرم را روے سرم میکشم، نگه میدارم و میدوم. میدانم تعقیبم نمیکند! به خواستهاش رسیده! همانطور که با قدمهاے بلند و سریع از کوچه دور میشوم به دستم نگاه میکنم که تقریبا تمام ساق تا مچ عمیق بریده…تازه احساس درد میکنم! شاید ترس تا به حال مقاومت میکرد. بعداز پنج دقیقه دویدن پاهایم رو به سستی میرود. قلبم طورے میکوبد که هر لحظه احساس میکنم ممکن است برای همیشه بایستد! به زمین و پشت سرم نگاه میکنم. رد خون طوریست که گویی سر بریده گاو را به دنبال میکشی! با دیدن خون و فکر به دستم ضعف غالب میشود و قدمهایم کندتر! دست سالمم را به دیوار خیابان تکیه میدهم و خودم را به زور به جلو میکشم. چادرم دوباره از سرم میفتد.یڪ لحظه چهره علی اڪبر به ذهنم میدود..
” اگر تو منو رسونده بودی الان من…”
با حرص دندانهایم را روے هم فشار میدهم. حس میکنم از تو بدم میاید!!
یعنی ممکن است!؟
به کوچهتان میرسم. چشمهایم تار میشود. چقد تا خانه مانده! زانوهایم خم میشود. به زور خودم را نگه میدارم. چشمهایم را ریز میکنم. یعنی هنوز نرفتی!!
از دور میبینمت که مقابل درب خانهتان با موتور ایستادهاے. میخواهم صدایت کنم اما نفس در گلو حبس میشود. خفگی به سینهام چنگ میزند و با دو زانو روے زمین میافتم. میبینم که نگاهت سمت من میچرخد و یڪدفعه صداے فریاد”یاحسینِ” تو! سمتم میدوی و من با چشم صدایت میکنم..
به من میرسی و خودت را روے زمین میاندازی. گوشهایم درست نمیشنود کلماتت را گنگ و نیمه میشنوم..
- یاجد سادات!…ر…ریحانهه…یاحسین…مامااااان…مااامااان…بیاااا..زنم…ز..زنمممم…
چشمهایم را روے صورتت حرڪت میدهم.
” دارے گریه میڪنی!؟”
#ادامهدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۱۷ همانطور ڪه با قدمهاے بلند سمتت میآیم زیر لب ریز میخندم. میایس
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#مدافع_عشق
#قسمت۱۸
حالی براے گفتن دیوان شعر نیست
یڪ مصرع و خلاصه، تو را دوست دارمت! دستی ڪه سالم است را سمت صورتت میآورم تا لمس کنم چیزے را که باور ندارم.
اشڪهایت! چند بار پلک میزنم. صدایت گنگ و گنگتر میشود...
- ریحان!.ریحا…ن..
و دیگر چیزے نمیبینم جز سیاهی!
چیزے نرم و ملایم روے صورتم کشیده میشود. چشمهایم را نیمه باز میکنم و میبندم. حرکات پی در پی و نرم همان چیز قلقلکم میدهد. دوباره چشمهایم را نیمه باز میکنم. نور اذیتم میکند. صورتم را سمت راست میگیرم.
نجوایی را میشنوم:
- عزیزم؟صدامو میشنوی!
تصویر تار مقابل چشمانم واضح میشود. مادرم خم میشود و پیشانیام را میبوسد.
- ریحانه!؟مادر!
پس چیز نرم همان دستان مادرم است.
فاطمه کنارش نشسته و با بغض نگاهم میکنم. پایین پایم هم علیاصغر نگاه معصومانهاش را به من دوخته. از بوے بیمارستان بدم میآید! نگاهم به دست باندپیچی شدهام میافتد و باز چشمهایم را با بیحالی میبندم
….
زبرے به کف دستم ڪشیده میشود. چشمهایم را باز میڪنم. یڪ نگاه خیره و آشنا ڪه از بالاے سر من را تماشا میکند. کف دست سالمم را روے لب هایت گذاشتهاے! خواب میبینم!؟
چند بار پلڪ میزنم. نه! درست است.
این تویی! باچهرهاے زرد رنگ و چشمانی گود افتاده. ڪف دستم را گاها میبوسی و به ته ریشت میکشی!
به اطراف نگاه میکنم. توے اتاق توام!
یعنی مرخص شدم!؟ صدایت میلرزد..
- میدونی چند روز منتظر نگهم داشتی!
نا باورانه نگاهت میکنم.
- هیچ وقت خودمو نمیبخشم.
یک قطره اشڪ مژههای بلندت را رها میکند.
- دنبال چی هستی؟ چیو میخواستی ثابت کنی! اینکه دوست دارم؟ آره! ریحان من دوست دارم…
صدایت میپیچد و…
و چشمهایم را باز میکنم. روے تخت بیمارستانم پس تمامش خواب بود!
پوزخندے میزنم و از درد دستم لب پایینم را به دندان میڪشم.
چند تقه به در میخورد و تو وارد میشوے با همان چهره زرد رنگی که در خواب دیدم. آهسته سمتم میآیی، صدایت میلرزد:
- به هوش اومدی!
چیزے نمیگویم. بالاسرم میایستی و نگاهم میکنی. درد را در عمق نگاهت لمس میکنم.
- چهار روز بیهوش بودے! خیلی ازت خون رفته بود..نزدیک بود که…
لبهایت میلرزد و ادامه نمیدهی. یک لیوان بر میداری و برایم آب میوه میریزے...
- ڪاش میدونستم کی اینکارو کرده…
با صداے گرفته در گلو جواب میدهم.
- تو اینکارو کردی!
نگاهت در نگاهم گره میخورد. لیوان را سمتم میگیرے. بغض را در چشمهایت میبینم.
- ڪاش میشد جبران کنم.
- هنوز دیر نشده. عاشق شو!
"من نه آنم ڪه به تیغ از تو بگردانم روے
امتحان ڪن به دو صد زخم مرا"
گر چه میدانم دیر است! گرچه احساس خشم میڪنم با دیدنت! اما میدانم در این شرایط بدترین جبران برایت لمس همین عشق است! دهانت را باز میڪنی ڪه جواب بدهی ڪه زینب با همسرش داخل اتاق میآیند. سلام مختصرے میڪنی و با یڪ عذرخواهی کوتاه بیرون میروے.
یعنی ممڪن است در وجودت حس شیرین عشق بیدار شده باشد.
بیسکوئیت ساقه طلاییام را در چاے فرو میبرم تا نرم شود. ده روز است از بیمارستان مرخص شدهام. بخیههاے دستم تقریبا جوش خورده. اما دکتر مدام تاکید میکند ڪه باید مراقب باشم.
مادرم تلفن به دست از پذیرائی وارد حال میشود و با چشم و ابرو به من اشاره میکند. سرتکان میدهم که، یعنی چی!؟
لبهایش را تکان میدهد که یعنی مادر شوهرته!..
دست سالمم را ڪج میکنم که یعنی چیکار کنم!؟ و پشت بندش با لب میگویم، پاشم برقصم؟
چپ چپ نگاهم میکند و با دستےکه آزاد است اشاره میکند، خاک تو سرت!
بیسکوئیتم در چاے میفتد و من درحالی ڪه غرغر میکنم به آشپزخانه میروم. تا یڪ فنجون دیگر بریزم. که مادرم هم خداحافظی میکند و پشت سرم وارد آشپزخانه میشود.
- این همه زهرا دوست داره! تو چرا یه ذره شعور نداری؟
- وا خب مامان چیکار کنم!؟ پاشم پشتک بزنم؟
- ادب ندارے که!…زود چاییتو بخور حاضر شو.
- کجا ایشالا؟
- بنده خدا گفت عروسم یه هفتس تو خونه مونده. میایم دنبالتون بریم پارکی جایی هوا بخوره! دیگه نمیدونه چقد عروسش بی ذوقه!
- ای بابا! ببخشید که وقتی فهمیدم ایشونن ترقه در نکردم. خب هر کس یجوره دیگه!
- آره یڪیم مثل معتادا دستشو بهونه میکنه میشینه رو مبل هی بیسکوئیت میکنه تو چایی.
میخندم و بدون اینکه دیگر چیزے بگویم از آشپزخانه خارج میشوم و سمت اتاقم میروم. به سختی حاضر میشوم و بهترین روسرےام را سر میکنم. حدود نیم ساعت میگذرد که زنگ در خانهمان به صدا در میآید. از پنجره خم میشوم و بیرون را تماشا میکنم.
تو پشت درے. تیپ اسپرت زدهاے! چادرم را از روے تخت بر میدارم و از اتاقم بیرون میآیم. مادرم در را باز میڪند و صدایتان را میشنوم.
- سلام علیکم. خوب هستید!
- سلام عزیز مادر! بیا تو!
- نه دیگه! اگرحاظرید لطفا بیاید که راه بیفتیم.
- من که حاضرم! منتظر این…
هنوز حرفش تمام نشده وارد راهرو میشوم و میپرم جلوے در!
نگاهم میکنی:
- سلام!
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 #مدافع_عشق #قسمت۱۸ حالی براے گفتن دیوان شعر نیست یڪ مصرع و خلاصه، تو را دوست دارمت! دس
مثل خودت سرد جواب میدهم.
- سلام.
مادرم کمک میکند چادرم را سر کنم و از خانه خارج میشویم. زهرا خانوم روے صندلی شاگرد نشسته، در را باز میکند و تعارف میزند تا مادرم جلو بنشیند.
راننده سجاد است و فاطمه و زینب هم عقب نشستهاند. مادرم تشکر میکند و سوار میشود.
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 چه عملی دل امام زمان را شاد می کند؟
🎙 #استاد_فرحزاد
😍💍#انگـــشتر ســـرای سلاله💍😍
🔴یه کانال پر از انگشترای جــ😍ـذاب
زیــبا ، دیدنی، شــیک 💍🧕🧔
♥️💍عقـــیــق 💍❤️
💛💍شــرف_الشمس💍💛
🤍💍درنجـــف 💍🤍
🖤💍حــدیــد 💍🖤
💝نیم ست های نقره و#حــرز کبیر 💖
🟢انواع انگشترهای سفارشی🤗🤗👇👇
https://eitaa.com/joinchat/954794154C677565c5e8
🚛ارسال #رایــــــگان 🚛
#فراخوانطراحیجهادی :)
سلاموارادت😍
یهـعالمهکار گرافیکیصلواتی
انجاممیدیم :)💚
+استوریرایگانبهسلیقهشما
+عکسنوشتهصلواتیبهسلیقهشما
+ساختاستیکر بهسلیقهشما
+ساختپوسترصلواتےبهسلیقهشما
+آموزشفتوشاپ،کلیپ،عکسنوشتهو... با گوشی و به صورتکاملاجهادی
#همشجهادیھ✌️😉
برایسفارشمراجعهکنید به بیوگرافی کانال مراجعه کنید
#بسماللھاگرڪسےمیخواد😉☝️🏻
جهتعضویتدرکانال✌️⇩
https://eitaa.com/joinchat/3055812646C6ae47fe1d0
ـ
ماھ رمضان در هرسال، قطعهـاۍ از
بهشت است که خدا در جهنمِ سوزان
دنیایِ مادۍ ما، آن را وارد میکند و
بهـ ما فرصت میدهد کھ خودمان را
بر سر این سفرھ الهیِ این ماه، وارد
بهشت کنیـمـ !'
|| سیدعلـیخامنهـای .
خدایم به دادههایت کہ نعمت است،
به ندادههایت کہ حکمت است و بہ
گرفتـہهـایـت کہ عـلـت اسـت تـو را
سپاس و شُکر🌸🌱..
توکل بر خدایت کن، کِفایت میکند
حتما✨:)
〖#خداجونم💌
#تلنگࢪانھ‼️
روزقیامتمیگےخدایااشتباهشده
منکارایهخوبـےداشتمڪهنیست
وگناهانےنداشتمڪههست....
جوابمیاد:↯
حسناترفتدرپروندهکسےڪه
غیبتشراکردے
وگناهانشبهتورسید....!
#تلنگࢪانھ⛓
مامیگیم:
" وَالشِمر و جالِس عَلے صَدرڪ "
ولیبچهها.. بعضیوقتایهڪاراییمیڪنیم؛
همینجوریسنگینیمیڪنه
روسینهیامامزمانِمون!🚶🏻♂💔
#حاجحسینیڪتا✨
#حدیثگرافے📜
پیامبراڪرمصلیاللهعلیهوآلهوسلمفرمودند:
هنگامی که مهمان وارد خانه مؤمن میشود، هزار برکت و هزار رحمت به همراه خود دارد و خداوند به تعداد هر لقمه که مهمان تناول میکند یک حج و یڪ عمره برای صاحب خانه مےنویسد!🌼
🤍🥺
--
-میگفت
شهادتخوباستاماتقوا
بهتراست..
میدونییعنیچی؟!
یعنیتاپارونفستنزاشتی
شهیدنمیشی....
اولتقوابعدآرزویشهادٺ=)🌱'
--
♥️⃟💌↝ #شهیدانه
💌⃟♥️↝ #شهیداحمدمشلب✨