eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
7.3هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 🕊M@€D£○🕊
سلام دوست عزیز😊 حلول ماه مبارک رجب رو بهتون تبریک میگم 🦋 امیدوارم با استفاده از ظرفیت عظیم این ماه پربرکت رشد معنوی چشمگیری داشته باشی😇 میدونی گاهی وقتا شرایط خود آدم طوریه که به نظر میاد نمیتونه مستقیم از یه دریای فیض و رحمت بهره ببره 😔 اما خوب یه انسان باایمان هرگز ناامید نمیشه و همیشه بهترین راهکار رو پیدا میکنه🤩👌🏻 ✔️اگه امسال توفیق شرکت توی مراسم معنوی اعتکاف رو داری که خوش به سعادتت 🌱 ... اگر هم بنا به هر دلیلی نمیتونی تو این مهمونی پربرکت خدا شرکت کنی خودت رو محروم نکن 😔 چطوری؟؟؟🧐 ⏪ با کمک به عزیزانی که دلشون میخواد تو این مراسم معنوی شرکت کنند و مهمان خدا باشند اما به دلایل مالی نمیتونن و حسرت میخورن🥺 هر کدوم از شما با پرداخت مبلغی به عنوان کمک میتونید هم دل اون عزیزان رو شاد کنید و هم تو این فیض عظیم شریک بشید☺️ اینم شماره حساب💳👇🏻 ۶۰۶۳۷۳۱۰۵۰۷۵۵۹۹۱ معصومه سادات نوابی التماس دعا🍃
دوستان مورد اطمینان هستن
36.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«تا مـرز سوختن بتواند خطر کند!» -حضرت عباسی تو دیگه چرا آمدی جبهه؟! -آبروی هر پی رزمنده است بردی... -آقا کاش دور اسم ماهم خط بکشی! 📍یه روایت از شهید مجید قربانخانی 🔹نثار شهید مجید قربانخانی صلوات!
https://harfeto.timefriend.net/17048910012541 جایی برای حرفاتون🌸سوال داشتین بفرمایین
سلام علیکم بله دیشب برگزار شد به صورت لایو شرکت کردم. اولش در مورد ماه رجب و عبادت ها و اعمال ماه حرف زدند و گفتند تو دوره ستاب شرکت کنید.! لینکش رو منم ندارم باید از اینترنت شرکت کرد لینکش رو پیدا کردم چون که مخصوص بی نهایتی هاست اگر میخواهید آیدیتون رو بزارید تا بیام خدمتتون
نه تموم نشده الان میزارم.! خواستم جمع بشه بعد براتون بفرستم هر به 6 پارت
🌾 🌾قسمت سرزمین غریب نماینده دانشگاه برای استقبالم به فرودگاه🛬🇬🇧 اومد …  وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و😳😧تعجب… نگاهش رو پر کرد …  چند لحظه موند … نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه… سوار ماشین🚘 که شدیم … این تحیر رو به زبان آورد … – شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید … زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت … – و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما … با چنین وارد خاک انگلستان🇬🇧 شده … نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم …یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم😒 که بقیه اینطوری نیومدن … ولی یه چیزی رو می دونستم … به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم… هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می چرخید … اما سکوت کردم … ✋ باید پیش از هر حرفی همه چیز رو می سنجیدم … و من هیچی در مورد اون شخص نمی دونستم … من رو به خونه ای 🏡که گرفته بودن برد … یه خونه دوبلکس …بزرگ و دلباز … با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی… ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه های سنتی انگلیسی … تمام وسایلش شیک و مرتب … فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود …  همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز … حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه …  اما به شدت اشتباه می کردن …😐 هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود … برای مادرم …خواهر و برادرهام … من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم …  قبل از رفتن …  توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده…  خودم اینجا بودم … دلم جا مونده بود … با یه علامت سوال بزرگ …❓😒 ⁉️– بابا … چرا من رو فرستادی اینجا؟ … ادامه دارد ... ✍نویسنده:
🌾 🌾قسمت اتاق عمل دوره تخصصی زبان تموم شد …  و آغاز دوره تحصیل و کار در بیمارستان بود … اگر دقت می کردی … مشخص بود به همه سفارش کرده بودن تا هوای من رو داشته باشن …  تا حدی که نماینده دانشگاه، شخصا یه دانشجوی تازه وارد رو به رئیس بیمارستان و رئیس تیم جراحی عمومی معرفی کرد … جالب ترین بخش، ریز اطلاعات شخصی من بود …  همه چیز، حتی علاقه رنگی من … 😕 این همه تطبیق شرایط و محیط با سلیقه و روحیات من و از و بود … از چینش و انتخاب وسائل منزل … تا ترکیب رنگی محیط و…  گاهی ترس😧 کوچیکی دلم رو پر می کرد … حالا اطلاعات علمی و سابقه کاری …  چیزی بود که با خبر بودنش جای تعجب زیادی نداشت … هر چی جلوتر می رفتم …  حدس هام از شک به یقین نزدیک تر می شد …فقط یه چیز از ذهنم می گذشت … ⁉️– چرا بابا؟ … چرا؟ … توی دانشگاه و بخش … مرتب از سوی اساتید و دانشجوها تشویق می شدم … 👏🎓 و همچنان با قدرت پیش می رفتم و برای کسب علم و تجربه تلاش می کردم …  بالاخره زمان حضور رسمی من، در اولین 🛌عمل فرارسید …  اون هم کناریکی ازبهترین جراح های بیمارستان … همه چیز فوق العاده به نظر می رسید …  تا اینکه وارد رختکن اتاق عمل شدم … رختکن جدا بود … اما …😧   ادامه دارد ... ✍نویسنده:
🌾 🌾قسمت شعله های جنگ آستین لباس کوتاه بود … 😐 یقه هفت … 😕 ورودی اتاق عمل هم برای شستن دست ها و پوشیدن لباس اصلی یکی …😶 چند لحظه توی ورودی ایستادم …  و به سالن و راهروهای داخلی که در اتاق های عمل بهش باز می شد نگاه کردم … حتی پرستار اتاق عمل و شخصی که لباس رو تن پزشک می کرد … 👤مرد بود … برگشتم داخل و نشستم روی صندلی رختکن …  حضور شیطان😈 و نزدیک شدنش رو بهم حس می کردم … 😈– اونها که مسلمان نیستن … تو یه پزشکی … این حرف ها و فکرها چیه؟ … برای چی تردید کردی؟ … حالا مگه چه اتفاقی می افته … اگر بد بود که پدرت، تو رو به اینجا نمی فرستاد … خواست خدا این بوده که بیای اینجا … اگر خدا نمی خواست شرایط رو طور دیگه ای ترتیب می داد … خدا که می دونست تو یه پزشکی … ولی اگر الان نری توی اتاق عمل …می دونی چی میشه؟ … چه عواقبی در برداره؟ … این موقعیتی رو که پدر شهیدت برات مهیا کرده، سر یه چیز بی ارزش از دست نده … شیطان😈⚔ با همه قوا بهم حمله کرده بود …  حس می کردم دارم زیر فشارش له میشم …  سرم رو پایین انداختم و دستم رو گرفتم توی صورتم …😞😖 ⁉️– بابا … من رو کجا فرستادی؟ … تو … یه مسلمان شهید…دختر مسلمان محجبه ات رو … 🔥آتش جنگ عظیمی 🔥که در وجودم شکل گرفته بود …وحشتناک شعله می کشید … چشم هام رو بستم … 😥😢🙏 – خدایا! توکل به خودت … یازهــ🌸ـــرا …  دستم رو بگیر … از جا بلند شدم و رفتم بیرون …  از تلفن بیرون اتاق عمل تماس گرفتم …پرستار از داخل گوشی رو برداشت … از جراح اصلی عذرخواهی کردم و گفتم …  _شرایط برای ورود یه خانم مسلمان به اتاق عمل، مناسب نیست … و … از دید همه، این یه حرکت مسخره و احمقانه بود …  اما من آدمی نبودم که حتی برای یه  … از جلو برم … حتی اگر تمام دنیا🌎 در برابرم صف بکشن …  مهم نبود به چه قیمتی … چیزهای باارزش تری در قلب من وجود داشت ….✌️ ادامه دارد .... ✍نویسنده:
🌾 🌾قسمت حمله چند جانبه ماجرا بدجور بالا گرفته بود …  همه چیز به بدترین شکل ممکن … دست به دست هم داد تا من رو خورد و له کنه …😣 دانشجوها، سرزنشم می کردن که یه موقعیت عالی رو از دست داده بودم …  اساتید و ارشدها، نرفتن من رو یه اهانت به خودشون تلقی کردن …  و هر چه قدر توضیح می دادم فایده ای نداشت …  نمی دونم نمی فهمیدن یا نمی خواستن متوجه بشن …😒 دانشگاه🏢 و بیمارستان 🏥…  هر دو من رو تحت فشار دادن که اینجا، جای این مسخره بازی ها و تفکرات احمقانه نیست …  و باید با شرایط کنار بیام و اونها رو قبول کنم … هر چقدر هم راهکار برای حل این مشکل ارائه می کردم …فایده ای نداشت …  چند هفته توی این شرایط گیر افتادم …شرایط سخت و وحشتناکی که هر ثانیه اش حس زندگی وسط جهنم رو داشت …😥😣 وقتی برمی گشتم خونه …  تازه جنگ دیگه ای شروع می شد… مثل مرده ها روی تخت می افتادم … حتی حس اینکه انگشتم رو هم تکان بدم نداشتم …  تمام فشارها و درگیری ها با من وارد خونه می شد …👈 و بدتر از همه شیطان 😈…کوچک ترین لحظه ای رهام نمی کرد …  در دو جبهه می جنگیدم …  درد و فشار عمیقی تمام وجودم رو پر می کرد … … سخت تر و وحشتناک بود…  یک لحظه غفلت یا اشتباه، ثمر و زحمت تمام این سال ها رو ازم می گرفت …  دنیا هم با تمام جلوه اش … جلوی چشمم بالا و پایین می رفت …  می سوختم و با چنگ و دندان، تا آخرین لحظه از ایمانم دفاع می کردم …😥😖 حدود ساعت 9 🕘… باهام تماس گرفتن و گفتن سریع خودم رو به جلسه برسونم … پشت در ایستادم …  چند لحظه چشم هام رو بستم … ✨✌️ _بسم الله الرحمن الرحیم … خدایا به فضل و امید تو … در رو باز کردم و رفتم تو …  گوش تا گوش … کل سالن کنفرانس پر از آدم بود …  جلسه دانشگاه و بیمارستان برای بررسی نهایی شرایط … 👈رئیس تیم جراحی عمومی هم حضور داشت … ادامه دارد ... ✍نویسنده: