فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید مبعث بر همگان مبارک😍❤️🧡💛💚💙💜💖💗💓💞💕❣💝
چوب شور خانگی 🥨👌
مواد لازم برای۴ نفر✌️🏻✌️🏻
مواد اصلی
روغن مایع ۱/۴ پیمانه🥃
آرد به مقدار لازم🍚
شیر ۱/۲ پیمانه🥛
نمک کمی🍨
تخم مرغ (سفیده) ۱ عدد🥚
کنجد به مقدار لازم🥨
بیکینگ پودر ۱ قاشق مربا خوری🥄
طرز تهیه
۱- ابتدا شیر را با نمک مخلوط میکنیم و هم میزنیم🥄
۲- بکینگ پودر را اضافه میکنیم و هم میزنیم🍶
۳- حالا روغن را اضافه میکنیم🍾
۴- درآخر آرد را به آرامی اضافه میکنیم و هم میزنیم🍚.تاجایی آرد اضافه میکنیم که مواد به دست نچسبد🖐🏻
۵- از خمیر به اندازه گردو جدا کنید🥥 روی یه سطح صاف بغلطونید و به شکل میله باریک در بیارید این میله رو در سفیده تخم مرغ فرو ببرید 🍳و بعد در کنجد بغلطونید🥨
۶- میله هارو روی کاغذ روغن توی سینی فر بچینید 🍱و توی فر 160 درجه از پیش گرم شده قرار بدید تا زمانیکه نون هاتون آماده بشند🍞 نونها خشک و ترد هستند🥨
سایر نکات:«
من نصف زمان پخت شعله پایین فر رو خاموش کردم و گریل رو روشن کردم تا روی چوب شورها طلایی بشه😋
معجون هایی که هر روز باید ازشون استفاده کنیم🥤😍
#انگیزشی 🦄
✨ قسمت #بیست_و_نهم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
مادر سید : ــ زهرا جان!
این خانم تو بسیج چیکارهان؟!
زهرا : ــ خاله جان این خانم.....
این خانم همون کسی هستن که محمد مهدی به خاطرش دوبار رفتنش عقب افتاده بود☺
ــ اونکه میگفت
به خاطر کامل نبودن مدارکشه😯
ــ دیگه دیگه 😆😉
صورتم از خجالت سرخ☺️🙈شده بود
و سرم رو پایین انداختم دوست داشتم میتونستم همون دقیقه برم بیرون ولی فضا خیلی سنگین بود😕
مادر سید گفت :
ــ دخترم خیلی ممنونم ازت که اومدی😊 پسرم از اونروز که اومده بود یک کلمه با ما حرف نزد ولی با دیدن شما حالش عوض شد☺معلومه شما با بقیه براش فرق داری☺🍃
زهرا :
ــ خاله جون حتی با من😐😉
ــ حتی با تو زهرا جان 😄
دخترم! تو این مدت که خبر برنگشتنش رو به ما دادن یه چشمم اشک بود یه چشمم خون😢میگفتن حتی جنازش هم بر نمیگرده😢باور کرده بودم که پسرم شهید شده😔ولی خدا رو شکر که برگشت🙏
ــ خدا رو شکر🙏
یک ماه از این ماجرا گذشت
و من چندبار دیگه رفتم عیادت آقاسید و اون هم کم کم داشت با شرایط جدیدش عادت میکرد و روحیش بهتر میشد ولی همچنان میگفت که من برم پی زندگی خودم😐🙁
ــ خانم تهرانی بازم میگم اون حرفهایی که توی نامه زدم رو فراموش کنید 😔
من قبل رفتنم فقط دوتا گزینه برا خودم تصور میکردم👌اینکه یا شهید میشم یا سالم برمیگردم✨اصلا این گزینه تو ذهنم نبود...😔شما هم دخترید و با کلی آرزو
آرزو دارید با نامزدتون تو خیابون قدم بزنید😕 با هم کوه برید 😕با هم بدویید 😕ولی من..😔بهتره بیشتر از این اینجا نمونید😔
ــ نه این حرفها نیست😑
بگید نظرتون درباره من عوض شده.
بگید قبل رفتن فقط احساسی یه نامه نوشتید و هیچ حسی به من نداشتید.😐
ــ نه اینجور نیست😟لاالهالاالله😐
ــ من میرم و شما تنها بمونید توی پیله خودتون... ولی آقای فرمانده...
این رو بدونید هیچ وقت با احساسات یه دختر جنگ نکنید😐و فقط به کسی از عشق حرف بزنید که واقعا حسی دارید😔
ــ خواهرم شما
شرایط من رو درک نمیکنین😕
ــ من حرفهام رو زدم😕خداحافظ😒
و از اتاق اومدم
بیرون و به سمت خونه رفتم🚶♀
یک هفته بعدش صبح تازه بیدار شده بودم و رو تختم دراز کشیده بودم.
نور آفتاب از لای پرده ی اتاق داشت روی صورتم میزد🌤فکر هزار جا میرفت.
که مامان آروم در اتاق رو زد و اومد تو
ــ ریحانه؟؟ بیداری؟؟😯
ــ اره مامان😴
ــ ریحانه تو کلاستون به جز
این پسره احسان بازم کسی...؟!😯
ــ چی؟! 😯نه فک نکنم. چطور مگه؟؟😕
ــ آخه یه خانمی الان زنگ زد و اجازه خواستگاری میخواست
میگفت پسرش هم دانشگاهیتونه😐
ــ چی؟! خواستگاری؟!😐کی بود؟
ــ فک کنم گفت خانم علوی😐
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
و #آیدی_کانال_مجاز_می_باشد
✨ قسمت #سی_ام
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
ــ چییی!!😳😯علوی؟!؟!
ــ مگه میشناسیش؟؟ همکلاسیتونه؟؟😯
ــ چی؟! ها؟!
آهان... اره...فک کنم بشناسم☺
بعد اینکه مامان از اتاقم بیرون رفت نمیدونستم از شدت ذوق زدگی چیکار کنم 💃😇یعنی بالاخره راضی شد بیاد؟! ولی شاید یه علوی دیگه باشه؟!
نه بابا مگه چند تا علوی داریم که هم دانشگاهی هم باشه.
تو همین فکرها بودم که زهرا
برام یه استیکر لبخند😊 فرستاد... منظورش رو فهمیدم و مطمئن شدم که خواستگار آقا سیده😊🙈
ــ سلام زهراجون خوبی؟!
ــ ممنونم...
ولی فک کنم الان تو بهتری😊😆
ــ زهرا؟؟ چطوری حالا راضی شدن؟؟😯
ــ دیگه با اون قهرهایی که شما میکنی اگه راضی نمیشد جای تعجب داشت😃
ــ ای بابا😂
روزها گذشتن و شب خواستگاری رسید دل تو دلم نبود ...😕هم یه جوری ذوق داشتم و هم یه جوری استرس شدید امانمو بریده بود...😥یعنی مامان و بابا با دیدن سید چه عکس العملی نشون میدن؟! یعنی سید خودش چیکار میکنه امشب؟؟ اگه نشه چی؟! 😔و کلی فکر و خیال تو ذهنم بود و نفهمیدم اون روز چجوری گذشت...😕
اصلا حوصله هیچ کاری نداشتم
و دوست داشتم سریع تر شب بشه😊
بابا و مامان مدام ازم سوال میپرسیدن؟؟
ــ حالا این پسره چی میخونه؟؟😐
وضعشون چطوریه؟!😕و کلی سوالاتی که منو بیشتر کلافه میکرد
هرچی ساعت به شب نزدیک تر میشد ضربان❤️⚡️ قلب منم بیشتر میشد
صدای کوبیدن قلبمو💓به راحتی میشنیدم... خلاصه شب شد و همه چیز آماده بود که زنگ در صدا خورد.
از لای در آشپزخونه یواشکی نگاه میکردم😞اول مادر سید که یه خانم میانسال با چادر مشکی بود وارد شد و بعدش باباش که یه آقای جا افتاده با ظاهر مذهبی بود و پشت سرشون هم دیدم سید روی ویلچر نشسته✨و زهرا که کاور مخصوص چرخ ویلچر برای توی خونه رو میکشه و بعدش ویلچر رو آروم حرکت داد به سمت داخل... با دیدن سید بیاختیار اشک ذوق تو چشمام حلقه زد😢😊
تو دلم میگفتم :
به خونه خانم آیندت خوشاومدی😊
بعد اینکه زهرا و سید وارد شدن دیدم بابام رفت و راه پله رو نگاه کرد و برگشت تو خونه و با یه قیافه متعجبانه گفت :
ــ شما رسم ندارین اولین بار
آقا داماد رو هم بیارید؟! آقای مهندس چرا نیومدن؟!😊
که مادر سید آروم با دستش آقاسید رو نشون داد و گفت : ــ ایشون اقای مهندس هستن دیگه ☺
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
و #آیدی_کانال_مجاز_می_باشد
✨ قسمت #سی_و_یکم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
ــ ایشون اقای مهندس هستن دیگه☺
با شنیدنش لحن صدای بابام عوض شد چون آشپزخونه پشت بابام بود نمیتونستم دقیق ببینمش ولی با لحن خاصی گفت :
ــ شوخی میکنید؟! 😟😏
که پدر سید گفت :
ــ نه به خدا شوخیمون چیه...
آقای مهندس انشاءالله داماد آینده همین ایشون هستن
با شنیدن داماد یه تبسم خاصی
رو لب سید اومد و سرشو پایین انداخت☺ولی دیدم بابام از جاش بلند شد و صداشو بلند کرد و گفت : 🗣
ــ آقا شما چه فکری با خودتون
کردید که اومدید اینجا؟؟😠 فکر کردید دختر دستهی گل من به شما جواب مثبت میده...😏 همین الانش کلی خواستگار سالم و پولدار داره ولی محل نمیکنه اونوقت شما با پسر معلولت پا شدی اومدی اینجا خواستگاری؟! 😡
جمع کنید آقا...
زهرا خواست حرفی بزنه
ولی سید با حرکت دستش جلوشو گرفت و اجازه نداد😕😒
پدر سید آروم با
صدای گرفتهای گفت :
ــ پس بهتره ما رفع مزاحمت کنیم😔
ــ هر جور راحتید...😠
ولی آدم لقمه رو اندازه دهنش میگیره.
مادر و پدر سید بلند شدن
و زهرا هم آروم ویلچر رو هل میداد به سمت در...✨انگار آوار خراب شده بود روی سرم😢نمیتونستم نفس بکشم و دلم میخواست زار زار گریه کنم😭پاهام سست شده بود... میخواستم داد بزنم ولی صدام در نمیومد ...دلم رو به دریا زدم و رفتم بیرون...
پدر و مادر سید از در خروجی بیرون رفته بودن و سید و زهرا رسیده بودن لای در🚪بغضمو قورت دادم و آروم به زور صدام در اومد و سلام گفتم😢
بابام سریع برگشت و گفت :
ــ تو چرا بیرون اومدی😠...برو توی اتاقت😡
ولی اصلا صداشو نمیشنیدم...
زهرا بهم سلام کرد ولی سید رو دیدم که آروم سرش رو بالا اورد و باهام چشم تو چشم شد👀💕
اشکی که گوشهی چشمش
حلقه زده بود آروم سر خورد و تا روی ریشش اومد.😢سرش رو پایین انداخت و اروم به زهرا گفت
ــ بریم...😞
و زهرا هم ویلچر رو
به سمت بیرون هل داد...✨
بعد اینکه رفتن و در رو بستن من فقط گریه میکردم😭😫
بابام خیلی عصبانی بود و فقط غر میزد😠
ــ مسخرش رو در آوردن😡
یه کاره پا شدن اومدن خونه ما خواستگاری
و رو کرد به سمت من و گفت :
ــ تو میدونستی پسره فلجه؟! 😠
ــ منم با گریه گفتم :😢
بابا اون فلج نیست😢جانبازه😔
ــ حالا هرچی...
فلج یا جانباز یا هر کوفتی...
وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته یعنی یه آدم عادی نیست😠
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
و #آیدی_کانال_مجاز_می_باشد
✨ قسمت #سی_و_دوم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
ــ بابا اون آقا تا چند ماه پیش
از ماها هم بهتر راه میرفت ولی الان به خاطر امنیت من و شما...😞😢
که بابام پرید وسط حرفو گفت :
ــ دختر تو با چند ماه پیشش میخوای ازدواج کنی یا با الانش؟!😡در ضمن این پسر و این خانواده اگه سالم هم میاومدن من جواب منفی میدادم چه برسه به الان که😑😏
میدونستم بحث بیفایده هست😔اشکامو به زور نگه داشتم و رفتم توی اتاقم😭وقتی در اتاق رو بستم بغضم ترکید😢صدای گریم بلند و بلند تر میشد... با هر بار یاد آوری آخرین نگاه سید انگار دوباره دنیا خراب میشد روی سرم😭...دوست داشتم امشب دنیام تموم بشه😢
ای کاش اتفاقات امشب فقط یه کابوس بود😢تا صبح فقط گریه میکردم و مامانم هم هر چند دقیقه بهم سر میزد و نگرانم بود
مامانم اومد تو اتاق و گفت :
ــ دختر اینقدر خودتو عذاب نده... از دست میریا...😟😕
ــ آخه شما که حال منو نمیدونی مامان😢دلم میخواد همین الان دنیا تمام
بشه😭
ــ من حال تورو نمیدونم؟! ههه😔من حال تو رو بهتر از خودت درک میکنم😢
ــ یعنی چی مامان؟!😯
ــ یعنی اینکه....هیچی...😕😒 ولی دخترم دنیا تموم نشده... کلی خواستگار قراره برات بیاد☺️با کلی افکار و قیافه مختلف✨نمیگم کیو انتخاب کن و کیو نکن ... نمیگم مذهبی باشه یا نباشه ولی کسی رو انتخاب کن که ارزشتو بدونه و بتونه خوشبختت کنه😕😐
اونشب و فردا اصلا تو حال و هوای خودم نبودم😔اصلا نتونستم بخوابم و همش فکر و خیال😕صبح شد و دلم گرفته بود😞دلم میخواست با زهرا حرف بزنم ولی نمیدونستم چی بگم بهش 😢
هیچکی نبود باهاش درد دل کنم😔
یاد حرف زهرا افتادم...
که هر وقت دلش میگیره میره مزار 👣شهدا😢
لباسم رو پوشیدم و
به سمت شهدای گمنام راه افتادم🍃
نزدیک مزار که شدم...
اِااا... اون زهرا نیست بیرون مزار وایساده؟!😯 چرا دیگه خودشه 😔حالا چیکار کنم😯آروم جلو رفتم
ــ سلام😞
ــ سلام ریحانه جان😊 و بغلم کرد و گفت : ــ اینجا چیکار میکنی؟😯
ــ دلم گرفته بود...
اومده بودم باهاشون درد دل کنم😞😢تو چرا بیرونی؟!
ــ محمد گفت میخواد
حرف بزنه باهاشون و کسی تو نیاد.
ــ زهرا😔نمیدونم چطوری معذرت خواهی کنم... به خدا منم نمیخواستم...
ــ این چه حرفیه ریحانه😊
من درکت میکنم
آروم به سمت مزار حرکت کردم
و وارد یادمان شدم...✨صدای سید میومد وکم کم واضح تر میشد
آرو آروم رفتم و چند ردیف عقب ترش نشستم و به حرفهاش گوش دادم😔
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
و #آیدی_کانال_مجاز_می_باشد
✨ قسمت #سی_و_سوم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
آرو آروم رفتم و
چند ردیف عقب تر نشستم و به حرفهاش گوش دادم😔دیدم با بغض داره درد دل میکنه 😢
ــ شهدا چی شد؟!😞
مگه قرار نبود منم بیام پیشتون؟!😢
الان زنده موندم که چی بشه؟!😢 که هر روز یه زخم زبون بشنوم؟! بیمعرفتا چرا من رو یادتون رفت و شروع کرد گریه کردن و گریه کردن 😭😫
دلم خیلی براش میسوخت😢
منم گریم گرفته بود ولی نمیتونستم گریه کنم... آروم رفتم پشت سرش...
نمیدونستم چی بگم و چیکار کنم...
فقط آروم گفتم :
ــ سلام آقاسید😞
آروم سرش رو برگردوند
و سریع اشکاش رو با گوشه آستینش پاک کرد و داد زد : 🗣
ــ زهراااااااا
مگه نگفتم کسی اومد خبرم کن
ــ آقاسید حالادیگه ما هرکسی هستیم؟!😢
ــ خانم بین من و شما هیچ نسبتی نیست.
نه ثبتی نه دینی و نه...
لاالهالاالله
ــ قلبی چطور؟!😟
اینقدر راحت جا زدید؟!😕
من رو تا وسط میدون آوردید و حالا میخواین که تنها بجنگم؟؟😔 یعنی حتی اون گفتن عشق دوم و اینا همه دروغ بود؟!😞 چون برای رسیدن به عشق اولتون اینقدر تلاش کردید ولی عشق به ظاهر دومتون چی؟! این شهدا اینطوری پای حرفاشون وایمیستادن؟!😢
ــ من چیکار باید میکردم که نکردم؟!😔
ــ چرا دیشب جواب بابامو ندادید و از خودتون دفاع نکردید؟؟
ــ چه جوابی؟!چه دفاعی؟!
مگه دروغ میگفت؟! من فلجم.😢
حتی خودمو نمیتونم نگه دارم چه برسه شما رو... جای حرفهاش غلط بود؟!😞
ــ اون روز تو دفترتون گفتین این اتوبان دو طرفست...😒ولی الان با این حرفاتون دارم میفهمم نه ... این اتوبان همیشه یه طرفه بوده...😣شما فکر میکنید نظر من راجب شما عوض شده؟! حق هم دارید فکر کنید... چون عاشق نشدید تا حالا😢و نمیدونید عشق یعنی چی.خداحافظ✋
بلند شدم و به طرف در مزار رفتم که از پشت سر آروم گفت :
ــ ریحانه خانم!😶(دومین بار بود که اسمم رو صدا میزد) این اتوبان همیشه دوطرفه بوده😞ولی وقتی کوه ریزش کنه دیگه راهی باقی نمیمونه😔😢
برگشتم و باز باهاش
چشم تو چشم شدم و گفتم : 👀💕
ــ اگه صدبار هم کوه ریزش کنه باید وایساد و جاده رو باز کرد نه اینکه...😒
خداحافظ...
و از محوطه بیرون اومدم...
چند روز گذشت و از آقاسید هیچ خبری نداشتم💔روزها برام تکراری و بیخود میگذشت😔فکر به اینکه آینده و سرنوشتم چجوریه دیوونم میکرد..
دلم میخواست یه کاری کنم ولی کاری از دستم بر نمیومد... هر بار درباره سید با بابا حرف میزدم بحث رو عوض میکرد😐تا اینکه یه شب نزدیک صبح دیدم صدای جیغ زدن های مامانم میاد😯😨
سریع خودمو رسوندم بالاسرش😯
دیدم رو تختنشسته داره گریه میکنه😭
ــ چی شده مامان؟!😟
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
و #آیدی_کانال_مجاز_می_باشد
✨ قسمت #سی_و_چهارم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
-ریحانه...ریحانه...
این پسره اسمش چیه؟؟😢
ــ کدوم پسره؟! چی میگید؟!😯
ــ عههه...
همین که اومده بود خواستگاری😢
ــ آها...آها
اسمشون سید محمدمهدی هست
ــ با گفتن اسمش
گریههای مامان بیشتر شد😭بابام هم کمکم نگران شده بود و میخواست اورژانس خبر کنه
ــ حالا چی شده مامان؟!😯
ــ خواب خانم جون رو دیدم😢(مادربزرگم و همون که اولین بار بهم نماز خوندن یاد داده بود) با همون چادری که همیشه میزاشت😔توی خونه قدیمیمون بودم😔دیدم در باز شد اومد تو😢ولی به من هیچ توجهی نمیکرد و ناراحت بود😢گفتم مامان چی شده؟!
گفت : تو ابروی منو پیش حضرتزهرا بردی😔
گفتم : چرا؟! 😯
گفت : خانم میگه برای خواستگاری نوهاش اومده خونه شما ولی بیرونشون کردین😢😭
گفت : به دخترت بگو تو که میترسی محمد مهدی نتونه از دخترت مراقب کنه... این پسر از حرم دخترمن مراقبت کرده چطور از مراقبت دختر تو برنمیاد👌
خانم جون اینارو توی
خواب گفت و پا شد و با گریه رفت😭
بابام گفت : ــ این حرفها چیه زن...
حتما غذای سنگین خورده بودی😐🙄
که مامان با گریه میگفت :
ــ من هیچوقت خوابهام غلط نیست
مامانم بعد مدتها اومده تو خوابم😔و از من دلگیر بود😢ما بد کردیم...نباید بیرونشون میکردیم😭
ــ ولمون کن خانم...
میخوای دخترتو بدبخت کنی که چی؟!
یه مُرده خوشحال بشه😐
ــ تو ازکجا میدونی بدبختمیشه مرد؟😢
ــ از اونجا تو جامعه به اون آقا نه کار میدن نه پست اجتماعی میدن نه میتونه رانندگی کنه نه میتونه گلیم خودشو از آب بکشه بیرون... بازم بگم؟!😑
ــ تو هم خوشبختی رو چه چیزهایی میدونی😔خوشبختی یعنی دلت کنار یکی آروم باشه چه تو خرابه باشین چه تو کاخ
ــ این رمانتیک بازیا مال یه سال اول زندگیه✨وقتی قسط بانک و اجاره خونه و اسبابکشی و در به دری شروع شد اونموقع میفهمی دلت پیش کی آروم بود و آروم میشه😐
یک هفته همین بحث تو خونه ما بود
و منم هم غذام کم شده بود و هم حرف زدنم و فقط غصه میخوردم😢مامانمم که وضع روحیش خوب نبود😔 و کلا وضعیت خونمون ریخته بود بهم... یه روز صبح دیدم بعد مدتها از مینا برام یه پیام اومد
ــ سلام ریحانه خوبی؟!☺️
ــ سلام مینا
چه عجب یادی از ما کردی؟!😊
ــ همونقد که شما یاد میکنی ماهم یاد میکنیم😐میخواستم بگم آخر هفته بله برونمه😊
ــ اِاااا.. به سلامتی☺
چطور بی خبر؟! حالا آقا داماد کیه؟😯
ــ میشناسیش😊
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
و #آیدی_کانال_مجاز_می_باشد