🍃بسم رب الشهدا والصدیقین 🍃
پست اینستاگرامی مادر شهید💌👇🏻
...هیچ میدانی، الان دقیقا ۱۴ روز هست که شبها و روزها به خانه نیامده ای،🏡
در مدرسه سرم را به پسر بچه های قد و نیم قد که چهره کودکی تو را در صورتهایشان می کاوم، گرم میکنم، تا عبور ساعتها را متوجه نشوم،
زمان در مدرسه تند به سرعت برق و باد میگذرند،
شاید به این خاطر است که میخواهند من را به گوشه دنج خانه پرتاب کنند، جایی که نبودت بی تابم میکند، من قوی و سرسخت بار آمده ام اما نمی دانم چرا این دفعه...
خانه ایی که گاه و بی گاه وارد اتاقت میشوم و نظاره گرِ لباسها و کیفت پشت آویز در، دست رویشان می کشم و دور از چشم بقیه بویشان میکنم و عطر دل انگیز وجودت را تا عمق جانم می فرستم. 🌱
امروز شورای دبیران داریم، دل آشوبه ی اخیرِ چند روزه من مانع نظم در انجام وظایفم نیستند، منتظر حضور همکارانیم، هنوز یک ربعی از شورا نگذشته است که موبایلم زنگ 📞میخورد، شماره ایی ناشناس و عجیب، جهت پاسخگویی از اتاق شورا بیرون میروم. 🍃
دلم میخواهد دور باشم از راهروی مدرسه، فلذا قدم در حیاط می گذارم ، و جواب میدهم: بله سلام بفرمایید.
صدایی نمی آید، بوقی آزاد در دلم غوغایی بر پا میکند، دستانم یخ کرده اند، منتظر می ایستم و به آسمان نگاه میکنم، قلبم گواهی تلفن محمدرضا را میدهد، خداخدا میکنم دوباره زنگ بخورد،📞
موبایل مثل اسفنج مچاله شده در دستانم فشرده شده است، نفسم حبس، زنگی دوباره، صدای قلب خودم را می شنوم: سلام مامان... خوبی.
احساس میکنم از عمق تاریخ، از دورترین جای ممکن در هستی، صدایش را می شنوم، صدایی ضعیف اما پر توان، آتشِ صدایش قلبم ❤️را آب میکند و همچون قطرات دانه های مروارید آسمانِ چشمانم را بارانی، خوش و بش میکند، صدای قهقهه مستانه اش شور میدهد به تک تک سلولهای وجودم،
- سلام عزیزم، کجایی مامان؟ چرا زنگ نمی زنی؟
سعی میکنم فقط بشنوم تا گرمای صدایش بر یخهای وجودم بنشیند.
خداحافظی میکند، من نیز.
دو دقیقه بیشتر طول نکشید این وصل، دلم نمی خواست تمام شود، اما شد.
زانوانم تاب بدنم را ندارند حال برگشت به اتاق شورا را ندارم در اتاقی دیگر می نشینم و های های بی صدا گریه میکنم، همکارانم نگران، یک نفر جلو می آید و در خلوتی دونفره جویا میشود. 🍃
بند دلم باز میشود و میگویم: برای پسرم، از من دور شده، خیلی طولانی، خارج رفته، برای تحصیل، علم آموزی، از نوع معنویش، عاشقانه، داوطلب، بسیجی، حضرت زینب، دفاع، حرم،
س...و...ر...ی...ه
#روز_شمار_تا_شهادت🕊
#ششمین_فراق
#شهیدمحمدرضا_دهقان_امیری 🌷
#ابـــووصــال ✨
#شهدا_را_یادکنید_باذکر_صلوات 🍃
🍃بسم رب الشهدا والصدیقین 🍃
پست اینستاگرامی مادر شهید 💌👇🏻
... سفارش توست، حالا که دوری، انگار اصرارِ بیشتر دارم در انجام سفارشاتت، یکی دوتا که نبودند، ازدواج، انگشتر، شال عزا، شالی که هنوز بوی تو را دارد، برایم طاقت فرساست استفاده اش، 🍃
اما مهدیه مثل همیشه هوایت را دارد، مامان:
محمدرضا خواسته، خوب وقتی میری هیئت، بنداز دور گردنت. همان شال مشکی بلندی که قلبی سپید دارد، سبک است چون پرِ پروازِ تو، نرم و لطیف است چون قلب مهربان و رئوف تو.✨
هر شب که هیئت میروم همراه من است برایم قداست پیدا کرده از آن زمان که گفتی بهش احتیاج داری، حرفی عجیب، اما پر تکرار. درست از هشت سالگیت که یکی برای تو خریدم و یکی برای مهدیه، مثل پیر غلامان امام حسین،ع، با زبان کودکانه ات میگفتی: روزی به دردم میخورد.
بزرگتر که شده بودی مدل گفتارت تغییر کرد و گفتی بهش احتیاج داری.
نمی دانستم چه احتیاجی، دلم گواهی میداد اما مثل همیشه از افکارم فرار میکردم.🍃
مادراست دیگر هرآنچه می اندیشد محقق میشود...
در فاصله ایی نه چندان دور، وقتی پیکرت آمد، معنای احتیاجت را فهمیدم،
شاید خودت به من فهماندی که همراهت بفرستمش، تا در لحظه ی دیدار با مولایت، نشانِ خادمیت باشد، خادمی به مدت دوازده سال، چه زیباست، دوازده، شاید مقدراتت بر این عدد بوده، وشاید نشانی از ارادتت.
آدمیزاد که برای اثبات خادمیش نیازی به عکس📸 ندارد، هرچه گشتم عکسی از تو با شال عزایت نیافتم در یک قاب، تنها همین تصویر...🌱
#شال_عزا
#ششمین_فراق
#شهیدمحمدرضا_دهقان_امیری 🌷
#شهدا_را_یادکنید_باذکر_صلوات 💌
🍃بسم رب الشهدا والصدیقین 🍃
پست اینستاگرامی مادر شهید 💌👇🏻
قطعی صدای زنگ موبایل📞 مثل خوره در جانم بود، منتظر زنگ تلفنت بودم از صبح🌤،
اما سختگیری جناب استاد مانعی بس بزرگ بود، حتی برای نیم نگاهی به صفحه تلفن، منم که منضبط، ساعت ده و چهل و چهار دقیقه کلاس تمام شد به سرعت برق گوشی📱 را از کیف درآوردم و نگاهش کردم مثل نگاه مادری که به چهره فرزندش بعدِ عمری دوری می نگرد،
ای داد بیداد، تماسی داشتم از طرف تو،
درست ساعت ده و سی دقیقه، خروارها خاک برسرم شد، بیرون دویدم، شماره ات را گرفتم،
اما جمله ی تلفن مورد نظر خاموش است کلامی ملتهب در آن لحظه بود که زیر گوشم طنین می انداخت دلم میخواست گوینده اش را با دستانم خفه کنم، 🍃
به بابا زنگ زدم گفت: نیم ساعت پیش با تو حرف زده و تو به او گفته ایی، ناراحتی که نتوانستی با من سخن بگویی، ای وای بر من، چه کنم.
ناامیدانه باز زنگ زدم بارها و هنوز باز زنگ میزنم بارها.
ناخودآگاه نگاهم به سمت اس ام اس ها رفت شاید کلامی، حرفی، دردی، نگاهم خشک شد و آسمان چشمانم بارانی، اشک راه دیدَم را بست همه چیز تار بود، اشک ها را کناری زدم و خوب نگریستم، صدایت را با تمام سلولهای وجودم شنیدم:💌 *سلام، ما رفتیم، التماس دعا، یا علی.*🍃
درپاسخت نوشتم: دست حق به همراهت عزیزم.
باخود اندیشیدم شاید یک وقتی یک جایی گوشیت را ببینی و جوابم را بخوانی و لبخندی بر گوشه لبت بنشیند، غافل از اینکه گوشیت📱 داخل کمدی در آموزشگاه آرمیده است...🍃
#ششمین_فراق
#صفحه_گوشی_شهید_دهقان✨
#آخرین_کلام
#شهیدمحمدرضا_دهقان_امیری 🌷
#شهدا_را_یادکنید_باذکر_صلوات