eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت ــ ساعت چنده؟ سلما لبخندی زد و گفت: ــ بیدار شدی؟😊 دستم مثل وزنه سنگین شده بود. به زحمت آن را بلند کردم که موهایم را جمع کنم، حس کردم گودی آرنجم می سوزد. ــ آااخ...😖 ــ چی شد مهدیه؟😨 ــ دستم... پنبه و چسب ضد حساسیت را دیدم و با تعجب گفتم: ــ این دیگه چیه؟😥 ــ نگران نباش. چیزی نیست. وقتی خوابیدی مامانت نگرانت بود. کمی بدنت سرد شده بود. با دکترت تماس گرفت و دکترت گفت باید بری اورژانس. ماهم زنگ زدیم کل پرسنل اورژانس رو ریختیم اینجا.😌 کمی فشارت افتاده بود. برات سِرُم زدن حالا بهتری خدا رو شکر. چشمانش سرخ بود و بی حالت. تازه متوجه شدم. انگار خیلی گریه کرده بود. "طفلک سلما... چقدر باید خویشتن دار باشه؟! بیچاره دلتنگی خودش کمه منم شدم قوز بالا قوز براش. الان می دونم تو دلش چه خبره اما نم پس نمیده"😭 اشکم سرازیر شد و صدای کوتاه هق ام، سلما را متوجه خود کرد. ــ ااااا مهدیه...! الهی دورت بگردم چرا اینقدر خودتو اذیت می کنی؟😒😥 صدایش زدم با ناله. انگار می خواستم دق این چند روز سکوت و تظاهر به آرامشم را اینطور خالی کنم. ــ سلماااا😭 ــ جان سلما.😢 ــ من صالحمو می خوام. من بدون صالحم می میرم. من دق می کنم تا برگرده...😭 صدایش بغض آلود بود و بین حرف هایش آب دهانش را فرو می داد که بغض اش را پنهان کند. ــ فدای تو بشم... با خودت... اینجوری نکن... صالح هم بر می گرده... وقتی بیاد... به من نمیگه قربون مرامت خواهر... زنمو اینجوری دستت سپردم؟!... می خوای... شرمندم کنی؟😢😭 لحن صدایش عوض شده بود. خودم را ازل او جدا کردم و صورت خیس از اشکش را نوازش کردم. پیشانی ام را به پیشانی اش چسباندم و هردو با هم به حال دلمان گریستیم. 😭😭حالا سلماهم بی وقفه و با زجه مرا همراهی می کرد. گوشی موبایلم زنگ خورد. چند نفس عمیق کشیدم و جواب دادم: ــ سلام زهرا بانو... ــ سلام دخترم. نصفه عمرم کردی. خوبی؟😞 ــ خدا نکنه مامانم. ببخشید. دردسرای یکی یه دونه تون تمومی نداره. خوبم. ــ برگشتم خونه واست یه غذای مقوی درست کنم. بیارم برات؟😊 ــ نه... الان نه... صدای صالح توی مغزم پیچید "مامانِ لوسی نباشی و درست غذاتو بخوری"🙈 ــ زهرا بانو... بیارش گرسنمه...☺️ ــ الهی دورت بگردم همین الان میام.😊 تماس قطع شد. ساعت را که نگاه کردم نزدیک غروب بود. یک روز از دنیا بی خبر بودم...! "کاش می خوابیدم و وقتی صالح برگشت بیدار می شدم" گوشی توی دستم بود. "یادگاری صالح" همه ی فایل ها را گشتم. چند عکس و یک فایل صوتی.🎤🎞 🔉ــ مهدیه جان... خانومم. سلام می دونم... دلت تنگه... چشمات بارونیه... اما کن. به خدا توکل کن و باش. تو صبور باشی اون پدر صلواتی هم یاد می گیره. می خوام شوهرش بدم به یکی مثل خودم... پس باید صبر رو یاد بگیره😜😍😂 صدای خنده اش توی فضای اتاق پیچید و تنهایی ام را شکست. 🔉ــ می خوام اسمشو بذارم صالحه... ها... چیه...؟ 😌حرفیه...؟ می خوام با دخترم هم اسم باشیم... 😍😎حسودی نکن...😂😉 باز هم صدای خنده ی صالح دلم را برد. 🔉ــ مهدیه ی من... تا چشماتو روی هم بذاری برگشتم. قول میدم زود ببینمت. تو فقط مراقب خودت و دخترمون باش...😇😍 گوشی را بوسیدم و با صدای زهرا بانو به خودم آمدم... ادامه دارد... 🖇نویسنده👈
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 کن و باش‼️ هرچیز‌ در زمان خودش اتفاق می افتد👌🤔 باغبان حتی اگر باغش را غرق آب کند درختان خارج از فصل خود میوه نمی دهند❗️✅ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••