#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_چهل_و_سوم
سمانه با تعجب به کمیل خیره شد و با تعجب زیر لب زمزمه کرد:
ــ یعنی چی نمیاید؟
ــ سمانه خانم،الان تو اون خونه هیچکس نمیدونه من کارم اینه،من چطور با شما
بیام؟
سمانه با استرس گفت:
ــ خب بگید که منو پیدا کردید یا هرچیز دیگه ای!
کمیل از روی صندلی چرخدارش بلند شد و روبه روی سمانه به میز تکیه داد.
ــ سمانه خانم،من چطور میتونم پیداتون کنم وقتی که همه فک میکنن من از این
چیزا سر درنمیارم.
ــ یعنی چی؟یعنی میخواید تنها برم اونجا؟من،من حتی نمیدونم چی بگم
بهشون،حقیقتو یا خودم قصه ای ببافم
ــ ما به دایی محمد و محسن خبر دادیم،اونا در جریان هستن کل قضیه رو تعریف
کردیم تا قبلش کل خانواده رو آماده کنن،شما لازم نیست چیزی بگید.
ــ اما گفتید اونا از کارتون خبر ندارن.
ــ امیرعلی،دوستم تماس گرفت ،الانم همکارم میرسونتتون تا دم در خونتون،یادتون
نره که نباید از من حرفی بزنید
سمانه به علامت تاییدسری تکان داد.
ــ سمانه خانم دیگه باید برید،امیرعلی دم در منتظرتونه
سمانه از جایش بلند شد،چادر را بر سرش مرتب کرد،همقدم با کمیل به طرف بیرون
رفت
با دیدن امیرعلی که منتظر به ماشین تکیه داده است،روبه روی کمیل ایستاد،نگاه
کوتاهی به او کرد و سریع سرش را پایین انداخت و با لبخند مودبانه گفت:
ــ آقا کمیل،خیلی ممنون بابت همه چیز،واقعیتش نمیدونم چطور ازتون تشکر
کنم،اگه نبودید معلوم نبود چه به سر من میومد،امیدوارم که بتونم جبران کنم.
از صحبت های سمانه لبخندی بر روی لب های کمیل نقش بست ؛
ــ خواهش میکنم این چه حرفیه،این وظیفه ی من هست،شما هم مثل صغری عزیز
هستید پس جای جبرانی باقی نمیمونه.
سمانه خودش هم نمی دانست که چرا از اینکه او را مانند صغری می دانست احساس
بدی به او دست داد،لبخند بر روی لبانش خشک شد و دیگر در جواب صحبت های
کمیل فقط سری به علامت تایید تکان می داد.
ــ یادتون نره،پیام یا زنگ مشکوکی داشتید یا کسی تعقیبتون کرد هر وقتی باشه با
من تماس بگیرید
ــ حتما
ــ امیرعلی منتظره،برید بسلامت
سمانه بعد از خداحافظی کوتاهی سوار ماشین شد.
کمیل خیره به ماشینی که هر لحظه از او دور می شد، ماند.احساس کرد سمانه بعد از
صحبت هایش ناراحت شده بود اما دلیلش را نمی دانست.
نگاهی به ساعتش انداخت و نفس عمیقی کشید،باورش نمی شد که سمانه را از این
قضیه دور کرده بود،با اینکه حدس می زد که ممکنه باز هم به سراغش بیایند،
اما دیگر او نمی زارد سمانه را در این مخمصه ای بیندازند....
***
نگاهش را به بیرون دوخته بود،همه جا را دید می زد احساس می کرد سال هاست که
در زندان است،و شهر حسابی تغییر کرده است،از این فکر خنده اش گرفته بود.
سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست،هوای خنکی که به صورتش برخورد
می کرد،لبخند زیبایی را بر لبانش حک کرد،باورش خیلی سخت بود، که در این مدت
چه اتفاقاتی برایش رخ داده است،و به این نتیجه رسیده بود ،او آن دختر قوی که
همیشه نشان می داد نیست و یک دختر ضعیفی است،اعتراف می کرد روز های آخر
دیگر ناامید شده بود،خودش هم نمی دانست چرا،شاید چون همه ی مدارک ضد او
بودند یا شاید هم بخاطر اینکه به کمیل اعتماد نداشت.
با آمدن اسم کمیل ناخواسته لبخندش عمیق شد،باورش نمی شد پسرخاله ای که
همیشه او را به عنوان یک ضد انقلابی می دید،یکی از ماموران وزارت اطلاعات
هستش،بگو با یادآوری حرف ها و تهمت هایی که به کمیل می زد خجالت زده
چشمانش را محکم بر هم فشار داد...
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_چهل_و_چهارم
با صدای امیرعلی سریع چشمانش را باز کرد!
ــ بفرمایید
سمانه نگاهی به خانه شان انداخت،باورش نمی شد ،سریع از ماشین پیاده شد و به
سمت خانه رفت که وسط راه ایستاد و به سمت امیرعلی رفت:
ــ شرمنده حواسم نبود،خیلی ممنون
ــ خواهش میکنم خانم حسینی وظیفه است
سمانه خداحافظی گفت و دوباره به طرف خانه رفت و تا می خواست دکمه آیفون را
فشار دهد در با شتاب باز شد و محسن در چارچوب در نمایان شد،تا می خواست
عکس العملی نشان داد سریع در آغوش برادرش کشیده شد،ب*و*سه های مهربانی
که محسن بر سرش می نشاند،اشک هایش را بر گونه هایش سرازیر کرد.
با صدای محمد به خودشان امدند:
ــ ای بابا محسن ول کن بدبختو
محسن با لبخند از سمانه جدا شد ،سمانه به خانواده اش که از خانه خارج شده بودند
و با سرعت حیاط را برای رسیدن به او طی می کردند ،لبخندی زد.
فرحناز خانم دخترکش را محکم در آغوش گرفت و سرو صورتش را ب*و*سه باران
می کرد،
سمانه هم پابه پای مادرش گریه می کرد،محمود آقا هم بعد از در آغوش گرفتن
دخترکش مدام زیر لب ذکر می گفت و خدا را شکر می کرد.
سمانه به طرف بقیه رفت و باهمه سلام کرد،محمد با خنده به سمتشان آمد و گفت:
ــ بس کنید دیگه،مگه مجلس عزاست گریه میکنید،بریم داخل یخ کردیم
همه باهم به داخل خانه برگشتند،مژگان و ثریا و زهره زن محمد مشغول پذیرایی از
همه بودند ،سمانه هم کنار مادر و خاله اش و عزیز که بخاطر پادردش بیرون نیامده
نشسته بود،فرحناز خانم دست سمانه را محکم گرفته بود،میترسید دوباره سمانه برود
،سمانه هم که ترس مادرش را درک می کند حرفی نمی زد و هر از گاهی دست
مادرش را می فشرد.
به نیلوفر نگاهی انداخت که مشغول صحبت با صغری بود و ضغری بی حوصله فقط سری
تکان می داد ،متوجه خاله اش شد که کلافه با گوش اش مشغول بود،آرام زمزمه کرد:
ــ خاله چیزی شده
سمیه لبخندی زد و ب*و*سه ای بر گونه اش نشاند:
ــ نه قربونت برم،چیزی نیست ولی این کمیل نمیدونم تو این شرایط کجا گذاشته
رفته
ــ حتما کار داره
ــ نمیدونم هیچ از کاراش سر در نمیارم ،همیشه همینطوره
و سمانه در دل" بیچاره کمیلی"گفت.
بعد از صحبت کوتاهی با مادرش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت.
ــ کمک نمیخواید خانما...
***
سمانه گرم مشغول صحبت با صغری بود و در کنار صحبت کردن سالاد را هم آماده
می کرد،صغری سوال های زیادی می پرسید و سمانه به بعضی ها جواب می داد و سر
بعضی سوالات آنقدر می خندید که اشکش در می آمد.
با صدای در ،سمانه گفت:
ــ کیه
نیلوفر دستانش را سریع شست و با مانتویش خشک کرد و گفت:
ــ فک کنم آقا کمیل باشند
همزمان اخمی بر پیشانی سمانه و صغری افتاد،نیلوفر سریع از آشپزخانه بیرون رفت
و صغری در حالی که به جان نیلوفر غر می زد و به دنبالش رفت.
باصدای" یا الله" کمیل، ناخوداگاه استرسی بر جان سمانه افتاد،بر روی صندلی
نشست نگاهی به دستان عرق کرده اش انداخت ،خودش هم از حالش خنده اش
گرفته بود ،لیوان آبی خورد و تند تند خودش را باد زد،صدای احوالپرسی و قربون
صدقه های فرحناز برای خواهرزاده اش کل فضا را پر کرده بود.
سمانه وارد پذیرایی شد و سلامی گفت ،کمیل که در حال نشستن بود با صدای سمانه
دوباره سر پا ایستاد:
ــ سلام ،خوب هستید سمانه خانم،رسیدن بخیر
سمانه متعجب از فیلم بازی کردن کمیل فقط تشکری کرد و به آشپزخانه
برگشت،زهره تند تند دستور می داد و دخترها انجام می دادند ،آخر صغری که گیج
شده بود،لب به اعتراض باز کرد:
ــ اِ زندایی گیج شدم،خدا به دایی صبر ایوب بده
زهره با خنده مشتی بر بازویش زد؛
ــ جمع کن خودتو دختر،برا پسرم نمیگیرمتا
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_چهل_و_پنجم
صغری با حالت گریه کنان لبه ی چادر زهره را گرفت و با التماس گفت:
ــ زهره جونم توروخدا نگو،من به امید پسرت دارم نفس میکشم
سمانه و فریبا با صدای بلند میخندیدند،که کمیل یا الله گویان به آشپزخونه آمد.
با تعجب یه صغری و سمانه نگاهی انداخت:
ــ چی شده؟به چی میخندید شما دو نفر
سمانه از اینکه کمیل توجهی به نیلوفر نکرد خوشحال شد و با خنده گفت:
ــ از خواهرتون بپرسید
کمیل سوالی به صغری نگاهی انداخت،که صغری با گریه گفت:
ــ داداش ببین زندایی میخواد اکسیژنمو ازم بگیره
زهره که دیگر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد ظرف خورشت را به کمیل داد
وگفت:
ــ خدا نکشتت دختر
کمیل سرس به علامت تاسف تکان داد:
ــ ما که ندونستیم چی شد ولی خدا شفاتون بده
و تا سمانه و صغری می خواستند لب به اعتراض باز کنند کمیل از آشپزخانه بیرون
رفت.
کمیل با کمک محسن و یاسین مشغول چیدن سفره بودند ،با شنیدن خنده های
سمانه خوشحال شده بود،دوست داشت هر چه زودتر سمانه این روزها را فراموش
کند و زندگیش را شروع کند.
خانما بقیه غذاها را آوردند و در سفره چیدند با صدای محمود آقا که همه را برای
صرف غذا دعوت می کود
کم کم همه بر روی سفره نشستند...
***
همه دور سفره نشسته بودند و مشغول غذا خوردن و تعریف از دستپخت زهره بودند.
صغری دست از غذا خوردن کشید و با صدای بلندی که نگاه همه را به سمت سمانه
کشاند گفت:
ــ سمانه
سمانه لیوان دوغ را برداشت و قبل از اینکه بنوشد گفت:
ــ جانم
ــ اینی که ازت بازجویی کرد،چطوری شکنجه ات کرد ،حتما آدم بی رحمی بود.
دوغ در گلوی سمانه پرید و شروع کرد به سرفه کردن،سمیه محکم بر کمر سمانه می
زد ،محمد که خنده اش گرفته بودبه داد سمانه رسید.
ــ سمیه خواهر جان ول کن دخترو کمرش داغون شد.
سمانه که بهتر شده بود ،نفس عمیقی کشید و نگاهی به کمیلی که سعی می کرد
خنده اش را جمع کند،انداخت.
ــ چی میگی صغری،مگه ساواک گرفته بودم؟
صغری بیخیال شانه ای بالا انداخت و گفت:
ــ از کجا میدونم،یه چیزایی شنیده بودم
ــ از تو دیگه بعیده،هر چیزی که میشنوی باید باور کنی
اینبار سمیه خانم لب به اعتراض گشود؛
ــ بگم خدا چیکارشون کنه،خاله جان یه نگاه به خودت بنداز رنگ و رو نمونده
برات،معلومه چه آدمایی بودن خدا به خاک سیاه بنشونتشون
سمانه که خنده اش گرفته بود"خدا نکنه ای "آرام گفت.
ــ خاله باور کن اینجوری که شما فکر میکنید نیست
محمد به داد سمانه و کمیل رسید و با صدای بلندی گفت:
ــ میزارید غذا بخوریم یانه؟؟خانمم این همه زحمت کشیده ها قدر نمیدونید چرا؟
زهره با اعتراض محمدی زیر لب گفت وخجالت زده سرش را پایین انداخت
دیگر کسی حرفی نزد،سمانه نگاهی به قیافه ی سرخ از عصبانیت کمیل انداخت و ریز
خندید ،کمیل سر را بلند کرد و با سمانه چشم در چشم شد ،خودش هم خنده اش
گرفت،بیچاره مادرش نمی دانست دارد پسرش را نفرین می کند.
سمانه که خنده ی کمیل را دید هر دو خندیدند ،همه با تعجب به آن ها نگاه می
کردند،اما آن ها سر به زیر میخندیدند.
ــ به چی می خندید مادر؟
کمیل با اخمی روبه مادرش گفت:
ــ هیچی مادر ،شما به نفرین کردنتون برسید
سمانه اینبار نتونست نخندد برای همین اینبار برنج در گلویش پرید،که یاسین لب به
اعتراض باز کرد:
ــ ای بابا،بزارید این دختر غذاشو بخوره
سمانه با دست اشاره کرد که چیزی نیست ،کمیل لیوان آبی را جلویش گرفت که با
تشکر از او گرفت.
دیگر کسی حرف نزد
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
همیشهلباسکهنهمیپوشید .
سرآخراسمشپایلیستدانشآموزان
کمبضاعترفت .🚶🏿♂
مدیرمدرسهدایۍاشبود .✨
همانروزعصبانیبهخانهخواهرش
رفت.
مادرعباس،برادرشراپایڪمدبردوردیف لباسهاوکفشهاینورانشانشداد .!'
گفتعباسمےگویددلشراندارد
پیشدوستاننیازمندشاینهارابپوشد💔((:
#شهید_عباس_بابایی🍃
بعدازمراسمتشییعشهدایِغواص
کهساعتهادرکنارآنهابود ؛
گفت :
- اولشهادتوبعدسلامتیخانوادهرا
ازشهدایِغواصخواستم
وبههردوخواستهنیزخواهمرسید !
هموارهمیگفتآرزودارم
باگلولهیِمستقیمِدشمنشهیدشوم.
وبهمننیزتاکیدکرداگردیدی
ســَربرتنمننیست
گلوگاهمراببوسوبگو
خدایااینقربانیراازمابپذیر…
#شهید_مسلم_خیزاب!'💚
حمیدآقابیشتربادستشبعدازنماز تسبیحاتمیگفت !
وانگشتاشروفشارمیدادوقتۍاینازشون میپرسیدمڪهچرا ؟.
میگفتنبندهایانگشتامروفشارمیدم
تایادشونبمونهواوندنیابرامگواهےبدن
کهباایندستذکرخداروگفتم !'(:
#شهید_حمید_سیاهکالی🌱.
چهزیباستکهدراینموهبتبزرگِ
الهیکهنامشغمودرداست،
شیعهٔتمامعیارعلیشدن˘˘!
- #شهید_مصطفی_چمران!💙
#𝑻𝒐.𝑲𝒏𝒐𝒘.🔎💜.
صلبریتی های مسلمان !🐌💕.
𖧷- - - - - - - - - - - - - - - - - - -𖧷
⥼ بلا حدید.🌤🍉.
⥼ اسنوپ داگ. 🏳🌈🧸.
⥼ زین مالیک.🥃🌸.
⥼ تونی مفهود.🥣💕.
⥼ هدا کتان.🍪🌸.
⥼ هانده ارچل. 🍃🍓.
♡- - - - - - - - - - - - - - - - -
#فکت‹.🙀🖖🏼.›↶
رو مخ ترین اتفاقایی کا تجربه کردیم!🐻💕
𖧷- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -𖧷
-سوال هایی که برای امتحان میخونی نمیاد اون چیزایی که میخونی نمیاد .🥛💛.
-گوشی رو میزنم تو شارژ با ذوق میام ببینم چنددرصد شده میبینم شارژ نکرده یا یکی کنده .🐚🌼.
-سر کلاس آنلاین صدات باز باش و حرف بزنی .🏳🌈💭.
-هر دفعه شارژرتو بیرون میبری گوشیت شارژ داره جایی که نمیبری شارژ نداره و نیازش داری .💘🍶.
- مدرسه موقعی که از قصد میری بغل کسی بشنی و تقلب کنی و معلم جا رو عوض میکرد .🔖🍒.
-میخوای یواشکی عکس بگیری و ناگهان فلش گوشی .🦋🗞.
-یه اشنا میبینن و نمیخوام بفهمه دیدمش و خودمونو میزنیپ به اون راه .🧸🏳🌈.
𖧷- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -𖧷
#مدیر↳.💕🏳️🌈-
• مخفی کردن اطلاعات شخصی تو چراغ قوه گوشیت .🌸🥞.
♡ - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -♡
⋄ ابتدا برنامه " FlashLight " رو دانلود و نصب کنید وارد برنامه بشید و اجازه ی دسترسی رو به چراغ قوه بدید حالا میبینید که چراغ قوه روشن میشه خب حالا انگشتتون رو روی متن " FlashLight " بالای صفحه چند ثانیه نگه دارید.💛🍔.
⋄ در ادامه باید اجازه ی دسترسی فایل رو بهش بدید و بعد یه پسورد ازتون میخواد پسورد و میزنید و دوباره تو مرحله بعد باید تکرارش کنید و بعد ازتون یه " Select Question " میخواد که اگه بعدا رمز و فراموش کردید بتونید دوباره وارد فایل ها بشید.🌿💜.
⋄ یکی از سوالهارو انتخاب میکنید و بعد جواب سوال رو تو صفحه ی باز شده وارد میکنید و سیو میکنید و تمام حالا شما میتونید عکس ها ، ویدیو ها ، صداها ، نوت ها و ... رو اینجا مخفی کنید.🍓👧🏻.
♡ - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -♡
#مدیر↳.🧡☁-
•
♡ - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -♡
• چیزهایی که فقط تو ژاپن دیده میشه .🍓🥤
• رباتهایی که تو رستورانها کار میکنن .🧡🍔.
• ژاپنیها همیشه بعد از تماشای مسابقات زبالهها
رو جمع میکنن و بعد میرن .🍐🌸
• تو ژاپن دریچههای فاضلاب رو تزئین میکنن تا
معابرشون زیباتر بنظر بیاد .🥣💕
• تو مکانهایی که مردم عکس میگیرن پایههایی برای گوشی با دوربین قرارداده شده که عکاسی
راحتتر بشه .🇦🇶🌻.
• ژاپنیها برای سوار شدن به مترو صف میکشن؛ حتی اگه خطی برای صف کشیدن نباشه .🏀💛.
♡ - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 #استوری
💐 یا انیس من لا انیس له
«🖤🎬»↯
.
بعضیها
ازآبِگلآلود
ماهیکهنَه...
راهِمعراجمۍگیرند...🕊
-مسیرمعراجازکجامیگذرد؟! :)
. ----•✿•♥️•✿•----
#امامرضایـے🌿
🍃 بعلی بن موسی(ع)، ای خدا
روزیام کن مشهد و کرببلا...
#تلنگرانہ
چیزی که باعث غرق شدنت میشه
افتادن توی آب نیست...
موندن زیر آب و بالا نیومدنه.
⚠️مراقب باشیم
تو اشتباهات خودمون نمونیم❗
#امامرضایـے
🍃خراساݧ مرا ببرے یا نبرے حرفی نیسٺ💔تو نگیࢪ از مݧ دلخستھ رضاگفتڹ را
#تلنگرانہ
ایـــ👇ـݧ
دنیـ 🌍ــا
ســـاݪـــــݧِ
امتحــانـہ...
و
آخـ⚡️ـࢪٺ
زمــ⏰ـاݧِ
دریـــــافٺِ
کــ📜ـاࢪنامہ
حواسمون باشه امتحانمونو خراب نکنیم!!
#مناسݕٺے🥀
زینبیتیمگشتہوحالاتمامشہر...!
آرامبیعلےبہنمازایستادھاست :)
#صلاللهعلیکیاامیرالمومنین؏.
شماعم ؟-.🚏🌼.-
فان -.🍒☁️.-
• شماهم وقتی دوستتون از رو کتاب میخوند هی تلاش میکردین بخندونینش؟😂💕
• شماهم قسمت خوشمزه و بزرگ غذاتون رو میزارید آخر بخورید؟:|🍕🌿
• شماهم وقتی دارین راستشو میگین خندتون میگیره و دیگه کسی باور نمیکنه؟~~🍓🛩
• شماهم عاشق صدای بالا رفتن آشغالا تو لوله جاروبرقی هستید؟🧺🌱
• شماهم وقتی آبمیوه و کیک میخورین تمام سعیتونو میکنین که آبمیوهتون زودتر از کیک تموم نشه؟-.-🥤🌸
- - - - - - - - - - - - - - - - - -
.🌈💭.˼
• وقتی که با مشکلات روبرو میشیم^-^!🧿🌿.
𖧷 - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - 𖧷
- صبور باش .
همه ی مشکلات حل شدنی ان!
هیچ مشکلی نیست که راه حلی نداشته باشه؛به خدا توکل کن و امید داشته باش.🐰💕.
- مشکلات دائمی نیستن .
یعنی چه دیر چه زود حل میشه؛نگران هیچی نباش و غصه نخور مطمئن باش به زودی حل میشه.🍒🥛.
- بشین خوب فکر و تمرکز کن .
به دنبال بهترین راه باش و نتیجه ی راه هارو پیش بینی کن.💭🌈.
- از دیگران کمک بگیر .
با دیگران مشورت کن؛از نظر و فکر اونا استفاده کن.🍇🌼.
𖧷 - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - 𖧷
#𝑰مدیر.👧🏻🧡.
روانشناسی رنگها ^-^! .🍒💭.
𔘓. . . . . . . . . . . . . . . . . . . .𔘓
•زمانی که میخواین دلسوز هماهنگ و سخاوتمند بنظر برسید سبز بپوشید .🍨🏳🌈.
•زمانی که میخواین معتبر قدرتمند و راز آلود بنظر برسید مشکی بپوشید .🐤💕.
•زمانی که میخواین مطمعن نترس و الهام بخش بنظر برسید زرد بپوشید .🍉💜.
•زمانی که میخواین باشکوه شایسته و بی پروا بنظر برسید بنفش بپوشید .🏀🌸
♡- - - - - - - - - - - - - - -♡