eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
🔔 ⚠️ چیزی ڪه باعث شدنت میشه افتـــادن تـــوی آب نیست موندن زیر آب و بالا نیومـــدنه!! مـــراقب باشیم در خــودمون نمـونیم!
🚶🏻‍♂ ــــــــــــ یہ‌عده‌هستن‌کـه هر‌چیزی‌رو‌گوش‌نمیدن ؛ و‌هر‌چیزی‌رو‌نگا‌نمیکنن .. کسانےکہ‌براےِ‌دیده‌ها و‌شنیده‌هاےِ‌خودشون‌ارزش‌قائلن همینجوریش‌هشـت/صفراز‌بقیہ‌جلوترن:) ! 🖐🏿
💣🎥¦⇢ براۍتن‌ڪردنِ‌لباس‌عاشقے، 🤞🏻 بایدخودت‌را‌اندازه‌‌آن‌ڪنے.. :)🗞✂️
حاج‌احمدمتوسلیان🌱 می‌گفت : خدایا .. راضی نشو کھ حاج احمد زندھ باشد و ببیند ناموس ما خرمشهر ما ، در دست دشمن باقی ماندھ ! خدایا .. اگر بنا بر این است کھ خرمشھر در دست دشمن باشد ؛ مرگ حاج احمد را برسان…
انسان در درونِ خودش زندانی است اما این زندانِ نفس را می‌توان آن همه وسعت بخشید که آسمان و زمین را در بر گیرد..:) شهیدسیدمرتضی‌آوینی
🌿 طـرف داشـت غـیـبـت مـیـڪـرد بـهـش گـفـت: شـونـه‌هـاتـو دیـدی گـفـت: مـگـه چـیـشـده..؟ گـفـت: یـه ڪـولـه‌ بـاری از گـنـاهـان اون بـنـده خـدا رو شـونـه‌هـای تـوعه...!
🌺☘ گفتم‌حاجی... چجوری‌شد‌که‌توی‌جبھه‌شیمیایی‌شدی؟! سرفه‌امونش‌نمی‌داد لبخندی‌زد‌و‌با‌صدای‌ضعیفی‌گفت: هیچی‌داداش! سه‌نفر‌بودیم‌با‌دو‌تا‌ماسك ... (: ‌‌ ✋🏼
قلبـم گرفته . . در‌تـݩ‌این‌شـهر‌پر‌گنـاه حال‌و‌هـوای‌جـمع‌شـهیدانم‌آرزوسـت 🌱
خب خب بریم سراغ پارت گذاری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با بی‌حوصلگی وارد حیاط شدم سه هفته بود خونه عاطفه اینا نمیرفتم،از امین خجالت میکشیدم اوایل آذر بود. و هوای پاییزی بدترم میکرد! به پنجرہ اتاق عاطفه نگاہ کردم، سنگ ریزہ‌ای برداشتم و پرت کردم سمت پنجرہ،خواب آلود اومد جلوی پنجرہ با عصبانیت گفت : ــ صد دفعه نگفتم با سنگ نزن به شیشه؟!همسایه‌ها چی فکرمیکنن؟! عاشق دلخسته‌م که نیستی فردا بیای منو بگیری!بذار دوتا همسایه برام بمونه! با خندہ نگاهش کردم... ــ کلا اهداف تو شوهر کردن خلاصه میشه؟ نشست لب پنجرہ با نیش باز گفت : ــ اوهوم... زندگی یعنی شوهر! با خندہ گفتم : ــ بله‌بله لحاظشم گرفتم! خواست چیزی بگه که دیدم چشمای خواب آلودش گشاد شد و لبشو گاز گرفت... با تعجب گفتم : ــ چی شد عاطفه؟! پریدم رو تخت و حیاطشون رو نگاہ کردم،امین داشت با اخم نگاهش میکرد، خواستم از رو تخت برم پایین که با صدای بلند و عصبی گفت : ــ هانیه خانم! خیلی جلوش خوب بودم خوبتر شدم! برگشتم سمتش و آروم سلام کردم! بدون اینکه جواب سلامم رو بدہ با عصبانیت گفت : ــ وسط حیاط نمایش راہ انداختید؟تماشگرم که دارہ! با تعجب نگاهش کردم،برگشت سمت چپ! ــ میری خونه‌تون یا بیام؟! یکی از پسرهای همسایه از تو تراس نگاہ میکرد، خون تو رگ‌هام یخ بست! جلوی امین یه دختر دست و پا چلفتی با کلی خراب کاری بودم! زیر لب چیزی گفت که نشنیدم، با عصبانیت رو به عاطفه گفت : ــ برو تو...! عاطفه سرش رو تکون داد و گفت : ــ الان ترکش هاش همه‌رو میگیرہ...! برگشت سمت من... ــ شما هم بفرمایید منزلتون! نمایش های بچگانه‌تونم بذارید برای اکران خصوصی! هم خجالت کشیدم هم عصبی شدم، خواستم جوابش رو بدم که دیدم خودنویسم تو دستشه! با تعجب گفتم : ــ خودنویسم! فکرکردم خونه‌تون گم کردم! با تعجب به دستش نگاہ کرد، رنگ صورتش عوض شد! خواست چیزی بگه اما ساکت شد، خودنویس رو گذاشت روی دیوار... همونطور که پشتش بهم بود گفت : ــ دروغ گفتن گناہ دارہ! نمیتونست دروغ بگه....! به قَلَــــم لیلی سلطانی
امتحان های دی نزدیک بود. شالم رو سر کردم تا برم پیش عاطفه‌، خواستم پنجرہ رو ببندم که دیدم امین تو حیاط نشسته، مشغول کتاب خوندن بود... با صدای سوت کسی سرم رو بلند کردم، پسر همسایه بود، شمارہ داد قبول نکردم، دست از سرم برنمیداشت باید به شهریار، برادرم میگفتم! با حالت بدی گفت : ــ کیو دید میزنی؟! با اخم صورتم رو برگردوندم، امین سرش رو بلند کرد و با تعجب نگاهم کرد،نفسم بند اومد،مطمئن بودم رنگم پریدہ! بلند شد و سمت چپ رو نگاہ کرد!با دیدن پسر همسایه اخم کرد و دوبارہ مشغول کتاب خوندن شد، اما چند لحظه بعد با عصبانیتکتاب رو پرت کرد زمین! سریع پنجرہ رو بستم،زبونم تلخ تلخ بود، به زور نفس عمیقی کشیدم، میمیری از اون بالا نگاهش نکنی؟! حتما فکرکردہ با اون پسرہ بودم! با صدای شکستن چیزی دوییدم سمت پنجرہ، چند لحظه بعد صدای همهمه اومد، با ترس رفتم تو کوچه، چندنفر جلوی دیدم رو گرفته بودن، از بین صداها، صدای امین رو تشخیص دادم! با نگرانی رفتم جلو، خاله‌فاطمه بازویامین رو گرفته بود و میکشید بقیه پسرهمسایه رو گرفته بودن، عاطفه با ترس داشت نگاهشون میکرد رفتم کنارش. ــ چی شدہ؟! عاطفه برگشت سمتم... ــ هانیه چی‌کار کردی......؟! با تعجب گفتم : ــ من؟! من چی‌‌کار کردم.....؟! مادرم با عجله اومد سمتمون و گفت : ــ امین دارہ دعوا میکنه...؟! خاله فاطمه امین رو هل داد داخل حیاط، عاطفه دویید سمت امین، مادرم رفت کنارشون... قرار بود همیشه جلوی امین اینطوری باشم کی قرار بود بتونم مثل آدم رفتار کنم؟!خواستم برم داخل خونه که صدای کسی باعث شد برگردم! ــ یه شمارہ دادم قبول نکردی تموم شد رفت... واسه من آدم میفرستی؟! جوابی ندادم...! دوبارہ داد کشید : ــ هوی با توام! با عصبانیت برگشتم سمتش خواستم چیزی بگم که امین اومد جلوی در ــ صداتو برای کی بالا بردی؟! بدون توجه بهش با عصبانیت گفتم : ــ آقای حسینی من خودم زبون دارم! با بهت نگاهم کرد، چرا احساس میکردم دلخورہ به جای آقا امین گفتم آقای حسینی؟! همسایه‌ها پسر رو کشیدن کنار، رفتم سمت امین : ــ من متاسفم... باید به خانوادم اطلاع میدادم تا اینطوری نشه...! سرشو انداخت پایین پوزخندی زدو آروم گفت : ــ یه دختربچه بیشتر نیستی! سرش رو بلند کرد و زل زدم تو چشم هام! قلبم داشت میزد بیرون نگاهش به قدری برندہ بود که تمام بدنم رو به لرزہ انداخت انگار نگاهش با چشم های من درحال دوئل بودن و این نگاہ من بود که تو این جنگ نابرابر کم آورد و خیرہ زمین شد... ــ هانیه کاش میفهمیدی من امینم نه آقای حسینی... خدایا قلبم دیگه توان نداشت گفت هانیه و رفت، من رو به چالش سختی کشوند از اون روز ماجرا شروع شد... به قَلَــــم لیلی سلطانی
با خستگی نگاهم رو از ڪتاب گرفتم. ــ عاطے جمع ڪن بریم دیگہ مخم نمیڪشہ سرش رو تڪون داد،از ڪتابخونہ اومدیم بیرون و راهے خونہ شدیم. رسیدیم جلوی درشون، مادرم و خالہ فاطمہ رفتہ بودن ختم،قرار شد برم خونہ عاطفہ اینا، عاطفہ در رو باز ڪرد، وارد خونہ شدیم خواستم چادرم رو دربیارم ڪہ دیدم امین تو آشپزخونه‌س، حواسش بہ ما نبود،سر گاز ایستادہ بود و آروم نوحہ میخوند! ــ ارباب خوبم ماہ عزاتو عشقہ ارباب خوبم پرچم سیاتو عشقہ چرا با این لحن و صدا مداح نمیشه!؟ خودآگاہ با فڪر یہ روضہ دونفرہ با چای و صدای امین لخند نشست روی لبم! عاطفہ رفت سمتش. ــ قبول باشہ برادر! امین برگشت سمت عاطفہ خواست چیزی بگہ ڪہ با دیدن من خشڪ شد سریع بہ خودش اومد از آشپزخونہ بیرون رفت! سرم رو انداختم پایین،بہ بازوهاش نگاہ نڪردم! عاطفہ بلند گفت : ــ خب حالا دختر چهاردہ سالہ! نخوردیمت ڪہ یہ تی‌شرت تنته! روی گاز رو نگاہ ڪردم،املت میپخت،گاز رو خاموش ڪردم عاطفہ نگاهی بہ گاز انداخت و گفت : ــ حواسم نبود روزہ‌س! ــ چیز دیگہ‌ای نیست بخورہ؟ ــ چہ نگران داداش منی! با حرص ڪوبیدم تو بازوش،از تو یخچال یہ قابلمہ آورد،گذاشت رو گاز... ــ اینم آش رشتہ... نگرانیت برطرف شد هین هین؟ ــ بی‌مزہ! امین سر بہ زیر از اتاق بیرون اومد پیرهن آستین بلندی پوشیدہ بود،زیر لب سلام ڪرد و سریع رفت تو حیاط! عاطفہ مشغول چیدن سینی افطارش شد،چند دقیقہ بعد گفت : ــ بیین عاطے جونت چہ ڪردہ! نگاهے بہ سینے انداختم با تعجب بہ آش رشتہ‌ای ڪہ روش با ڪشڪ نوشتہ بود یا‌محمد‌امین نگاہ ڪردم! ــ این چیہ؟! ــ از تو ڪہ آب گرمے نمیشہ خودم دست بہ ڪار شدم! سینے رو برداشت و رفت حیاط امین روے تخت نشستہ بود و قرآن میخوند، سینے رو گذاشت جلوش. ــ امین ببین هانیہ چقدر زحمت ڪشیدہ! با تعجب نگاهش ڪردم بی‌توجہ بہ حالت صورتم بهم زبون درازی ڪرد دوبارہ گفت : ــ هانے باید یادم بدی چطور با ڪشڪ رو آش بنویسم....! انگشت اشارہ م رو بہ نشونہ تهدید ڪشیدم زیر گلوم یعنے میڪشمت! با شیطنت نگاهم ڪرد و رفت داخل،خواستم دنبالش برم ڪہ امین صدام ڪرد : ــ هانیہ خانم! لبم رو بہ دندون گرفتم،برگشتم سمتش،سرش سمت من بود اما نگاهش بہ زمین،حتما با خودش میگفت چراغ سبز نشون میدہ! بمیری عاطفہ! ــ ممنون لطف ڪردید! مِن مِن كنان گفتم : ــ ڪاری نڪردم... قبول باشہ! دیگہ نایستادم و وارد خونہ شدم،از پشت پنجرہ نگاهش ڪردم،زل زدہ بود بہ ڪاسہ آش و لبخند عمیقے روی لبش بود!لبخندی ڪہ برای اولین بار ازش میدیدم و دیدم همراہ لبخندش لب هاش حرڪت ڪرد به: یامحمدامین! به قَلَــــم لیلی سلطانی
مثل فنر بالا و پایین میپریدم، شهریار با تاسف نگاهم ڪرد و سری تڪون داد! رو بہ مادرم گفت : ــ مامان بیا دخترتو جمع ڪن حالا انگار دڪترا گرفتہ! مادرم با جانب داری گفت : ــ چیڪار داری دخترمو؟! بایدم خوش حال باشہ،معدل بیست اونم امسال چیز ڪمے نیست! برای شهریار زبون درازی ڪردم و دوبارہ نگاهے بہ ڪارنامہ‌ام انداختم، میخواستم هرطور شدہ امین بفهمہ امتحان هام رو عالے دادم! صدای زنگ در اومد شهریار بہ سمت آیفون رفت ــ هانیہ بدو قُلت اومد! با خوشحالےبہ سمت حیاط رفتم،عاطفہ اومد،قیافہ‌اش گرفتہ بود با تعجب رفتم سمتش! ــ عاطے چےشدہ؟!با لحن آرومے گفت : ــ امتحانا رو خراب ڪردم میترسم خرداد بیوفتم! عاطفہ ڪسےنبود ڪہ بخاطرہ امتحان اینطور ناراحت بشہ،حتما چیزی شدہ بود! با نگرانے گفتم : ــ اتفاقے افتادہ؟ سرش رو بہ نشونہ منفے تڪون داد!شهریار وارد حیاط شد همونطور ڪہ بہ عاطفہ سلام ڪرد شالم رو داد دستم،حیاط دید داشت! سریع شالم رو سر ڪردم،نمیدونم چرا دلشورہ داشتم!نڪنہ برای امین اتفاقے افتادہ بود؟ با تردید گفتم : ــ برای امین اتفاقے افتادہ؟ ــ نہ بابا از من و تو سالم ترہ! هانیہ اومدم بگم فردا نمیام مدرسہ بہ معلما بگو! نگرانے و ڪنجڪاویم بیشتر شد،با عصبانیت گفتم : ــ خب بگو چےشدہ؟جون بہ لبم ڪردی! همونطور ڪہ بہ سمت در میرفت گفت : ــ گفتم ڪہ چیزی نیست حالا بعدا حرف میزنیم! در رو باز ڪرد،دیدم امین پشت درِ، نفس راحتے ڪشیدم! امین سرش رو انداخت پایین و گفت: ــ ڪجا رفتے؟ بدو مامان ڪارت دارہ! امین سلام نڪرد! مثل همیشہ نبود! با تعجب نگاهشون ڪردم شاید مسئلہ خصوصے بود ولے مگہ من و عاطفہ خصوصے داشتیم؟!عاطفہ با بے‌حوصلگے گفت : ــ تازہ اومدم انگار از صبح اینجام! تعجبم بیشتر شد ڪم موندہ بود عاطفہ داد بڪشہ!امین با اخم نگاهش ڪرد،عاطفہ برگشت سمتم. ــ خداحافظ هین هین! هین هین گفتن هاش با انرژی نبود اصلا هین هین گفتن هاش مثل همیشه نبود،یڪ دنیا حس بد اومد سراغم! با زبون لبم رو تر ڪردم. ــ خداحافظ! امین خواست در رو ببندہ ڪہ با عجلہ گفتم : ــ راستے سلام! تحمل بےتوجهیش رو نداشتم، ڪمے دو دل بود دوبارہ نیت ڪرد در رو ببندہ،با پررویی و حس اعتماد بہ نفس ڪہ انگار مطمئن بودم جوابم رو میدہ گفتم : ــ جواب سلام....!! نذاشت ادامہ بدم با لحنے سرد ڪہ از سرمای ڪلماتش تمام وجودم یخ بست گفت : ــ علیڪ سلام،جواب سلام واجبہ اما سلام ڪردن واجب نیست! صدایے وحشتناڪ بستہ شدن در تو گوشم پیچید،باورم نمیشد این امین بود اینطور رفتار ڪرد! ذهنم از سوال های بےجواب درموندہ بوداین امین،امینے نبود ڪہ با عشق گفت هانیہ! به قَلَــــم لیلی سلطانی
4 پارت رمان زیبای❤️من‌باتو❤️تقدیم نگاهای ارزشمندتون🌸
{شروع تایم تبادلات مثل زینب‌ 1} ¹.باید کانالت مذهبی باشه√ ².کانالت بالای ۳۰۰ تا عضو داشته باشهツ ³.یک تایم تبادل میکنم♡ ⁴.بعد دوستاعت بنر ها روپاک کنید↻ ⁵.بعد یک ساعت پست بزارید▒ ⁶.شروع تایم تبادلاتم معلوم نیست ولی ساعتیه که شما تب ندارید░ ⁷.اگر برکناری کردی اطلاع بده █ ⁸.حقوقی کار نمیکنم✖ ⁹. وسط تبم پست ممنوع‌‌✖ ¹⁰.جذبم خوبه بستگی به بنرت داره〇 ¹¹.اگه برکنار کردی اطلاع بده➣ ¹².شرطش این که عضو چنل زیر بشی@hamsafareshahida شرایط و داشتے پیوی↯ @Mesl_zeynab اینفو تبم↯ @enfotabmslazainab
بسم اللّه الرحمن الرحیم ♡ کیا یار امام زمانشون هستن؟! من 👊🏻 من 👊🏻 من 👊🏻 من 👊🏻 من 👊🏻 من 👊🏻 من 👊🏻 من 👊🏻 من 👊🏻 من 👊🏻 من 👊🏻 من 👊🏻 من 👊🏻 من 👊🏻 من 👊🏻 من 👊🏻 من 👊🏻 من 👊🏻 من 👊🏻 من 👊🏻 پس بیاین اینجا اطلاعاتتون رو زیاد کنید 😌😎 @Dokhtaran_chador بدویید ببینم کی زود تر میاد 😬🤩 . ....... منتظرتونیم....... .
منبع پست های طنز گونھ⛷. انرژی مثبت😌♥️. تزریق خنده🥣🌸. جهت نمایان لبخند خوشگلتون🧘🏻‍♀! https://eitaa.com/joinchat/1748172816C6b1d28caa3 😑🧡' 🍯🤸🏻‍♀' 🖇🎒'
🔴🔴به بزرگترین کانال حامیان جبهه بپیوندید . 🔴🔴 @etihad_iran_1400 . گاه گاهی بین اخبار انتخاباتی مطالب طنز هم میزاریم😁😂 . . مطمئن باش ضرر نمیکنی !😊 یه سر به کانالمون بزن .😉 . درصورت تمایل می توانید با مراجعه به پیوی مدیر کانال 👇👇👇👇👇👇👇 @iran_man_1400 👆👆👆👆👆👆👆👆 درخواست مدیر شدن در کانال را بدهید و در و گذاشتن مطالب در کانال سهیم بشوید .🤩 . ✅جهت لینک زیر منتظر شماست 🇮🇷✌️ 🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥 https://eitaa.com/joinchat/2780233841C0bb255e8fb 🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥
هدایت شده از اینفو تب مثل زینب
بسم الله الرحمن الرحیم اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری(س) سلام امروز می خوام یک کانال خوب که در زمینه مهدویت فعالیت می کند را به شما معرفی کنم😍👇 کانال منتظران خورشید در این کانال فعالیت های مذهبی انجام میشود مثل: سخنرانی ها ،دعا ها ، کلیپ های مهدوی و مذهبی ، تلنگر و..... تازه می خوای با ربات ختم صلوات و ذکر در ایتا آشنا بشی😍 این که کاری نداره این کانال در آمار 400 میزاره😍😍😍 از شما دعوت می کنیم عضو کانال ما شوید: ( یک صلوات برای ظهور آقا امام زمان(عج) بفرستید) https://eitaa.com/joinchat/1820721252Cc08efa920e برای عضو شدن روی پیوستن کلیک کنید.
☝️خواهــرم🙃 اگر به این باور بِرِسے ڪـه این 🖤🍃 همان چادریست ڪه پشت دَر سوخت ؛😔💔 ولے از سَر ِحضرت زهـرا نَیُفتاد...َ هًٍرًٍگٍزً ✋ٍ از سَرَتْ شُـلْ نمے شود🙂🥀🖤۹ |•دختر نیستی اگه نیای تو این کانال🙊🖐🏿 خودم همین الان عضو شدم باورتون نمیشه 😳چقدر چیزای قشنگ گذاشتن👑🧕 حالا بگم براتون که چه چیزای قشنگ وزیبایی میزارن 🤤😍... |•عکس پروفایل مذهبی که مخصوص دخترای چادریه🤤🧕من که همشونو ذخیره کردم🙈🚴‍♀ |•فیلم واستوری مخصوص دخترای محجبه👑❤️ |•کلی متن های قشنگ درمورد اقامون صاحب الزمان💚🌸 |•بعضی موقع ها چالش هم میزارن 😱🔥جایزه هاشو نمی‌گم تا خودت بیای و ببینی🙊🔥 دیگه بقیشو حوصله ندارم 😢🌵 فقط کافیه بزنی رو این لینک👑👇 🕊️دختران منتظر 🕊️⁦ @r4re66 |•اومدی؟😻 برای سلامتی مولایمان مهدی ۳صلوات بفرست🤗👑 |•نیومدی دختر؟😿خب ۵ تا صلوات بفرستی ها🖐🏿 🔥این لینک تا نیم ساعت دیگه پاک میشه و اگر دختری نیاد ضرر کرده ها🔥🍊🚗
📮''' سلام؛ میشه لطف کنید یه کانال که سخنرانی و منبر مجازی های کوتاه داشته باشه معرفی کنید؟؟ لطفا متفاوت و خاص باشه😖😍(((((: - - - - - - - -------------------------- +سلام✋🏼✨ این کانال به نظرم بهترینه🙂 خودمم عضوم آخه هم آرامش بخشه، هم روحیم رو خوب میکنه و نگم اصلاً😂 بفرمائید خدمت شما: http://eitaa.com/joinchat/840695884C263ba58007 --‌♥