eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7هزار ویدیو
763 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
این عکس رو باید فرستاد براے آقاے اردوغان و الہام و هر کس دیگه اے که خیال تعرض به ایران رو دارد... هفته‌ دفاع مقدس گرامے باد♥️:)!
🔫🕳 برزیل،پایتخت‌رقص‌دنیارتبه‌ے‌پنج‌ افسردگے‌درجہان! ایـــ🇮🇷ـــران‌... پایتخت‌سینه‌زنے‌‌،با‌این‌‌اوضاع‌اقتصادے رتبه‌ے‌پنجاه😎🌱 اینجاست‌که‌شاعرمیگه‌ꜜ نمے‌دونن‌خبرندارن‌حسین‌آغاززندگیه😌♥️ 🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌧⃟🖤 اربعین‌مے‌طلبے‌مولاجان؟! 🏴⃟🔗|↫📲 🕯⃟🔗|↫ ۜ 🥀 📿⃟🔗|↫✨ - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
'•☆•' آهستھ‌ قدم‌بزن‌‌‌،خدامیداند جاماندھ ‌دلےبہ‌زیرپایت‌زائر...💔 💔 🥀 @Defenderp
رمان عشق گمنام پارت ۱۰ * وارد کلاس میشوم ودر ردیف اول میشنم ومنتظر استاد . یکی از پسر های کلاس نگاه به من میکند چشمک میزند اعصابم خورد میشود از کلاس بیرون میرم . هی زیر لب غر غر میکنم :پسره ی بیشعور و.... همین یه کلاس امروز هم برایم زهر شد . میخوا هم از در ورودی دانشگاه خارج بشوم که برادر ویدا را میبینم همان موقع یادم می آید که کجا اورا دیدم در ساعت فروشی دیدمش . از کنارم رد میشود . من هم از در دانشگاه بیرون میروم ،گوشی ام را در می آورم به آرمان زنگ میزنم بعد از سه تا بوق جوابم را میدهد :بله ابجی من:داداش کجایی ؟. دارم میرم حوزه من:میتونی بیایی دنبالم میخوام برم خونه داداش انگار که تعجب میکند میگوید:تو که الان رفتی همین زودی تموم شد ؟ جواب میدهم نه :حوصله نداشتم داداش انگار که قانع نشده میگوید: نمیدونم والا من ۵دقیقه دیگه امتحان دارم فکر نکنم بتونم بیام دنبالت صبر کن به دوستم که مطمئنه میگم بیاد دنبالت . من:نه داداش ولش کن زشته خودم یه اسنپ میگیرم میرم . ارمان:باشه سوار اسنپ شدی به من یه پیام بده . من:باشه خداحافظ ارمان:یا علی * بعد از اینکه سوار اسنپ میشوم به ارمان پیام میدهم . ۲۰دقیقه بعد به خونه میرسم با پیاده شدن من از ماشین ،ماشین ویدا که برادرش سوار ش بود توی کوچه میپیچد . من هم به داخل خانه میروم . در هال راباز میکنم سلام میکنم :سلام . مامان از داخل آشپزخانه جوابم را میدهد . من هم به داخل اتاقم میروم . کمی اتاقم را مرتب میکنم واز کتابخانه ی اتاقم کتاب یادت باشد را برمیدارم روی تختم دراز میکشم شروع میکنم به خواندن کتاب . ** یک ماه بعد لباس هایم را میپوشم وبرای رفتن به خانه ی ویدا اینا از پله ها پایین می آیم ،یادم می آید که جزوه ام را نیاوردم دوباره به بالا میروم جزوه ام را که داخل کیفم بود را بیرون می آوردم که همراه جزوه جعبه ای می افتد جعبه را برمیدارم درش را باز میکنم :اینکه ساعتیه که برای داداش....خریدم . یادم رفت که این رو آن شب به برادر ویدا بدهم . الان هم که نمی شود نمی دانم حکمتش چیه ؟ جعبه ی ساعت را در کشوی میز تحریر میزارم . وجزوه را دستم میگیرم از پله ها پایین میروم . ادامه دارد.......🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام پارت ۱۱ من:مامان من میرم خونه خاله فیروزه جزوه ام رو به ویدا بدم بخونه . مامان :باش ،بیا این سبزی ها رو هم بده فیروزه . سبزی هارو از دست مامان میگیرم میروم .میخواهم از در خارج بشوم که آرمان هم همزمان با من وارد حیاط میشود نگاهم میکند می گوید :کجا به سلامتی ؟ جواب میدهم :خونه ویدا یک ابرویش را بالا می اندازد میگوید : اون وقت چیکار ؟ جزوه ام را تکان میدهم میگویم :برای این چند تا برگه . آرمان :حالا میتونی بری من همینجا وایستادم تا بری از در خارج میشوم ،زنگ آیفون را میزنم بعد هم نگاهی به پشت سرم می اندازم آرمان هنوز جلوی در خانه یمان منتظر من است که بروم داخل . در با صدای تیکی باز میشود . داخل میروم خاله فیروزه در حیاط مشغول گل دادن به گل ها هست .اقا علی هم روی تخت گوشه حیاط مشغول کتاب خواندن است . سلام میکنم علی اقا متوجه ی حضور من میشود .سلام میکند :سلام علیکم . خاله فیروزه :سلام آوا جان برو داخل ویدا داخله از صبح هی غر میزنه من هیچی بلد نیستم سر مارو خورد والا این علی هم که هرچی براش توضیح میده میگه تند توضیح میدی . میخندم ولی آروم میگویم : رگ خوابش دست منه خاله جون . خاله هم میخندد میگوید :برو خاله ببین میتونی . با اجازه ای میگویم میروم داخل خانه . جلوی در اتاق ویدا می ایستم و تقه ی به در میزنم . ویدا:بیا داخل داخل میروم سلام میکنم ویدا هم جوابم را میدهد من:کو بیا ببینم چی رو متوجه نمیشی . ویدا:بیا آوا نجاتم بده این کاش اون یه ترم رو میومدم وگرنه الان اینجوری نبودم . من:بله اگه میومدی این نمیشد منم گفتم بیا خودم کمکت میکنم . منو ویدا تو دانشگاه با هم بودیم ویدا یه ترم رو مرخصی گرفت نتونست بیاد الان هم کلاسامون متفاوت شده . ویدا:حالا هیچی نگو که اعصابم خورد میشه بیا این جزوه رو بهم بده بخونمش . جزوه رو به دستش میدهم میگویم :بفرما **** بالاخره بعد از ۲ ساعت با ویدا درس خوندن . ویدا همچیو یاد گرفت من همیشه برای هرکدوم از جزوه هام مباحثشون رمز میزارم که زود تر توی ذهنم برن .به ویدا هم اینا رو گفتم که باعث شد زودتر یادشون بگیره . ادامه دارد.......🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام پارت ۱۲ ویدا:آوا بشین همینجا من برم میوه بیارم بخریم زیاد انرژی از مون رفته . میخندم میگویم: برو بیار که از تو خیلی رفته . ویدا میرود که میوه بیارد .من هم میرم توی فکر ساعته که خریده بودم . خدایا واقعا نمیدونم حکمتش چیه ،تا اینجا اوردمش اما یادم رفت بدمش .خدا بهتر میدونه . در اتاق باز میشود ویدا با یک میوه خوری بزرگ داخل میشود . روبه ویدا میکنم میگویم :تو واقعا میخواهی اینا رو بخوری ؟ ویدا:آره همیشه اینقدر میوه میارم تو اتاقم، استراحم میخورم کم کم تموم میشه تازه این میوه خوری هم فقط مخصوص منه . من:بله از تو که بعید نیست کمی میوه میخوریم که از ویدا میپرسم :راستی داداشت چرا کانادا رو ول مرد اومد ایران ؟میخواد بمونه یا دوباره بره؟ ویدا حالت غمگین به خود میگیرد می گوید ؛:راستش این داداش خل ما کانادا دکتر رو ول کرده اومد اینجا میخواد بره توی سپاه .هرچی هم بهش میگم تو که قرار بود دکتر بشی ،حالا چرا از رشته مورده علاقت زده شدی ؟ میگه هیچی .... نمیدونم چرا میخواد بره سپاه ولی من تا جایی که میدونم رشته ای که تو کانادا میخوندو خیلی دوست داشت الانو نمیدونم . من:جدا میخواد بره سپاه مطمئنی ؟ ویدا:آره. بابام هم میگه هرچی خودت میخواهی من مجبورت نمیکنم . مامان هم میگه همه ی خانواده ما دکتر مهندسن بعد تو میخواهی بری سپاه . داداش از وقتی که بچه بود آرزو داشت دکتر بشه نمیدونم چی شده که میخواد بره سپاه . من:نگران نباش انشا الله درست میشه ،این آرمان ما میخواست رشته ریاضی بخونه رفت راهنمایی موقع انتخاب رشته گفت من میخوام برم طلبه ای ،بابام گفت :این چه رشته ای میخواهی بری مامانم که هیچی نمی گفت ،آخرشم داداش رفت طلبه شد .ولی اصلا پشیمون نیستیم بابا هم الان راضیه . شاید حکمتی داشته ویدا جان همه چی رو بسپر به خدا . ویدا با حرف من کمی آروم شد بعد گفت :من مشکلی با انتخابش ندارم ولی میترسم . من:از چی میترسی ؟ ویدا :از خطرات کارش من:نگران نباش ویدا جان اگه خدا نخواد برگی از درخت نمیوفته . حالا باشو از این حالت غم زدگی بیا بریم پیش خاله فیروزه یه دوتا از خاطرات بچگی بگه یکم بخندیم . با ویدا دوتایی از اتاق بیرون آمدیم رفتم حیاط خاله روی تخت نشسته بود داشت برنج پاک میکرد . رفتیم نشستیم کنارش روبه خاله گفتم :خاله دوتا از اون خاطراتت بگو خاله فیروزه : باز شما کم اوردین اوومدین نشستین کنار من ؟ راست میگه خاله منو ویدا هر وقت یکیمون حالش خوب نیست میاییم پیش خاله میگیم خاطره تعریف کنه . من:آره خاله این دختر شما از بس درس خونده حالش خراب شده شما دوتا خاطره بگی خوب میشه😂 ادامه دارد ....🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان 🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
3 پــارتــــ تـقـدیــم نـگـاهــ قـشـنـگـتـونــــ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 یه مشکلی برام پیش اومده؛ از کجا بفهمم این بلاست؟ یا اینکه امتحان خداست برای رشد من؟ 🔻 میخوام بدونم خیالم راحت بشه ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-5رو‌دیگہ‌ایران‌نباشیم‌صلـــــوات🖤!
↯♥ پذیرایـے هاے مسیر پیاده روے صفر۱۴۴۳|شھریور۱۴۰۰ ↯♥ ۱۴۴۳