eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
7.4هزار ویدیو
765 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
غالبا آن گذری ک خطرش بیشتر است....
رمان عشق گمنام پارت ۱۶ **** با صدای زنگ تلفن خانه بیدار میشوم . از پله ها پایین می آیم احیانا کسی خونه نیست چون اگه بودن جواب تلفن رو میدادن . من:الو &آوا چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟. من: تویی ویدا .الان از خواب بیدار شدم . ویدا: دختررررر تو تا الان خواب بودی؟منو باش با خودم فکر میکردم که داری خرت پرت برای عصری آماده میکنی . من:بابا مگه ساعت چنده؟ ویدا:خاک تو سرت که نمی دونی ساعت چند خانم ساعت ۱بعد از ظهره . من:دروغ نگو برای اینکه بفهمم ویدا راست میگه یانه نگاهی به ساعت انداختم ،واقعا ساعت ۱ بود سریع تلفن رو قطع کردم رفتم وضو گرفتم . همیشه سعی میکردم نمازامو اول وقت بخونم . از پله ها بالا رفتم در اتاقم رو باز کردم سجادمو که شبیه چفیه بود رو از روی میزم برداشتم پهن کردم وچادر رنگی مخصوصم رو سرم کردم . *** بعد از نماز کمی مطالعه کردم که برای امتحان فردا هیچ استرسی نداشته باشم که نخوندم . صفحه ی آخر کتاب بودم که صدای باز شدن در هال اومد ،در اتاقم رو باز کردم کمی خودم رو به طرف بیرون کشیدم ،کم کم تصویر آرمان نمایان شد ،داشت از پله می آمد بالا . تا منو دید ترسید نتونست تعادلش رو حفظ کن از پله ها افتاد و آخش در اومد . نفهمیدم چی شد که سریع دوییدم طرف پله ها که ببینم چی شد میخواستم بیام پایین کنار آرمان که یکدفعه پام پیچ ریزی خوردم به کله از پله افتادم زمین قشنگم خوردم به آرمان من که چون جای خوبی افتادم راحت بودم ولی آرمان دوباره آخش در اومد گفت:آوا ترو خدا بلند شد که نفسم بند اومد سریع به خودم اومدم بلند شدم ‌ من:داداش حالت خوبه ؟، آرمان :به لطف شما بله . لبه رو به یه حالت کشیده ای گفت . من:داداش بخدا عمدی نبود ببخشید آرمان :تو چرا فقط سرت رو از در کرده بودی بیرون هر آدمی بود میترسید . من:ببخشید . کمی بعد به طرف آشپزخانه راه افتادم لیوان مخصوص آرمان رو آب کردم طرفتم طرفش من:بیا داداش این آبو بخور . آرمان اب رو از دستم گرفت یه نفس خوردش . نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم ساعت ۴ رو نشون می داد . من:آرمان یه ربع استراحت کن ،بعد هم آماده شو بریم . آرمان :شانس اوردی آسیب جدی ندیدم وگر نه نمیومدم . جواب آرمان رو ندادم وبه طرف آشپزخانه خونه راه افتادم در یخچال رو باز کردم یه بطری آب برداشتم . همینجوری که داشتم برای خودم آب درون لیوان میریختم به آرمان گفتم :،راستی ارمان مامان کجاست ؟مگه دیشب شیفت نبود ؟ آرمان :حالا اگه گذاشتی ما یکم بخوابیم ،مامان خانم امروز صبح با بابا رفتم شهرستان مامان بزرگ حالش بد شده بود . من:وا چرا اینقدر یهویی رفتم یه خبرم ندادن . آرمان:خواهر جان شما که خواب بودی رفتم ساعتا ۱۱ رفتن شما اون موقع داشتی خواب هفت پادشاه رو میدی مامان دیگه اخری گفت هرچی آوا رو صدا میزنم بیدار نمیشه تو بهش بگو ،گفت معلوم نیست کی حال مامان بزرگ خوب بشه گفت هر موقع خوب بشه میان . من:جدی ؟؟؟؟ پس کارشون چی ؟ آرمان :بابا که راحت میتونه مرخصی بگیره مامان هم چون تا حالا مرخصی طولانی نداشته میتونه بگیره . من:اها . بعد از اینکه با آرمان حرف زدم به طرف اتاقم راه افتادم دستگیره ی درو باز کردم داخل شدم شروع کردم به عوض کردن لباسام . ودر اخر چادر عباییم رو پوشیدم داشتم صافش میکردم روی سرم ،که صدای تق تق پنجره ی اتاقم بلند شد بی شک ویدا بود . ادامه دارد.....🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀