「🌟| #شهیدانه」
عاشق شهادت بود؛
همیشه ورد زبونش یک جمله بود:
«شهید خدا باشیم، نه شهید بنیاد.»
#شهیدمصطفیصدرزاده
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#زندگی_نامه #شهید_محمودرضا_ییضایی #قسمت_سوم 😍رفیق شهیدم😍 با آغاز جنگ در سوریه از سال 90 برای دفاع
#زندگی_نامه
#شهید_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_چهارم
😍رفیق شهیدم😍
سرانجام، بعد از دو سال حضور در جبهه سوریه، در بعدازظهر 29 دیماه 92 همزمان با سال روز میلاد پیامبر اعظم (ص) و امام جعفر صادق(ع) در اثنای درگیری با مزدوران تکفیری استکبار در اثر اصابت ترکش های یک تله انفجاری به ناحیه سر و سینه، به فیض شهادت نائل آمد.
آنچهنگفتم!!!!
🍁پاییزچکهچکهاشکنمیریزد
تنهادلتنگیهایشرابایکفنجان
هوهویِباد،خشخشفرومیبرد
زیرِقدمهایتو ...!!!!!💞
#سید_طه_صداقت🌱
[آرامش قلبیات را حفظ کن!🙂
"إِنْ يُرِدْكَ بِخَيْرٍ فَلَا رَادَّ لِفَضْلِه"♥️
اگر خداوند بخواهد خیری به تو رساند؛
هیچکسنمیتواندفضلشراازتوبرگرداند.ღ:)
#یک_حبه_نور؛یونس،¹⁰⁷ ♡
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت31
بعد از پایان نماز دعا شروع شد.
خیلی وقت بود که دعای توسل نخوانده بودم. شاید مدت ها بود که کلا زیاد دعا نمی خواندم.
دعا را با صدایی پراز معنویت و آرامش گوش کردم.
کلی حس خوب بود که با هر خط این دعا به من تزریق میشد.
بعد از تمام شدن مراسم خواستم آماده ی رفتن شوم که نرگس گفت:
- قبول باشه
- ممنون عزیزم همچنین برای شما
- راستی رها جان اگر عجله نداری،
ما با دوستان ؛ بعضی شب ها بعد از نماز در مسجد می مانیم برای کارهای جهادی اگر دوست داشته باشی خوشحال میشویم کنار ما باشی.
من که خیلی دلم می خواست ببینم چه کارهایی این دخترهای مذهبی انجام می دهند سریع گفتم:
- نه عجله که ندارم.
تازه برایم سئوال شد که شما دخترها چه کارجهادی می توانید انجام دهید!؟
- به به یعنی الان ما را دست کم گرفتی؟
ببین رها خانم، ما اگر یک روز نباشیم ملت لنگ است!
فکر کردی چون دخترهستیم نمی توانیم کارهای بزرگ بزرگ انجام دهیم؟!
با خنده گفتم:
-نه عزیزم دست کم نگرفته ام فقط نمی دانستم چه کارهایی می کنید سوال کردم.
- خب حالا گریه نکن، بهت میگویم
فقط قول بده دختر حرف گوش کنی باشی
حالا بله را بگو، تا بدانم جزء تیم ما هستی یا نه؟
- اگر قابل بدانید چرا که نه
ولی گفته باشم من صفرم هیچی نمی دانم.
همین جور که نرگس از سر جایش بلند
میشد من هم همراهش بلند شدم
که گفت:
- به نظرم بچه ی باهوشی هستی!...
حتما بی بی هم بهت تقلب می رساند پس حله بیا به بچه ها بگویم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت32
تقریبا مسجد خالی شده بود.
پیش دخترهایی که گوشه ی مسجد بودند رفتیم که نرگس گفت:
- دخترها جمع تر بنشینید. کاپیتان تیم آمد ؛ در ضمن یک تازه نفس هم برایتان آوردم.
همه یک لبخند ملیحی به لب داشتند که دوست داشتنی بود من هم با لبخند به صحبت های نرگس گوش می کردم.
چند تایی را اول بار دیده بودم با بقیه هم احوال پرسی گرمی کردم.
نرگس جدی شروع کرد به صحبت کردن.
هر هفته برنامه ای جدید داشتند این هفته قرار بود که برای تعدادی از بچه های محله که شرایط خوبی نداشتند لوازم التحریر بگیرند.
هزینه ی این کارها را هم از خیرین و صندوق مسجد که جهت کمک گذاشته شده برداشت می کردند.
جالب بود کارشان وقتی جالب تر شد که گفت هفته ی گذشته هزینه ی یک عقد زوج جوان را پرداخت کردیم با تعجب گفتم:
یعنی اینقدر بودجه دارید؟؟؟
نرگس با لبخند گفت:
- رها جان هزینه ی زیادی نمی خواست وقتی قرار شد کنار شهدای گمنام برایشان سفره ی عقد پهن کنیم. ماه عسل هم که سفر مشهد بود، یکی از خیرین قبول کردند.
به ظاهر هیچی نگفتم ولی در دل در این فکر بودم که واقعا هستند کسایی که حاضر باشن با این شرایط ازدواج کنند؟؟
- نرگس با خنده گفت:
- بله هستند کسایی که صداقت و ایمان را الویت زندگیشان قرار می دهند نه ظاهر و تجملات...
حالا اگر خواستی باز هم پیش می آید با چشم خودت میبینی.
با این جواب بودکه متوجه شدم
ای وااای...
من فکرم را به زبان آورده بودم!
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت33
نرگس با شوق گفت:
- خب بریم اَرنج تیم را بچینیم که دیر وقت شد.
قرار شد تا شب جمعه هزینه ها را برای خرید لوازم التحریر جمع کنند.
هر کدام یک وظیفه ای داشتند که قرار بود انجام بدهند.
احساس می کردم اصلا در این جمع مفید نیستم که نرگس گفت:
- دخترها
هزینه ی تاکسی را هم جدا کنید که برای خرید راحت باشیم.
یکباره گفتم من می توانم ماشین بیاورم.
نرگس با ذوق گفت:
- ماشین خودت هست؟
- نه خودم ماشین ندارم ولی می توانم برای خرید با ماشین بیایم.
نرگس دستش را محکم بهم کوبید و گفت:
-خوبه، گفته باشم من باید جلو بنشینم!
بچه ها خندیدن که یکی از دخترها گفت:
نرگس جان وقتی خودت و رها هستید دیگه لازم نیست عقب بنشینی حرص نخور!
نرگس آرام گفت:
فکر کنم سوتی دادم!
کار بچه ها تمام شده بود همه بلند شدند و شروع به خداحافظی کردند.
بی بی هم دم در مسجد ایستاده بود من زودتر زنگ زده بودم به آژانس که معطل نشوم.
با نرگس به طرف بی بی رفتیم که بین راه نرگس شماره ی من را گرفت تا باهم هماهنگ باشیم.
پیش بی بی رسیدیم بی بی مثل همیشه با چهره ای خندان نگاهمان کرد و گفت:
-خسته نباشید دخترای خوشگلم
-رها جان بچه ها چه طور بودند؟
بعد از تشکر به بی بی گفتم:
دخترها عالی بودند ان شاالله دوستی من را قبول کنند.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت34
نرگس پرید وسط حرفم و گفت:
- بستگی دارد به خودت!
من متعجب پرسیدم
- یعنی چه؟ من باید کاری انجام بدهم؟
نرگس جدی گفت: بله!
- چه کاری؟ من نمی دانم !
- اول و آخرش این هست که
همیشه ؛ همه جا هوای کاپیتان را داشته باشی. با من باشی دنیا باهات هست.
هنوز حرفش ادامه داشت که بی بی گفت:
- نرگس اذیت نکن دخترم را
خیلی هم افتخار داده تو جمعتان باشد
هنوز نرگس می خواست شروع به حرف زدن کند که صدای بوق آژانس آمد.
با لبخند به نرگس گفتم:
- چشم کاپیتان
بعد از خداحافظی و تشکر سوار ماشین شدم و به طرف خانه حرکت کردم.
نرگس آرام کنار گوش بی بی گفت:
- حواسم هست دخترمِ من را خرج کس دیگری کردی!
حواست باشد بی بی خانم
بی بی خندید و گفت:
- بخیل نبودی که شدی؟
صدای سید علی آمد که باز هم عذرخواهی می کرد که دیر آمده.
بی بی، سریع گفت:
- اشکالی ندارد پسرم
ولی نرگس با شیطنت گفت:
چه کنیم! دیگر چاره ای نداریم!
حالا جبران کن برای ما
امشب شام مهمان عموی گل و گلابم باشیم چه طور است ؟
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو 💗
قسمت35
سید علی با خنده گفت:
- خیلی هم عالی ؛ حالا بگو ببینم آب پز دوست داری یا نیمرو یا آخرش املت...
منوی ما انتخابی هست.
- عمو خیلی گدایی...
با هم می رفتیم ؛ کبابی، پیتزایی، بابا آخرش ساندویچی...
بی بی جدی گفت:
- لازم نکرده شام آماده هست زود بریم که خیلی خسته شدم.
سید علی رو کرد به نرگس و گفت:
- ناراحت نباشی!
بالاخره مهمانت می کنم.
نرگس سریع گفت:
- کی عموووو؟
-صبر کن ؛ عاشق که شدم خواستم بهت بگم دعوتت می کنم.
- خب پس...
رستوران منحل شد!
تو که غیر از زمین جایی را نگاه نمی کنی مگر اینکه طرف غش کرده باشد. تو اشتباهی به جای آسفالت روئیتش کنی.
سید علی می خندید و با سر حرفش را تایید می کرد.
نرگس که حرصش گرفته بود گفت:
-اصلا کسی عاشق عموی من نمی شود!
بی بی با دلخوری رو کرد سمت نرگس و گفت:
- چرا؟؟
- برای عاشق شدن باید چشم طرف مقابل را شکار کرد بعد تیر به قلبش نشانه گرفت.
عموی ما کفش دختر مردم را شکار می کند خب تیر به قلب نمی خورد بلکه به زمین می خورد.
هم بی بی و هم سید علی مشکوک به نرگس نگاه می کردند که نرگس با خنده گفت:
- تجربه ی یک عمر زندگیست که دراختیارتان گذاشتم استفاده کنید .
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
هرچہ گفٺم ڪہ بمـان،
فایده انگار نداشٺ
رفتنٺ،
رفٺن جان اسٺ؛
خودٺ میدانے!
وقتی در گناه زندگی میکنی
شیطان کاری با تو ندارد؛
اما وقتی تلاش میکنی
تا از اسارت گناه بیرون بیایی؛
اذیتت خواهد کرد!
#حاجاسماعیلدولابی🌱
افتـخار نـسلِ مآ اینه ڪه توےِ
عصـرے زندگے میڪنیم که اسـرائیل
قراره توےِاون دوره به دسـتِ
مآ نابـود بشـہ...!😎👊🏻
#شهیـدحسـینولایتیےفـر
«🗒🖇»
#انگیزشی 🌱
هَمچۅبـآرآنبـآش،رَنجِجُداشُدَناَزآسمـآنرا
دَرسَبزڪَردَنزِندِگۍتَحَمُـلڪُن..!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اندکی_تفکر
چقدر برای اعتقاداتت وقت گذاشتی؟؟؟
-------•|📱|•-------
بسیجی!
چکیده عشق است و نماد غیرت
سمبل تعصب است و پاسدار مکتب:)
#بسیجیونمبارز | #بسیجے
<🌱⛅️>
وقتے کارتان مےگیرد و دورتان شلوغ مے شـود، تازه اول مبارزه است ، زیرا شیطان به سراغتان میآید!
اگر فکر کرده اید که شیطان میگذارد شما به راحتے براے حزبالله نیرو جذب کنید ، هـرگز..
🕊⃟🔗¦↫#شهیدانھ✨
💚⃟🔗¦↫#شہیدمصطفےصدرزاده🥀
ـ ـ ـ ـ ــــــــــــــ ـ ـ ـ ـ
|🌈🌧|
هیچ برگے (از درختے) نمے افتد ،
مگر اینکه از آن آگاه است .
🌸⃟🔗|سورهانعام۹۵
🌿⃟🔗|#آیات_وحے✨
هروقتتنبلیتشدنمازتوبخونۍ
یادتبیادکہظهرعاشورا
امامحسینتواونوضعیت
نمازشواولوقتخوند..
#حالااگہتونستۍنمازتودیربخون🖐🏻
#تلـنگـر
هیچ خانم نامحرمی را نگاه نمیکرد و همیشه میگفت اگر قرار است چشمی به آقا امام زمان (عج) بیفتد نباید با نگاه به نامحرم آلوده شود.🙂🌹
همسرشهید✍
#شهیدمسلمخیزاب🍃
#تلنـگر🌸
می گفت:
{ حسین و گناه }
یکجا کنار هم جا نمیشود
تاریکی که باشه نور میره
گناه که باشه حسین میره:)💚