💜 رمان اورا 💜
قسمت هشتاد و دوم
از خستگی و گرسنگی حتی نتونستم خداحافظی بکنم با حسین و مامانش...
فقط درو باز کردم و دویدم سمت خونه...
قشنگ چشم های درشت و دیدنی مامان رو میتونستم تصور کنم.!
با چادر و لباس با دور دهن کثیف...پهن فرش وسط اتاقم شدم....
.....
خب... خب...
امروز روزی که قراره جنسیت بچ زهرا معلوم بشه...
منم درحال باد کردن بادکنک برای تزئین جسم تعیین جنسیت ساعت 4:32دقیقه نصف شب....
قرار شدمن و مامانا و زهرا و زینب بریم
بعد به مردا بگیم....
خیلی هیجان داشتم... در عین حال خوابم میومد....
و هیچ چیزی درست نبود...
سعی کردم تو نیم ساعت حد کارو رو پیش ببرم.
نگا کردم ساعت پنح و رب صبح بود.
نمازم رو خوندم و همونجا نو سجاده خوابم برد.
به خاطر صدا زدن های متعدد مامان و زنگ های خونه و گوشی با اعصابی داغون پاشدم و لباس پوشیدم....
تو ماشین آنقدر ذوق داشتم که نگو.
انگاری بچه من قراره به دنیا بیاد....
وقتی رسیدیم آزمایش گاه...
میشه گفت پرواز کردم.
سمتم آزمایش گاه که مامان زهرا اومد و دست گذاشت روی شونه ام
_ترنم جان.... وایسا عزیزم...
+عذر میخوام ببخشید
_نه خواهش میکنم وایسا
بعداز اینکه اسم و رسم و همه چیز روگفت.
نشستم روی صندلی و
با پاهام ضرب گرفتم....
یا زنگ و پیام دادن حسین و حال و احوالش خیلی ذوقم رو بیشتر کرده بود.
پرستاره اسممون رو صدا د و رفتیم آزمایش زو بگیریم...
جنسیته بچه اش..... پسر بود و چقدر همه خوشحال بودیم
💜نویسنده A : S💜
هدایت شده از |قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
... بِسْمِاَللّٰهِاَلْرَحْمٰنّاَلْرَحِیِمْ ...
مهدی جان!
سئوالی ساده دارم از حضورت
من آیا زندهام وقت ظهورت
اگر که آمدی من رفته بودم
اسیر سال و ماه و هفته بودم
دعایم کن دوباره جان بگیرم
بیایم در رکاب تو بمیرم
#سلامآقاجانم🌸🌺
ــ ــ ــ ــــــــ✿ـــــــ ــ ــ ــ
♥️🍃https://eitaa.com/joinchat/2951282779Ca3749dec3f
ذکر روز سه شنبه...:) 🌸
۱۰۰ #مرتبه
ــ ــ ــ ــــــــ✿ـــــــ ــ ــ ــ
♥️🍃https://eitaa.com/joinchat/2951282779Ca3749dec3f
برادر منی، اما دلم خوش است که تو
مدافع حرم خواهر “ابوالفضلی”...:)❤️😍
#داداشمحمدرضایدل
ــ ــ ــ ــــــــ✿ـــــــ ــ ــ ــ
♥️🍃https://eitaa.com/joinchat/2951282779Ca3749dec3f
وقتی عقل عاشق شود!
عشق عاقل میشود.
و شهید میشوی…🌸🥺
#محمدرضایدل
ــ ــ ــ ــــــــ✿ـــــــ ــ ــ ــ
♥️🍃https://eitaa.com/joinchat/2951282779Ca3749dec3f
#سخنمولاامیرالمومنینعلیعلیهالسلام🌸
ــ ــ ــ ــــــــ✿ـــــــ ــ ــ ــ
♥️🍃https://eitaa.com/joinchat/2951282779Ca3749dec3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گرفتارم گرفتارم اباالفضل..
گره افتاده در کارم اباالفضل💔🥺
ــ ــ ــ ــــــــ✿ـــــــ ــ ــ ــ
♥️🍃https://eitaa.com/joinchat/2951282779Ca3749dec3f
هدایت شده از کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدمت دوستان ..
إن شاء الله که شما جز ۲۵۰ نفر باشید و به محض تکمیل هزینه اعلام میکنم ..
فکر هم نکنید ۲۰ هزار تومان کم هست یا بی تاثیر هست اینجوری نیست و مهم نیت کمک کردن و با همین اعداد مشکلات برطرف میشه ..
ممنون از لطفتون
اجرتون با خدا و شهدا 🌸
پس چه شد ایمان و باورهایتان آقایان مسئول!!!!!
⚠️این لایحه عفاف و حجاب بیشتر دشمن پسند و دلخوش کن برای نفوذی هاست....
مردم شهید پرور ایران! اگر امروز مطالبه نکنید و جلوی تصویب این لایحه را نگیرید فردا کشف حجاب که چه عرض کنم عریان بیرون خواهند آمد و هیچ کس هم حق ندارد با آنها برخورد کند
پلیس هم که توقیف....
زنگ بزنید و مطالبه حق کنید
نهاد ریاست جمهوری
021 6133
مجلس شوری اسلامی
02139931
سازمان بازرسی کل کشور
02161361
دفتر دادستان
02133917000
#حجاب_حکم_خدا
#حجاب_خونبهای_شهیدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم یه بین الحرمین میخوادو ..
یه مجید قربانخانی !!
بگم آقا خودت آدمم کن ..💔
میگفت:
گاهیدرهیئتهایکقطرهاشک
برایاربابرابهمنهدیهکنید،
ازهمهچیزبرایمبالاتراست،
آنرابهتمامبهشتنمیفروشم...!'✨
- شهیدغلامعلیرجبیجندقی
🍃| شهیدحاجقاسمسلیمانی
باهمهارتباطخوبومثبتبرقرارکنیدحتی باکسانیکهظاهرشانباشمامتفاوتاست.
اگرهدفدارینترس!بروواثربگذار . . !
یہجورےخوبباش
کہوقتۍدیدنتبگن:
اینزمینےنیست...
قطعاشھیدمیشہ(:🕊!"
#شهیدانہ
#چادرانہ
ــ ــ ــ ــــــــ✿ـــــــ ــ ــ ــ
♥️🍃https://eitaa.com/joinchat/2951282779Ca3749dec3f
عزیز خواهر ؛ غریب مادر ....:)💔🥺
#داداشمحمدرضا
ــ ــ ــ ــــــــ✿ـــــــ ــ ــ ــ
♥️🍃https://eitaa.com/joinchat/2951282779Ca3749dec3f
💜 رمان اورا 💜
قسمت هشتاد و سوم
زهرا باور نمیکرد دستش میلرزید و گریه میکرد...
همه براش خوشحال بودیم من بیشتر به خاطر کاکل زری خاله بود.
راه افتادیم سمت سیسمونی...
با هر چیزی به چشمم میومد یا برش میداشتم مغازه رو با جیغ هام رو رو سرم میزاشتم.
چند دقیقه گذشت که زهرا هم بهم اضافه شد.
هرچیزی رو که میدیدم رو میخریدم.
برای جمع کردن من یه لشکر نیاز بود.... ولی حالا که زهرا هم اضافه شده بود هیچ کسی جلو دارمون نبود.
برای سوپرایز کردم قرار شد وسایل رو نزدیک خونه بگیریم.
با زهرا و زینب رفتیم تو مغازه قنادی ویه کیک کوچیک که پسرونه بود گرفتیم و جمله زیبایی نوشتیم روش:
"سلام بابایی جونم
اومدم که عصای دستت بشم"
بعدش یه بادکنک گرفتیم به رنگ آبی گاز کش به سمت خونه.
داشتم از خستگی میمردم آنقدر با زهرا جیغ زده بودم که صدام به زور در میومد
وقتی رسیدیم رفتیم تو خونه و شروع کردیم به تزئینات.
قلبش مامان به بابا زنگ زد که مردا برن بیرون.
زهرا با عشق و علاقه برای پسرش تزئین میکرد.
زینب به یاد آرمان گریه اش گرفته بود و مدام برامون خاطره میگفت.
دیگه یه ساعتی طول کشید همه آماده و مرتب دم در وایساده بودیم منتظر.
همه مزدا که اومدن با ذوق براشون از خریدا میگفتیم.
ولی نمیگفتم که چه رنگی و اینا فقط حس و حالمون رو گفتیم.
وقت تعیین جنسیت رسید!
زهرا و آقا مهدی رفتن پشت میز
برای اینکه یه چراغ قرمزی به آقا مهدی نشون بدیم تن ها دو شون لباس آبی کردیم.
که موفق نبودیم!
زهرا با اشک تو چشمام و آقا مهدی یا یرق تو چشماش به شمارش ما نگا میکرد
10....9...8...7...6....5...4....3.....2....1
تققققققققق
بادکنک ترکید! ابی بود.... کاغذ رنگی های آبی ریخته بود روی زمین که آقا مهدی یکی از کاغذ رنگی ها و برداشت و نگاش کرد
باورش نمیشد که بچه اش پسر باشه.... خیلی پسردوست داشت
💜نویسنده : A_S💜
•••
حاج اقا قرائتی:
فردی گناهکار بود و به او تذکر دادم
او هم جواب داد و گفت:
ای بابا حاج آقا فکر کنم تو خدا را نمیشناسی
خدا خیلی خیلی بخشنده و کریمه!
استاد قرائتی هم که پاسخ داد:
بانکم خیلی خیلی پول داره
ولی تو بری بگی بده میده؟ نه نمیده...!
چون حساب و کتاب داره..!!!‼️
💜 رمان اورا 💜
قسمت هشتاد و چهارم
مثل برق زهرا رو بغل کرد که...
زهرا از خجالت سریع از بغلش جدا شد.
خجالتش رو خیلی دوست داشتم...
خیلی اصلا خیلی قشنگه این نوع خجالت کشیدن ها.
حجب و حیا و معنویت توش موج میزنه.
بعضی از دخترا تا اسم خواستگار رو میشنون
کلا هرچی حجب و حیا و عفت داشتن رو به باد فنا میدن!
چه معنی میده اصلا....😠
زینب دوربین جدیدی که گرفته بود و داد دستم
منم کلی عکس های جور واجور و قشنگ
از سه نفرشون گرفتم. (زهرا و شوهرش و بچه اش)
از خستگی پاهام نایی برای ایستادن نداشت
همونجا نشستم روی پله دوربین رو هم انداختم گردنم.
حسین که حالم رو دید اومدم سمتم
_اینجوری که تو خسته شدی برای عقد دووم میاری؟
مشتی به بازوش زدم
+تو دیگه کاری به اون نداشته باش!
_بله دیگه وقتی زهرا خانوم و زینب خانوم رو داشته باشید معلوم خسته نمیشید
+اولا دلتم بخواد دوما نه که شما آقا مهدی و اقا
آرمان رو ندارید برا همین!
_آقا ما تسلیم🙌🏻
زهرا صدام زد منم رفت عکس هارو نشونش دادم....
چهار... پنج ساعتی رو خونه زهرا اینا رو داشتیم جمع میکردیم که راه افتادیم سمت خونه
تو ماشین دیگه چشمام داشت میسوخت
که....
سرم که به پشت صندلی گذاشتم و چشمام رو بستم.
💜نویسنده : A_S 💜
💜 رمان اورا 💜
قسمت هشتاد و پنجم
چشمام رو باز کردم که حسین پیچید توی کوچه
قبل از اینکه بیدارم کنم بیدار شدم.
شیطنتم گل کرده بود چشمام رو بستم و خودم رو زدم به خواب.
تا رسیدیم مامان پیاده شد و حسین رو به خدا سپرد.
اومد منو. بیدار کنه.... حس کردم که دستش نزدیک بازوم هست.
یهو برگشتم سمتش و ترسوندمش.
خخخخخخخخخخخخ
وای خدایاااااااااا مردم از خنده این.... این... این چرا این شکلی بود.
یا ابولفضل...خخخخخخخخخخخخخخ
بچم (اصلاح هست منظور همون شوهر هست)
خشکش زده بود.
با صدای جیغم مامانم برگشتم سمتون و با چشمای درست نگام میکرد.
قشنگ با نگاهش بهم گفت این چه کاری بود تو کردی؟
حسین هنوز همون جوری بود.
ترسیدم گفتم حتما سکته کرده.... بعد از یه ربع ضعف کردن از خنده
لبخندم ماسید روی صورتم به جای شادی نگرانی اومد سراغم.
دستاش همون حالتی مونده بود و چشماش درشت بود.
در لحظه پشیمون شدم از کارم.
انگشتمو زدم به لپش که یهو دستاش رو گذاشت روی شونه ام.
حالا این من بودم که سه متر پریدم.
مامان که مرده بود ازخنده و همون دم در خونه نشسته بود
زهرا و زینب و بقیه هم که تو ماشین مرده بودن از خنده
پوکر برگشتم سمت حسین و نگاش کردم.
اون که اصلا قرمز شده بود از خنده.
حتی نفسم نمیکشید
+خوب حالا....... نفس بکش
_................. خخخخ..........
+حسییییییین
_....... با....... باشه......... ببخشی....... خخخخخخخخخ
+برزخی نگاش کردم که دستاش رو برد بالا
_... خخخ.... ببخشید..... هوووف..... شرمنده
خب تلافی کردما
برو خانم خانما برو بخواب که دو روز دیگه عقدته
لبخندی به روش زدم
+چشم.... مرسی بابت همه چی....... خدافظ
💜نویسنده : A_S💜
بچه های رمان سلام
اینم یه ناشناس در خدمتم
خوشحالم میکنید با نظر های مثبت زیباتون💜
13.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
_خوابمیدیدم...
منواشکوحرمتاسحرمیمونیمتنهایِتنها(: