#سخنمولاامیرالمومنینعلیعلیهالسلام🌸
ــ ــ ــ ــــــــ✿ـــــــ ــ ــ ــ
♥️🍃https://eitaa.com/joinchat/2951282779Ca3749dec3f
7.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گرفتارم گرفتارم اباالفضل..
گره افتاده در کارم اباالفضل💔🥺
ــ ــ ــ ــــــــ✿ـــــــ ــ ــ ــ
♥️🍃https://eitaa.com/joinchat/2951282779Ca3749dec3f
هدایت شده از کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
5.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدمت دوستان ..
إن شاء الله که شما جز ۲۵۰ نفر باشید و به محض تکمیل هزینه اعلام میکنم ..
فکر هم نکنید ۲۰ هزار تومان کم هست یا بی تاثیر هست اینجوری نیست و مهم نیت کمک کردن و با همین اعداد مشکلات برطرف میشه ..
ممنون از لطفتون
اجرتون با خدا و شهدا 🌸
پس چه شد ایمان و باورهایتان آقایان مسئول!!!!!
⚠️این لایحه عفاف و حجاب بیشتر دشمن پسند و دلخوش کن برای نفوذی هاست....
مردم شهید پرور ایران! اگر امروز مطالبه نکنید و جلوی تصویب این لایحه را نگیرید فردا کشف حجاب که چه عرض کنم عریان بیرون خواهند آمد و هیچ کس هم حق ندارد با آنها برخورد کند
پلیس هم که توقیف....
زنگ بزنید و مطالبه حق کنید
نهاد ریاست جمهوری
021 6133
مجلس شوری اسلامی
02139931
سازمان بازرسی کل کشور
02161361
دفتر دادستان
02133917000
#حجاب_حکم_خدا
#حجاب_خونبهای_شهیدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم یه بین الحرمین میخوادو ..
یه مجید قربانخانی !!
بگم آقا خودت آدمم کن ..💔
میگفت:
گاهیدرهیئتهایکقطرهاشک
برایاربابرابهمنهدیهکنید،
ازهمهچیزبرایمبالاتراست،
آنرابهتمامبهشتنمیفروشم...!'✨
- شهیدغلامعلیرجبیجندقی
🍃| شهیدحاجقاسمسلیمانی
باهمهارتباطخوبومثبتبرقرارکنیدحتی باکسانیکهظاهرشانباشمامتفاوتاست.
اگرهدفدارینترس!بروواثربگذار . . !
یہجورےخوبباش
کہوقتۍدیدنتبگن:
اینزمینےنیست...
قطعاشھیدمیشہ(:🕊!"
#شهیدانہ
#چادرانہ
ــ ــ ــ ــــــــ✿ـــــــ ــ ــ ــ
♥️🍃https://eitaa.com/joinchat/2951282779Ca3749dec3f
عزیز خواهر ؛ غریب مادر ....:)💔🥺
#داداشمحمدرضا
ــ ــ ــ ــــــــ✿ـــــــ ــ ــ ــ
♥️🍃https://eitaa.com/joinchat/2951282779Ca3749dec3f
💜 رمان اورا 💜
قسمت هشتاد و سوم
زهرا باور نمیکرد دستش میلرزید و گریه میکرد...
همه براش خوشحال بودیم من بیشتر به خاطر کاکل زری خاله بود.
راه افتادیم سمت سیسمونی...
با هر چیزی به چشمم میومد یا برش میداشتم مغازه رو با جیغ هام رو رو سرم میزاشتم.
چند دقیقه گذشت که زهرا هم بهم اضافه شد.
هرچیزی رو که میدیدم رو میخریدم.
برای جمع کردن من یه لشکر نیاز بود.... ولی حالا که زهرا هم اضافه شده بود هیچ کسی جلو دارمون نبود.
برای سوپرایز کردم قرار شد وسایل رو نزدیک خونه بگیریم.
با زهرا و زینب رفتیم تو مغازه قنادی ویه کیک کوچیک که پسرونه بود گرفتیم و جمله زیبایی نوشتیم روش:
"سلام بابایی جونم
اومدم که عصای دستت بشم"
بعدش یه بادکنک گرفتیم به رنگ آبی گاز کش به سمت خونه.
داشتم از خستگی میمردم آنقدر با زهرا جیغ زده بودم که صدام به زور در میومد
وقتی رسیدیم رفتیم تو خونه و شروع کردیم به تزئینات.
قلبش مامان به بابا زنگ زد که مردا برن بیرون.
زهرا با عشق و علاقه برای پسرش تزئین میکرد.
زینب به یاد آرمان گریه اش گرفته بود و مدام برامون خاطره میگفت.
دیگه یه ساعتی طول کشید همه آماده و مرتب دم در وایساده بودیم منتظر.
همه مزدا که اومدن با ذوق براشون از خریدا میگفتیم.
ولی نمیگفتم که چه رنگی و اینا فقط حس و حالمون رو گفتیم.
وقت تعیین جنسیت رسید!
زهرا و آقا مهدی رفتن پشت میز
برای اینکه یه چراغ قرمزی به آقا مهدی نشون بدیم تن ها دو شون لباس آبی کردیم.
که موفق نبودیم!
زهرا با اشک تو چشمام و آقا مهدی یا یرق تو چشماش به شمارش ما نگا میکرد
10....9...8...7...6....5...4....3.....2....1
تققققققققق
بادکنک ترکید! ابی بود.... کاغذ رنگی های آبی ریخته بود روی زمین که آقا مهدی یکی از کاغذ رنگی ها و برداشت و نگاش کرد
باورش نمیشد که بچه اش پسر باشه.... خیلی پسردوست داشت
💜نویسنده : A_S💜