شبه ..همه جا تاریکه ..ماه آسمون خیلی روشنه ...نور ماه به روی خیمه حسین میتابه ..
عمو عباس تو یه تخته ای نشسته ..حسین و زن و بچه اش همه خوابن ..
اما کسی که بیداره عباسه ..چرا ؟آخه عباس نگهبان خیمه های حسینه
عباس نگران میشه ...عباس نباید بزاره کسی به خیمه حسینش نزدیک بشه
عباس وایمیسته..
داد میزنه : آهای تو کیستی ؟
در نزدیکی خیمه حسین بن علی چه میکنی ؟
میبینه صدایی نمیاد دوباره میگه : من عباس بن علی هستم ..و نگهبان خیمه های برادرم حسین
وقتی دختر نزدیک تر میشه میبینه رقیه اس ..همون دختر ۳ ساله حسینه
عمو عباس میگه : عمو جان رقیه ..!
در شب اینجا چه میکنی..
مگر نخوابیدی؟؟
عمو عباس میگه : عمو جان رقیه ..!
در شب اینجا چه میکنی..
مگر نخوابیدی؟؟😭
یه لحظه دیدی رقیه داره میاد بغل عمو ...عمو عباس رقیه رو بغل کرد ...
عمو عباس به رقیه اش میگه : عمو چیکار داری این وقت شب اومدی اینجا ؟؟
عمو این وقت شب اومدی اینجا اینو بپرسی؟؟
عباس داره میگه ها ...
رقیه میدونه سقا یعنی چی اما میخواد از خود زبون عمو بشنوه
عمو یه بغضی تو گلوشه.
عمو جان رقیه ..سقا یعنی اینکه به زن و بچه ی حسین آب بدم ....