eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
7.4هزار ویدیو
765 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از بنرامح
🌺دریافت هدیه اعلام شد🌺 🎁جزئیات کامل هدیه و دریافت 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1911947357C249f67676e
هدایت شده از مدارڪ‌ تبادلاتـ‌ــ آرزو:)"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️خبࢪࢪ♧ ⭕️خبࢪࢪ♧ ○وااااااااااااے○😍😆 🌱گیف بالا ࢪا دیدے↻⇧؟😃 میخواهے صاحب این تم گوشے خیلیییییییے ناز بشے؟👌🏻😆😍 🌿۝خب کاࢪے نداره😁 ✨یک کانـــــ♡ـــــال میشناسم عاااااااااااااالیـــ☆ــه👌🏻😍😌🤩 💯تاااازه تو اماࢪ 800 این تم گوشے به همࢪاه (5K ممبر) ࢪا میزاࢪد تو کانال😆😱🤩😍 پسسسس زودباش،🏃‍♀🏃‍♀ 🎉🎊 ○بࢪو توے کانالش و زیادشون کن تا سوپࢪایز هاے شگفت اݩگیزشوݩ ࢪا بزاࢪد○🎊🎉😆🤩 ♢لینکش ࢪا میخواهے؟😳 بیا اینم لینک😚⇩👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3739811926Ca46cf00fe5 قول میدهم بࢪے توش دیگھ بࢪنمیگࢪدے⇧⇧😁😚
هدایت شده از مدارڪ‌ تبادلاتـ‌ــ آرزو:)"
.۰🧕🌻۰. *.*🌙سلـام‌بہ‌ٺۅ‌دخٺر‌خانــم‌چادرۍ‌'💐¡ *.*💫مےخۅام‌یہ‌ڪانـال‌مذهبے‌ۅ‌شهدایے‌بهٺ‌معرفے‌ڪنم↓ ‹.🐚ڪانـالے ڪہ مٺن هاۍ‌شهدایے،چادرانہ،مذهبے میزارن. . .🌱 ‹.🦋ڪانـالے ڪہ ڪلیپ ۅ اسٺۅریاۍ مذهبے ۅ چادرانہ میزارهـ •🦄•یہ‌ڪانـال‌ڪہ‌بیشٺرمطـالباش‌درمۅردنماز اۅل‌ۅقٺ‌ۅشهداهسٺ📿 °🎀°ایݩ ڪانـال سخݩرانے رۅحانیۅن ۅ اسٺۅرۍ هاۍ رهبرانہـ هم میزارهـ. . .😍🙃 -🕊ایݩ‌ڪانـال‌مذهبے‌با‌مطالـباش‌ٺۅ‌ایٺا‌ٺرڪوندهـ -🌿پیشنهاد‌میڪنم‌حٺما‌یہ‌سر‌بزنید. . .😉😍↓ ^_^🌸 https://eitaa.com/joinchat/1634795580C4b9dd61c97 *.*❄️
هدایت شده از مدارڪ‌ تبادلاتـ‌ــ آرزو:)"
واسه دوتا کانال زیر ادمین میخوام ماهے 3 میلیون حقوق میدم خودت بیام پی‌ویت😍🙌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1362034795C648dd61103 https://eitaa.com/joinchat/1911947357C249f67676e
هدایت شده از مدارڪ‌ تبادلاتـ‌ــ آرزو:)"
پایان‌تــ⏰ــایم‌تبادلاتـــــ پــــر جـــــذبــــ آرزو💁🏻‍♀💞 ممنونم از صبوریتونـ🧚🏻‍♀🦋 لطفا نگاهی ڪنید بـھ بنرها👩🏻‍💻⇧↻ ادمین ڪاناݪ ها؁ مـــذهــبــے میشم🎒❣ 🐚💕امارتون بالاے 400 🐣تب برا؁ پیشرفت چنل،لف ندھ جانا🐥 بیش از 300 جـــــذبـــــ در ڪانال مدارڪ🏌🏻‍♀❤️🎒 اید؁ بندھ🦋:↯ @Z_Boshra313 مداࢪڪ‌ تبادلاتــ🐚💕:↯ 💁🏻‍♀eitaa.com/joinchat/496042055C1e864e1fd1 جــذبـــم از روزی 800 شروع میشہ تا روزی 1k •❤️🧣• بزرگترین چنل تبادلات مذهبی و با جذب‌هاے فوق‌لعادھ(: •💚👒• اگہ بنرت قرار نگرفتہ فردا حتما میذارم:)!•° •💛👑• جذب‌های تضمینی ادمین تبادل آرزو↯ 🍓🥤eitaa.com/joinchat/496042055C1e864e1fd1
هدایت شده از مدارڪ‌ تبادلاتـ‌ــ آرزو:)"
گپ تبادلات•😎🖤• با عضویت در گروه میتونید جذب بالای 1K داشتہ باشید•💙🌊• در گروھ میتونید کارهای زیر رو انجام بدید واسہ جذب↯ ۱-جوین جوین ۲-تبادل شبانہ ۳-تبلیغات آزاد •💚🍏• لینڪ گروھ⇩ https://eitaa.com/joinchat/4193058925C54dc2a97ed
شماره تلفن امام حسین 1640 برای حلال بودن 100 صلوات
زنگ بزنین من زنگ زدم زنده. در حرم امام حسین (ع) است
خب خب بریم برای اولین پارت های رمان حورا😍 هر شب تا جایی که بتونم ۵ پارت میذارم
بسم الله الرحمن الرحیم _رضا معلوم هست تو چی میگی؟یکم عقلتو به کار بنداز بفهم چی میگم بودن اون تو این خونه مثل سم میمونه. همسرش صدایش را بالا برد و گفت:بس کن زن این چه حرفیه نمیتونم بیرونش کنم که. _من نمیدونم یه کاریش بکن خودت بچه هاتم دارن ازش الگو میگیرن یعنی نمیفهمی؟ رضا چند قدمی را طی کرد و به ریش و سیبیل بلندش دستی کشید. این روزها عرصه بر او تنگ شده بود. دلش یک خواب راحت و زندگی بی دردسر میخواست. بالا آوردن بدهی ها و خرابکاری های شرکت یک طرف و غر زدن های همسرش یک طرف. نمیتوانست با هیچ کدام کنار بیاید. _هه دلم خوشه بچه بزرگ کردم. یک کدومشون نمیان بگن باباجان چیکار داری چیشده انقدر پریشونی؟ کمی مکث کرد و سپس گفت:به دخترات کاری ندارم اما اون پسر خرس گنده نمیاد دو دقیقه تو شرکت بشینه چهارتا کار از رو دوش من بدبخت برداره. تازه طلبکارم هست چرا بهش ماهیانه نمیدم. صدایش را بالا برد طوری که بچه هایش بشنوند. _آخه پسره بی عرضه نه کار داری نه کاسبی پولم میخوای؟ رو کرد به همسرش و انگشتش را به نشانه تهدید تکان داد:خوب گوش کن خانم من انقدر مشغله فکری دارم که غرغرای تو برام ارزشی نداره. مریم خانم بیشتر عصبی شد و گفت:یعنی چی رضا؟پنبه و آتیش میدونی یعنی چی؟ این ماریه که خودت انداختی تو دامن ما خودتم باید برش داری مگرنه... حرفش تمام نشده بود که پسرش از اتاق بیرون آمد و گفت:چه خبرتونه باز؟ بس نیست جنگ و دعوا؟ آقا رضا جلو رفت و یقه پسرش را گرفت. _تو دیگه ساکت شو که هرچی بدبختی میکشم زیر سر تو مفت خوره. ۲۵سالش شده مثل بختک از صبح تا شب چسبیده به تخت و موبایلش. نه کاری، نه کاسبی، نه هنری.. مهرزاد خودش را کنار کشید و با طعنه گفت: شمایی که کار و کاسبی و هنر داری طلبکارات فردا پس فردا صف میکشن دم خونه. _دِ از بس دادم شماها خوردین و کوفت کردین که این شد وضعم. مهرزاد کتش را به تن کرد و گفت:نه پدر من مدیریت میخواد که شما بلد نیستی. سپس از خانه بیرون رفت و صدای پدرش در هیاهوی بادی که می وزید گم شد. یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
از حرف های مادرش سر در نمی آورد. مگر آن دخترک بیچاره چه گناهی داشت که مستحق این همه تهمت و آزار و اذیت بود؟ از زمانی که او پایش را بی خانمان به خانه آن ها گذاشت روز خوش به خود ندیده بود. همش آزار، همش تحقیر، همش توهین.. چند بار میخواست او را از دست مادر بی رحمش نجات دهد که نمی شد چون خودش تنبیه می شد. کوچه پس کوچه های برفی زمستان را طی میکرد در حالی که فکر و ذهنش همه معطوف دختری معصوم و دل پاکی بود که از کودکی در خانه آن ها زندگی میکرد. روز به روز بزرگ شدنش را می دید و علاقه اش به او بیشتر میشد. روی سخن گفتن با هیچ کدام از اعضای خانواده اش را هم نداشت تا به آنها بگوید که دل در گرو فردی داده که ذره ای به او اعتنا نمیکند و تمام هدفش از زندگی، درس خواندن و سخن گفتن با خداست. شبها پشت در اتاقش میماند و تلاوت قران و گریه هایش را میشنید. آن دختر دل و دینش را برده بود و او چاره ای جز تحمل نداشت. دستان یخ زده اش را درون جیبش فرو کرد و به رد پایش روی برف ها خیره شد. چقدر دلش میخواست با دختر رویاهایش اینجا قدم بزند. مهرزاد..پسر بیست و پنج ساله ای که بخاطر تنبلی و کمی بی قیدی هیچ جا نمیتوانست کار پیدا کند، اکنون در این فکر بود که بدون کار نمیتواند همسرش را خوشبخت کند. و چقدر خوش خیال بود که فکر میکرد دختر قصه ما همسر او میشود. بعد از کمی قدم زدن به خانه بازگشت. هوای زمستان برایش دل گیر بود و تنهایی قدم زدن هم سخت و دشوار. زنگ را فشرد که در باز شد. پایش را که درون خانه گذاشت، باز هم مثل همیشه صدای غرغر کردنا و‌ داد زدن های مادرش را شنید. _چند بار بگم بهت راس ساعت باید با مارال ریاضی کار کنی؟ مگه کم پول دادیم خرجت کردیم تا اون درس وامونده رو بخونی؟ باید یه جا به درد بخور باشی یا نه؟ حورا تا صدای در را شنید سمت اتاقش دوید تا چادر به سر کند. از همان جا گفت:چشم زن دایی باهاش کار میکنم. چادرش را که به سر کرد، یک راست از اتاقش خارج شد و سمت اتاق مارال رفت. در زد و داخل اتاقش شد. _سلام مارال خانم چطوری؟ مارال، دختر ۱۰ساله آقای ایزدی پرید طرف حورا و گفت:سلام حورا جونم خوبی؟ کاش زودتر میومدی.مامان مجبورم کرد تا شب درس بخونم. درس خوندن فقط با تو شیرینه. حورا، مارال را در آغوش کشید و خدا را شکر کرد که در این خانه لااقل یک نفر هست که او را دوست بدارد. یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"