4_5821129524577830419.apk
7.36M
رمان مثل هیچکس
فایل apk
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
#طنز_جبهه .. 😂💣
●توی سنگر هر کس مسئول کاری بود.
یک بار خمپاره ای آمد و خورد کنار سنگر ... به خودمان که آمدیم ، دیدیم رسول پای راستش را با چفیه بسته است.
●نمیتوانست درست راه برود . از آن به بعد کارهای رسول را هم بقیه بچه ها انجام دادند ..
●کم کم بچه ها به رسول شک کردند ، یک شب چفیه را از پای راستش باز کردند و بستند به پای چپش .
صبح بلند شد ، راه افتاد ، پای چپش لنگید !
سنگر از خنده بچه ها رفت روی هوا !!
تا میخورد زدنش و مجبورش کردن تا یه هفته کارای سنگر رو انجام بده . 😂😂😂
●خیلی شوخ بود ، همیشه به بچه ها روحیه می داد ، اصلا بدون رسول خوش نمی گذشت.
🕊🌹🍃*
واقعا آقای مهر علیزاده اینا مغزن!!!
نه اینا مغزن😂
منو ببین😒
نه شما منو ببین 😒
اینا مغزن🙄
اینا مغزن!!!
استغفرالله ربی و اتوب الیه 😬
متاسفم براتون🤦🏻♂️
#مشارکت_حداکثری
#دولت_انقلابی
#دولت_مردمی_ایران_قوی
#داستانک..✨🍃
📚داستانهایی از امام خمینی ره
این میز را بخور!
دکتر گفت: برو به امام بگو به خاطر این که کمتر دارو بخورید، باید این یک سیخ کباب را میل کنید. امام فرمود: نمی خورم. به دکتر که گفتم، گفت: به امام بگو برای این که فلان قرص را نخورید، کباب را بخورید. مطلب را به امام گفتم. او یک نگاهی به من کرد و فرمود: این میز را بخور. گفتم: بله آقا؟ فرمود: این میز را بخور. حاج احمد آقا و نوه امام (خانم اعرابی) هم بودند که زدند زیر خنده. خود امام هم خندید و بعد گفتم: آقا من که نمی توانم میز را بخورم. امام فرمود: همان طور که تو نمی توانی این میز را بخوری، من هم نمی توانم هر روز کباب بخورم.
این هم مال ننه ات!
من که از زیارت ایشان سیر نمی شدم، یک بار دیگر خودم را در صف دست بوسی جا زدم و دست وی را بوسیدم و از امام یک سکه یک ریالی متبرکی دریافت کردم. دفعه سوم، امام، مرا که نفر آخر بودم، دید و تبسمی کرد. گفتم: آقا برای ننه ام که مریض است، به قصد تبرک و شفای او، سکه متبرک می خواهم. امام ضمن تبسم شیرینی، چند سکه را که در داخل ظرف مانده بود، در دستم ریخت و با مهربانی و تبسم به مزاح فرمود: بیا این هم مال ننه ات.
GBWhatsApp-8.70f(www.AndroidTime.com).apk
48.21M
#برنامه💗
#واتساپ GB
برای اینکه تم های واتساپ اجرا شن رو گوشیتون این برنامه رو نصب کنید💚
↠@dehkadehprofile
دوستانی که اینستاگرام دارنبیان پی وی باهاشون کار دارم
#دعاۍدفعبݪا
ازپیامبࢪاکࢪم(ص)ࢪوایتشدهاست
کههࢪکهدࢪصبحهفتمࢪتبهبخواند
ایندعاۍدفعبلاࢪادࢪآنروزازبلاها
محفوظباشد:🔗ـ
«فَاللَّهُ خَیْرٌ حافِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ. إِنَّ وَلِیِّیَ اللَّهُ الَّذِی نَزَّلَ الْکِتابَ وَ هُوَ یَتَوَلَّی الصَّالِحِینَ. فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُلْ حَسْبِیَ اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ لْعَظِیمِ»؛
(بحاࢪالأنواࢪ،ج۸۳، ص۲۹۸)
ادمامهمترینحرفاروتووصیتشون
میگن . . .!
امامصادقعلیہالسلامتووصیتشونفرمودن ؛ شفاعتماشاملکسینمیشہ
کہنمازروسبڪبشماره
#سفارشپدرامامڪاظمههــا🖐🏼-!
•🚗📕•
.
•
میگفتجورینباشید
کهوقتیدلتونواسهخداتنگشد
وخواستیدبریدرازونیازکنید،
فرشتههابگن:
ببینکیاومده..!!!
همونتوبهشکنِهمیشگی! :)🙂
بھ نیت شھداۍ گمنام مشتیمون🖐🏻🌸
³صلوات سھمتون :))
از پخش ڪࢪدن محࢪوم نشید 🚶🏿♂
خدایا...؛
ما رو آدم کن...؛
همون آدمی که #میخوای...!!
ما زورمون به نفسمون نمیرسه نوکرتم...((:
_🌱
گفتـــم:👇
ببیــــنمتوےدنــیاچهآرزویـےداری🤔؟»
قدرےفڪرڪردوگفتـ :
«هیچی🤭»
گفتم:
یعنےچـ🙄ـۍ؟
مثلاًدلتنمیخوادیهڪارهاےبشۍ👨💻
ادامہ تحصیلبدے✍
یاازاینحرفهادیگہ🙂؟!
گفت:👇
«یهآرزودارم☝️
ازخـ♡ـداخواستـ🤲ـم
تاسنمڪمہ😅
وگناهم ازاینبیـشترنشدھ 😬
شہیدبشم》
#شہیدنۅراللہ_اخترے♥️
-گفتماز؏ـشقنشـٰانۍبِـهمَـنہخَستِہبِگو!
«گفت؛جزءعشقٓحُسِـینهرچہببینۍبدلیست!»
ــــــــــ
#جزعشـقحسینهـࢪچہببینۍبدلیست ! :)🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؏ـاشقے گفت:
آنچه میخواهد دل تنگت بگو؛
با دلی غمبار گفتم:کربلا،
گفتم:حسین!:)
#امامحسینبچگیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه کسی لایق است.؟؟!!
#من_با_تو
#قسمت_چهل_ونهم
زن روی مبل نشستہ بود،
با دیدن من لبخند زد و از روی مبل بلند شد!رفتم بہ سمتش و سلام ڪردم، جوابم رو داد و گرم دستم رو فشرد.
مادرم رو بہ روش نشست و بہ من اشارہ ڪرد پذیرایے ڪنم.وارد آشپزخونہ شدم و با سلیقہ مشغول چیدن میوہهاتوی ظرف شدم،ظرف میوه رو برداشتم و بہ سمت مادرم و مادر حمیدی رفتم بشقابها روچیدم و میوہ تعارف ڪردم، مادر حمیدی با مهربونے گفت :
ــ زحمت نڪش عزیزم.
لبخندی زدم و گفتم :
ــ زحمت چیہ؟
نشستم ڪنار مادرم...
مادر حمیدی با لبخند نگاهم ڪرد،چادر مشڪے و روسرےگی مدل لبانے سبز رنگش صورتش رو قاب ڪردہ بود،صورت دلنشین و مهربونے داشت رو بہ من گفت :
ــ من مادر یڪے از هم دانشگاهتیم...
سریع گفتم : ــ بلہ میدونم...
ــ پس میدونے برای چے اینجام؟
سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم و تڪرار ڪردم :
ــ بلہ!
نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت :
ــ با مادرت صحبت ڪردم و توضیح دادم، این پسر من یڪم خجالتیہ روش نشدہ با خودت صحبت ڪنہ
با تعجب گفتم :
ــ ولے دیروز بہ من گفتن!
لبخندش پررنگتر شد :
ــ پس گفتہ با من هماهنگ نڪردہ!
آخہ انقدر خجالت میڪشید روش نشدہ آدرس بگیرہ تعقیبت ڪردہ.
پیشونیم رو دادمبالا و گفتم :
ــ تعقیبم ڪردن؟
سرش رو تڪون داد و گفت :
ــ آرہ یڪم عجول برخورد ڪردہ بهش گفتم باید من میومدم دانشگاہ باهات صحبت مےڪردم، جوونای امروزیاید دیگہ!
دستهام رو بهم گرہ زدم،ادامہ داد :
ــ در واقع امروز اومدم براس ڪسب اجازہ ڪہ یہ وقت مناسب با همسرم و پسرم بیایم برای آشنایے بیشتر!
به قَلَــــم لیلی سلطانی