>•🌷•<
تمامِ قافیههایم
فداے آمدنت..
بیا ردیف کن
این روزهـاے درهم را🥀!
#یاایهاالعزیز🥀✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
غریبۍآناستڪهمردنجاۍشهادترابگیرد!-
از نظـر من چیـزی ڪه کمڬ کـرد
تا خیلی ها توۍ ڪربلا بمونن
امام شناسی بود . . .
اگھ امـامت نشناسۍ هرڪاری ازت
برمیاد
یزید و شمر هم امـامشون نشناختن!
خیلی از افرادۍ که به کربلا نیومدن برای فقدان شناخت امامشون بود(:
#اومنتظرماستبیابرگردیم
#نامههایسرگشاده ✨
🌸يَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبارَها
🌱 در آنروز زمین هرچیزی که دیده را بیان میکند.
🌼سوره مبارکه زلزال آیه ۴
رمان عشق گمنام
پارت ۳۷
کولم رو برداشتم که برم یکی از پشت سر بند کیفمو گرفت که پاعث شد کیفم بیوفته دست همونی که کیفم رو گرفته بود برگشتم که ببینم کیه ،اه باز اینه رو کردم بهش گفتم :آقای شروین باقری میتونم بپرسم شما از من چی میخوایید ؟
شری باقری : اممممممم ،شما رو
این چی گفت کیفم رو با سرعت ازش گرفتم گفتم : شما به چه حقی این حرف رو میزنین بی حیا حیف کسانی که دارن برای ما جونشونو فدا میکنن .
اینو گفتم سه نفری که تو کلاس داشتن صحبت میکردن به ما نگاه کردن .
شروین باقری خیلی ریلکس جواب داد :خب نکنن .
من: اخه تو چی میفهمی از جون دادن ،از مدافع حرم ،از حیا و....
سریع از کلاس اومدم بیرون .اینقدر اعصابم خورد بود که کارد میزدی خونم در نمیومد .وقتی به خودم اومدم دیدم که دارم توی پیاده رو راه میرم .
گوشیم رو از جیب کیفم بیرون آوردم ونگاهی به صفحه اش انداختم ساعت ۱۳ رو نشان میداد امروز صبح ساعت مچیمو یادم رفت کنم دستم.
تصمیم گرفتم بقیه راه رو پیاده، تی، کنم
داشتم قدم برمیداشتم که یکدفعه یه ماشین ترمز زد نگاهی به داخل ماشین انداختم ،بللللللله شروین خان باقری بودن .
من:آقای محترم چند بار بهتونگفتم دست از سرم بردارین .
شروین : نمیشه .
پا تند کردم ودستمو برای یک تاکسی بلند کردم شروین هم ماشینشو اورد جلوتر ولی من به محض ایستادن تاکسی سوار شدم دیدم که شروین دستشو زد به فرمون .
آقای راننده :خانم مقصدتون ؟
نمیدونم چی شد که گفتم :گلزار شهدا لطفا
**
آقای راننده :خانم رسیدیم .
من:ممنون .
کرایه تاکسی رو حساب کردم از ماشین پیاده شدم .
وبه طرف قطعه ی شهدای گمنام راه افتادم .
وقتی رسیدم برای هرکدومشون فاتحه فرستادم بعد هم رفتم نشستم کنار مزار برادر شهید خودم ،شهید گمنام بود ولی من اسمشو گذاشتم محمد رضا .
کمی باهاش دردل کردم بعد هم گفتم :داداش محمد رضا برام دعا کن .
بلند شدم که برم خونه ......
ادامه دارد ....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان 🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام
پارت ۳۸
کم کم نم نم باران شروع شد وای که چقدر من نم نم بارون را دوست دارم اونم تو گلزار شهدا حس حال بهتری داری .
ده دقیقه هم موندم بعد رفتم تا یه ماشین بگیرم برم خونه .بارون هم شروع کرد به تند تند باریدن .و برای پیدا کردن ماشین هم سخت بود .
دیگه نا امید شده بودم تصمیم گرفتم تا یه جاهایی پیاده برم .
گوشیم رو از جیب کولم برمیدارم وشماره ی مامان رو میگیرم .
یک بوق ...دو بوق ...سه بوق ....چهار بوق ....
&دستگاه مشترک مورد نظر پاسخگونمیباشد
دوباره تماس میگیرم وهمین صدا در گوشی میپیچد .
ایندفعه با آرمان تماس میگیرم .
یک بوق ....دوب ..جواب میدهد .
آرمان :به به آبجی خانم
من:سلام علیکم ،آرمان میتونی بیایی دنبالم ؟
آرمان :نه خواهر جان ماشینمو به دوستم قرض دادم .
من:بله وقتی میگم بزار من با ماشینه خودم برم همین میشه .
آرمان :صبر کن یه لحظه
بعد صداشو شنیدم که گفت :علی ،داداش میتونی بری دنبال خواهرم اخه منو ویدا خانم برای آزمایش نوبت گرفتیم دیرمون میشه .
بعد هم صدای علی اقا اومد : باشه داداش
آرمان :آوا الان علی میاد دنبالت منو ویدا خانم هم میریم برای آزمایش من ماشینتو بردم با خودم علی هم با ماشین ویدا خانم میاد .
من :اووووووف من نزدیکای گلزارم .
بعد هم تماس رو قطع کردم .
بعد از چند دقیقه علی آقا اومد .
سوار ماشین میشوم .
من:سلام
علی اقا :علیکم سلام
گوشیم رو از جیب کولم در می آورم وخودم رو با اون مشغول میکنم .
علی آقا پس از چند دقیقه ظبط ماشین را روشن میکند .
این حرم واسم شده تموم این ...
احساسم ...
باید تا جون دارم ..
به پاش وایستم ....
سرم فدای حرم ...
من هم عباسم رو اسم بی بی
زینب حساسم ...
سرم فدای حرم .....
حس خوبی بهم دست داد نمیدونم چرا هرچی فکر میکنم ویدا که تو ماشینش مداحی نداشت فکر کنم خودت علی آقا زحمت کشیدنو مداحی گذاشتن .
گوشی علی آقا زنگ میخورد
علی آقا :جانم ؟
+..............
علی اقا :خب من چیکار کنم ؟
+.............
علی اقا:خب من نمیتونم جون کسی دیگه به خطر می افته نمیشه اول اونو پیاده کنم ؟
+.............
علی اقا :چشم ،چشم سعی خودمو میکنم .
بعد از پایان تماس .......
ادامه دارد ......🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام
پارت ۳۹
علی آقا از آینه نگاهی به من میکند وبعد به سرعت میگیرد .
وا این چرا اینکارو میکنه .ترسیده بودم سعی میکردم جیغ نزنم اونم جلوی یه نامحرم .
من:علی اقا .....چر...را اینقدر تند میرین .
علی اقا نگاهی بهم کرد ولی چیزی نگفت .
علی اقا کم کم داشت از شهر دور میشد .
همش عقب رو نگاه میکرد برای جالب شده بود که چرا همش عقب رو نگاه میکنه .
منم تصمیم گرفتم که عقب رو نگاه کنم یکم سرم رو به عقب متمایل کردم که با فریاد علی اقا که گفت
:نگااااااااااااااه نکن .
برگشتم به حالت اولم دیگه بغضم گرفته بود به جرعتی با من اینجوری حرف زد پسره ی بی ریخت هرچی خواستم بهش گفتم .
یهو صدای تیر اندازی اومد قلبم اومد تو دهنم .
علی اقا :آوا خانم زود باشین ،عقب یه اسلحه داخل جیب مخفیه ماشین هسته بدین من .
همین کارو کردم بهش دادم .
شروع کرد به تیر اندازی کردن .
دیگه نتونستم خودمو تحمل کنم با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن .
علی آقا متوجه گریه من شد گفت :ترو خدا گریه نکنین من نمیتونم ....تحم.....
نفهمیدم چی شد که گفتم :،
پسره ی بیشعور چرا منو اوردی منو سر راه میرسوندی بعد میرفتی ما موریتت من بمیرم کی جواب خانوادمو میده ؟ها
از ت متنفرم پسره الدنگ .
خودم از رفتار خودم تعجب کردم چه برسه به علی اقا صورتش شده بود این 😮😳
دستمو گذاشتم رو دهنم توی دلم گفتم :خاک تو سرت آوا این چه رفتاری بود .
دیگه هیچ حرفی نزدم .
صدای تیر اندازی دیگه نیومد .
علی اقا:من معذرت میخوام .
خودمو زدم به اون راه گفتم :،راهزن ها چی شدن .
علی اقا :بله 😳؟
من:همونا یی که دنبالمون بودن .
علی اقا شروع کرد به خندیدن :اها اونا راننندشو زدم ماشین هم چپ کرد فکر نکنم اون دوتا سرنشین زنده نمونن بچه ها سپاه خودشون میام اجازشو نو میبرن .
در ضمن راهزن نیستن خلافکارن.
من :اووووووف خدایا شکرت .
بالاخره با جانی سالم به خانه رسیدم .
من:کسی خونه نیست ؟
مامان از توی آشپزخانه خونه گفت:من هستم .
رفتم دااخل آشپز خانه .
من:هنوز آرمان نیومده ؟
مامان :نه آزمایشون خوبه الان هم رفتن حلقه بخرن .
من:اها .
بعد از کمی حرف زدن با مامان سریع از پله ها رفتم بالا .
هنوز نمیتونستم اتفاق چند دقیقه پیش رو حضم کنم .
ادامه دارد .....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است 🥀
رمان عشق گمنام
پارت ۴۰
تصمیم گرفتم که بخوابم شاید از فکر خیال در اومدم .
یکم هم خسته بودم . گوشیم رو تا ساعت اذان کوک کردم که اون موقع بیدارم کنه .
تا سرم رو گذاشتم روی بالشت خواب به چشمانم اومد رفتم توی عالم دیگه .
**
اشهد ان علی ولی الله
چشمامو بزور باز کردم زمزمه کردم :خدایا قربونت برم که صدام میکنی .ولی کاشکی یکم ...نه اصلا ولش کن فقط بخاطر تو بلند میشم .
سریع از رختخواب بلند شدم که دیگه شیطون گولم نزنه .
از اتاق اومدم بیرون از پله ها رفتم پایین ویدا نشسته بود روی مبل آرمان هم تو آشپز خونه داشت ظرف میشست .
هاااااان رو کردم به ویدا گفتم :علیکم سلام .ویدا خانم شما اینجا شلغمی ؟که داداشم ظرف میشوره ؟
ویدا چینی به ابروش داد گفت :سلام به به ساعت خواب ،بعد هم خودش خواست ظرف هارو بشوره.
آرمان چون شیر آب باز بود صدامو نو نمشتید . وگرنه با شوت پرتم میکرد چون داشتم با ویدا کلکل میکردم
دیگه باهاش حرف نزدمو رفتم دست شور وضو گرفتم .
**
السلام علیکم و رحمه الله و برکاتو
نمازمو تموم کردم حوصلم تو اتاق سر میرفت بخاطر همین رفتم پایین کنار ویدا .
من :به به عروس مامان کو ببینم حلقه هاتو نو .
آرمان از داخل آشپزخانه گفت داخل ماشینن .
من : سویچ ماشین رو بده خودم برم بیارم .
ویدا :بیا دست منن .
من :راستی مامان کو ؟
آرمان :داخل اتاق داره نماز میخونه .
اها نی گففتم سویچ رو گرفتم رفتم بیرون چون ماشین تو کوچه بود مجبور شدم .چادر بپوشم .
در رو باز کردم فقل ماشین رو زدم .ماشین با صدای دینگ قفلش باز شد .
در شاگرد رو باز کردم ندیدمش فکر کنم تو داشبورده بازش کردم .بله دوتا جعبه شیک خوشگل پیدا شد .برشون داشتم در ماشین رو هم قفل کردم خواستم برم به طرف در خونه که یکی از پشت سر صدام زد :آوا خانم .
سرم رو به عقب متمایل کردم ؛عه اینکه علی اقا خودمو جم جور کردم
من:سلام علی اقا
علی اقا :سلام علیکم
من :ببخشید کارم داشتین ؟
علی اقا :میخواستم از اتفاق امروز ازتون عذر خواهی کنم .....
ادامه دارد .....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام
پارت ۴۱
علی اقا : واقعا نمیتونستم شمارو پیاده کنم چون ممکن بود شمارو حدف بگیرن .
بعد به فرمانده هم گفتنم که گفتن نمیشه . ببخشید من شعور دارم پس بیشعور نیستم . الدنگ هم نیستم .
از رفتار امروزم خیلی شرمنده شدم چرا خودم فکر نکردم که شاید منو بزنن .
آب دهنمو قورت دادم گفتم :شما هم ببخشید من واقعا رفتارم بد بود .اون موقع خیلی ترسیده بودم .
علی آقا این دفعه سرش بیشتر گرفت پایین حس کردم میخواد چیزی رو بگه .
گفت :ببخشید شما واقعا از من متنفری ؟
نمیدونستم منظور این حرفش چیه
من:بله ؟
علی اقا :هیچی
وسریع رفت این پسر چرا اینقدر این روزها مشکوکه .
منو دیگه رفتم داخل خونه .
ویدا:رفتی دوتا حلقه بیاری ها .
من : شد یبار منو سوژه قرار ندی ؟
مامان :دخترا بعدش بیایین سالاد درست کنید .
منو ویدا :باشه
حقله های آرمان ویدا رو در اوردم نگاهشون کردم واقعا قشنگ بودن این همشون سلیقه داداش گلمه .
من:وای ویدا خیلی قشنگن .
ویدا :بله 😌
آروم گفتم :راستی پسر رجایی چی شد ؟
ویدا آروم تر از من گفت : نمیدونم فکر نکنم بدونهه نامزد کردم ،علی میگفت فعلا آلمان رفته تا بیاد شما دوتا عقد کردین .
آوا :خدارو شکرررر .
ویدا :حالا پاشو بریم سالاد درست کنیم .
با ویدا دوتایی به طرف آشپز خونه راه افتادیم .
یه سالاد شیرازی مشتی هم درست کردیم .
****
امروز عقد آرمان ویدا بود خیلی خوشحالم که بالاخره داداشم به دختر مورد علاقهاش میرسه .
آرمان ویدا سر سفره ی عقد نشسته بودن . قران هم به دستشون بود علی آقا کنار ویدا وایستاده بود منم کنار آرمان .
عاقد هم با یه صلوات شروع کردم به خواندن خطبه .
- ........عروس خانم ویدا حسینی فرزند حسین آیا وکیلم شمارو به عقد دائم آقای آرمان محمدی در آورم .
من :عروس خانم دارن قران میخونن
عاقد :...............وکیلم
من :عروس خانم دارن دعا میکنن
عاقد :و.................عروس خانم وکیلم .
ویدا :با اجازی آقا امام زمان و بزرگترها بله .
همه مون صلوات فرستادیم .آرمان انگشتر رو کرد دست ویدا .ویدا هم همینکارو کرد .
قرار بود بعد محضر بریم خونه ویدا که مهمان ها قرار اونجا بیان .
ویدا آرمان رفتن که باهم بگردن بعد بیان ماهم راه افتادیم به سمت خونه خاله فیروزه .
ادامه دارد.....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
#تلنگر💥
میگفٺ:
جورےنباشید
ڪهوقتۍدلتونواسہخدا
تنگشدوخواستیدبرید
رازونیازڪنید
فرشٺههابگن
ببینڪیاومده !
همون
#توبهشکنهمیشگی..:)💔
#دختران و #شهادت
می گفت:
دلم میخواد منم برم سوریه!
آخه ینی چی!؟
منم میخوام برم[😭]
باید برم سرم بره!
گفتم خواهرم:
این عشق تورا ب حضرت زینب(س) می ستایم ...
و درک میکنم..
اما باور کن! این چادر مشکی شما ...
این یادگار مادرم زهرا (س) ..
بوی شهادت میدهد
.
همین که با چادر مشکی ات در این خیابان های آلوده ب گناه ...
این شهر ...
قدم برمیداری..
همین ک وقتی به نامحرمی میرسی سرت را زیر می اندازی ...
همین که چادرت ...
این برترین حجاب ..
را ب رخ مردان بی غیرت میکشانی ...
و با زبان بی زبانی ات میگویی هنوز هم هستند مردان با غیرتی که سر زنان شان چادر است...
.
باور کن لحظه لحظه قدم هایت جهاد است ...
شهادت است ...
.
خواهرم شنیده ای سخن آن شهید عزیز را ک میگوید ...
دشمن و استعمار ..
از سیاهی چادرت بیشتر از سرخی خونش میترسد؟
.
حواست هست نصف دنیا صف کشیده اند تا چادرت را حیایت را ...حجابت را ...
چادر فاطمی ات۰۰
مکتب زهرایی ات را صبر زینبی ات را از تو بگیرند ....
.میخواهد از تو بگیرند هویتت را تا دیگر نتوانی مانند حضرت زهرا ...
فرزندانت را همچون حسن (ع)و حسین (ع) تربیت کنی..
.
تو اینجا با چادر سیاهت ..
تنه دشمنان را ب لرزه در می آوری ...
دشمن را میترسانی و میگویی:
هنوز هم هستند مادرانی که تربیت میکنند پسرانی شهید را...
چادر آداب دارد ...
آدابش را که شناختی...
وابسته اش میشوی...[😍]
〰➖〰➖〰➖〰➖〰➖〰➖
#مدافعان_حجاب
😂طنز جبهه😂
✨تو هنوز بدنت گرم است✨
می گفت توی یکی از عملیات ها برادری مجروح میشود و به حالت اغما و از خود بی خودی می افتد.
بعد آمبولانسی که شهدا را جمع کرده و به معراج شهدا می برده،از راه میرسد و اورا قاطی بقیه با ترس و لرز و هول هولکی می اندازد و گاز ماشین را میگیرد و دِبرو.🚐
راننده در آن جنگ و گریز تلاش میکرده که خودش را از تیررس دشمن دور کند و از طرفی مرتب ویراژ میداده تا توی چاله چوله های ناشی از انفجارنیفتد،که این بنده خدا در اثر جابجایی و فشار به هوش می آید،و یکدفعه خودش رو در جمع شهدا میبیند.😳
اول تصور میکند که ماشین دارد شهدا رابه سمت پست امداد میبرد.
اما خوب که دقت میکند میبیند که نه،انگار همه برادرا شهید شده اند و تنها اوست که سالم است.
دستپاچه میشود و هراسان بلند می شود و مینشیند وسط ماشین،وبا صدای بلند بنا میکند به داد و فریاد کردن که:«برادر!برادر!منو کجا میبرید؟من شهید نیستم.نگه دار میخوام پیاده شم،منو اشتباه سوار کردید،نگه دار من طوریم نیست...».
راننده که گویی هواسش جای دیگری بوده،تو آینه زیر چشمی نگاهش میکنه و با همان لحن داش مشتی اش میگه:«تو هنوز بدنت گرمه،حالیت نیست.تو شهید شدی.دراز بکش!دراز بکش!بذار به کارمون برسیم.»😂اوهم دوباره شروع میکند که:«به پیر به پیغمبر من چیزیم نیست،خودت نگاه کن ببین».وراننده هم می گوید بعدا معلوم می شود.😂
خودش وقتی برگشته بود میگفت این عبارت را گریه می کردم و می گفتم.
اصلا حواسم نبود که بابا!حالا نهایتا مارو تا یه جایی می برد،برمی گردیم دیگر.
مارا که نمی خواهنر زنده به گور کنند.
اما اوهم راننده باحالی بود،این حرف هارا آنقدر جدی می گفت که فکر میکردم واقعلا شهید شده ام.😂😂😂
❤️نثار ارواح طیبه شهدا صلوات❤️
✨🌸✨
✅رزق کلمه ای است بسیار فراتر از آنچه مردم می دانند.
✨ زمانی که خواب هستی و ناگهان، به تنهایی و بدون زنگ ساعت برای نماز بیدار میشوی رزق است؛ چون بعضی ها بیدار نمی شوند.
✨زمانی که با مشکلی روبرو میشوی، خداوند صبری به تو می دهد که چشمانت را از آن مشکل بپوشانی؛ این صبر، رزق است.
✨زمانی که در خانه لیوانی آب به دست پدرت می دهی؛ این فرصت نیکی کردن، رزق است.
✨گاهی اتفاقی می افتد که در نماز حواست نباشد(مقیم اتصال نباشی) ناگهان به خود می آیی و نمازت را با خشوع میخوانی( متصل میشوی)؛ این تلنگر، رزق است.
✨ یکباره یاد کسی میفتی که مدت هاست از او بی خبری و دلتنگش میشوی و جویای حالش میشوی؛ این رزق است.
رزق واقعی این است
رزق خوبی ها
نه ماشین، نه درآمد ...
اینها رزق مال است که خداوند به همه بندگانش می دهد
اما رزق خوبی ها را فقط به دوستدارانش می دهد.
بسم رب شهدا
🌷 #شهیدانه 🌷
یه خصوصیتی که #آقامحمدرضا داشت و گاهی هم بخاطرش سرزنش می شد، این بود که پول سخت جمع می کرد ولی به راحتی می بخشید😊
پول های فراوانی که به سختی به دست آورده یا گاهی پس انداز کرده بود رو به دیگران قرض میداد؛ خیلی راحت...
و جالب اینجاست که هر بار هم بهش می گفتند بهت بدهکارم و... شاکی می شد!!
می گفت من یادم نیست...
#عدم_وابستگی
#از_امروز_شهیدانه_زندگی_کنیم
یکی از رفقا و هم دانشگاهی هاش تعریف میکرد که با محمد پینت بال می رفتیم.به شوخی به شهید دهقان گفتم:آقا همه این تیرها عین این بازی کامپوتری به سر و کله من خورد. او گفت:اشکال نداره داداش!چه چیزی بهتر از اینکه بی سر شهید شوی. خودم گلوله بارانش کرده بودم، به شوخی گفتم چیزی نصیب تو نمی شود محمد!همه تیرهایی که نثارت کردم به سینه و پهلوهایت خورد. وقتی که پیکرش را آوردند و نحوه شهادتش را فهمیدم نابود شدم. با خودم فکر کردم اشتباه از من بود که گمان میکردم چیزی به تو نمیرسد.
*راوی یکی از دوستان شهید محمدرضا دهقان امیری
#از_خانه_تا_مسجد
دوساله بود که او را همراه خودم برای نماز عید فطر به مسجد محل بردم، که چند قدمی خانه،وسط کوچه بود. کلی خوراکی و اسباب بازی برایش برداشتم تا مشغول بازی شود.در قنوت رکعت اول، حواسم به
سمت #محمد_رضا کشیده شد و از لای انگشتان دستم نگاهش کردم. بچه خوش خوراکی بود،خوراکی هایش را مشت میکرد و میخور. اواخر رکعت اول بود
که متوجه شدم محمد رضا نیست.با نگرانی نمازم را تمام کردم.محمد رضا را از صف اول بغل کردم و به سرعت از مسجد خارج شدم و حواس پرت ،پابرهنه به خانه برگشتم.محمد رضا همه مهرها را برده صف اول و روی هم سوار کرده بود و داشت با آنها بازی میکرد بچه بازیگوشی بود و کنترلش سخت. تشخیص دادم او را با خودم به مسجد و هیات نبرم، اما سعی کردم خانه را شبیع مسجد و هیئت کنم.
راوی : مادر بزرگوار شهید.
#کتاب_ابو_وصال
🍃🌹بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌹🍃
آتشبهاختیار،به معنی کار فرهنگی خودجوش
و تمیز است.(حضرت امام خامنهای حفظهالله۱۳۹۶/۰۴/۰۵ )
گروه فرهنگی جهادی شهید محمدرضا دهقان
امیری، با لبیک به کلام امام امت و نائب امام
زمان ارواحنا فداه و زیر نظر خانواده محترم
شهید، مراسمات شهدایی نظیر یادواره شهدا،
یلدای شهدایی، مسابقات کتاب خوانی، تولید
محتوای چند رسانه ای در فضای مجازی... را
برگزار مینماید.
از تمامی بزرگوارانی که نذر فرهنگی دارند یا
تمایل دارند در اینحرکت آتشبهاختیارجوانان
انقلابیِمحبِشهدا،مشارکتداشتهباشند؛تقاضا
میشود کمک های خود را به شماره حساب زیر
واریز نمایند.
6037_9981_1243_8261
بنام سید محمدرضا میربابایی
🔸 کسب اطلاعات بیشتر مراجعه به آیدی👇🏻
🆔| @Meghdad_135m
🔹 تمامی فعالیت های این گروه، آتش به اختیار و توسط خادمین شهید انجام میشود.
◾️ زندهنگهداشتنیادشهداکمترازشهادتنیست
◾️ اگرفرهنگدرستشودمملکتاصلاحمیشود
#انتشارباشما #لطفارسانهباشید
•| @shahid_dehghan
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🔸بازیگوش
در مسیر خانه تا مدرسه، کیفش رو به هوا پرت میکرد، این کار برایش نوعی
تفریح محسوب میشد.
دوم ابتدایی بود که در مسیر برگشت به خانه به خاطر حواس پرتی اش
تصادف کرد و پایش شکست.
چند روزی در خانه بستری شد اما هیچ وقت دست از #بازیگوشی هایش بر نداشت.
#ابووصال
#مادر_شهید
•┄═•◈🌹◈•═┄•