#دلـانـہ💙🌈
مهم نیست
چه مسئولیتی داریم و کجا هستیم
هرجا که هستیم درست باید
انجاموظیـفه کنیم...
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_جوادلله_کرم♥️🕊
28.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ڪلیپ🎥
ٺوخیمھهنوزمنسرݪشگرٺم
بےتابِلبخشڪاصغࢪٺم🍃
منخواهࢪٺم،جاۍمادࢪتم...♥️≡
#دلـانـہ🌷🌈
میگفت تو مترو🚇 بودیم داشتیم میرفتیم بهشت زهرا،
یه بنده خدایی رو دیدم کلی نون باگت دستش بود
گفتم چقدر دلم سالاد الویه خواست!😋
بعد گفتم نه، ولش کن پا روی نفسم میزارم، میرم سر مزار #شهید_ابراهیم_هادی، سیر میشم با دیدنش!☺️
رفتم نشستم سر مزارش سرمو تکیه دادم چشامو بستم،
یه خانمی اومد صدام زد چشام باز کردم،
گفت: «اینا نذری شهید ابراهیم هادی هستش، نوش جونتون.»☺️
دیدم تو دستش سالاد الویه ست... :)😍
🌿مگه میشه شهدا از دلمون بیخبر باشن؟!؟🙃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پاےحࢪفِدݪ🌿🦋
آقـا!ٺوروخدا امام حسیـن رو سیاسے نڪنید‼️
ڪلیپ باز شود👆🏻≡
#دلـانـہ💙🌈
حُب حسین، سر الاسراࢪ شهداسٺ
فَأین تَذهبون؟!
اگر صࢪاط مستقیم مےجویی بیا؛
از این مسـتقیمتر راهۍ وجود ندارد!
حُـب حسین..!♥️
#شهید_سیدمرتضیآوینی 🌷
#خاطرات_شهدا 📚
محمودرضا شب عاشورا به من زنگ📞 زد، بسیار هیجانزده و خوشحال بود.... اول پیامک💌 زد، نوشته بود:👇🏻
🍃 در بهترین ساعت عمر و زندگیام به یادت هستم؛ جایت خالی....🍃☺️
یک ساعت بعد زنگ زد و گفت: جایت خالی. گفتم: چه خبرها؟🤔
گفت: "از امشب چراغهای💡 منارهها و گنبد حرم زینب(س) را روشن نگه میداریم...
قبلاً شبها خاموش میکردند که تکفیریها حرم را نزنند.
امروز که تاسوعا بود، کل منطقه زینبیه را از دستشان درآوردیم. ☺️
شعاری که روی پرچم مدافعان حرم است «کلنا عباسک یا زینب» است....
محمودرضا میگفت این که روز تاسوعا این توفیق به دست آمد و موفق شدند منطقه زینبیه را از وجود تکفیریها و سلفیون پاکسازی کنند
، از مسیری که همیشه آنها به سمت حرم هجوم میبردند از همان مسیر پاکسازی کرده و وارد حرم شده بودند،
برایش بسیار خوشحال کننده است.😊
این خیلی برایش مهم بود.... بزرگترین آرمانش همین دفاع از حریم اهلبیت علیهم السلام بود....
آرمان اول و آخر این بچهها همین "کلنا عباسک یا زینب" بود.
#نقل_از_برادر_شهید✨
#شهید_مدافع_حرم
#شهیدمحمودرضابیضائی 🌷
#با_علی_تا_مهدی ♡
امام عݪے(ع):
: اسلام را چنان می شناسانم كه پيش از من كسی آنگونه معرفی نكرده باشد. اسلام، همان تسليم در برابر خدا و تسليم همان يقين داشتن و يقين اعتقاد راستين و باور راستين همان اقرار درست و اقرار درست انجام مسؤوليتها و انجام مسؤوليتها، همان عمل كردن به احكام دين است.
#شهیدانه
#شهیده_زینب_کمایی
#من_میترا_نیستم
🍃خواهر بزرگوار شهیده:
🌱زینب همیشه در وسایلش مقداری تربت شهدا و هفت عدد کاج نگه می داشت.. بعد از شهادتش متوجه شدیم که شش تا از کاج ها از درختان مختلفی هستند که در گلزار شهدا وجود دارد ، هفتمین کاج از همان درختی است که بالای مزار مطهر زینب قرار دارد ..🌲🍃
🌻یکبار زینب به من گفت :غسل شهادت کردهای؟
گفتم: غسل شهادت دیگه چیه؟
گفت: هر مسلمانی باید همیشه غسل شهادت داشته باشه..🌷
🌹گفتنی است، پیکر شهیده زینب کمایی همراه با پیکر 160 شهید عملیات فتح المبین تشییع شد و در گلستان شهدای اصفهان زیر درخت کاج ، به خاک سپرده شد.
🍃🌹۱۴گلصلواتهدیهبهشهیده زینب کمایی 🌹🍃
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم🥀
🌺🌺
#شهیده_زینب_کمایی
رمان عشق گمنام
پارت ۴۲
توی ماشین بودیم که به مامان گفتم :مامان حالا از فردا کی منو ببره دانشگاه .
مامان خندید گفت :تو نگران این نباش آرمان هرجور شده تو رو میرسونه .
حرصم گرفت با خودم فکر کردم الان میگه خب با ماشینت برو 😒
دیگه هیچی نگفت بالاخره رسیدیم خونه خاله فیروزه نگاهی به ساعت کردم ساعت ۱۵:۴۰ دقیقه بود مهمون ها هم نزدیک های غروب میان .
****
خاله فیروزه:علی مامان از دست آوا این بشقابا رو بگیر .
علی آقا :باش .
علی آقا اومد طرف من گفت : بشقابا رو بدین منم .
من:بفرمایید .
بشقابا رو دادم رفتم طرف قاشق ها چون یکم خیس بودن شروع کردم به خشک کردنشون . دومین قاشق رو که برداشتم صدای در اومد . علی آقا در رو باز کرد .
عمه ی سارا ویدا اومد .
سارا تا که منو دید اومد طرفم گفت :سلام به آوا خانم خوبی .
من:سلام مرسی عزیزم حالا که اومدی اینجا نباید بشینی بیا کمک من قاشق هارو خشک کنیم .
فقط برو داخل یه پارچه تمیز بیار چون این بیرون نیست .
سارا :،باشه .
سارا رفت بعد چند دقیقه اومد .نشت کنار من شروع کرد به خشک کردن ولی کلا هوش هواسش جایی دیگه بود 😉
روکردم بهش گفتم : سارا خانم اینطوری که تو نگاه میکنی همه ملت میفهمن .
سارا :هان تو از کجا ....
بعد جلو دهنشو گرفت .
خندیدم و گفتم :بابا ضایعست .
سرش رو گرفت پایین سرخ شد بد بخت .
منم دیگه هیچی نگفتم بعد از نیم ساعت خشک کردن قاشق ها تموم شد . دوتایی با سارا بلند شدیم اومدم طرف بقیه ببینیم کاری ندارن انجام بدین .
من :خاله فیروزه کاری دیگه نیست انجام بدیم ؟
خاله فیروزه : نه عزیزم شما دیگه برین داخل بقیه کارا مال شما نیست .
دست سارا رو گرفتم گفتم :بیا بریم اتاق سارا .
در رو باز کردیم رفتیم داخل که سارا روبه رو من وایستاد عقب عقبی راه رفت گفت : آوا تا حالا عاشق شدی ؟
کمی فکر کردم گفتم : آره
سارا وایستاد گفت :خب بگو اسمش چیه؟
من: اسمش خیلی خواصه
سارا: بگو کنجکاو شدم
من : اسمش مهدی هست
سارا : جدی کجا دیدیش
خواستم حرف بزنم که صدای سرفه ای اومد به عقب نگاه کردم علی آقا بود .
رد شد از کنارمون .
سارا : خب بیا بریم داخل اتاق بقیه حرفامو بزنیم .
من :بریم 😊
ادامه دارد .....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است
رمان عشق گمنام
پارت ۴۳
حدود یک ساعتی میشه داخل اتاق داریم حرف میزنیم به جمعمون زهرا سادات ، آیناز هم اضافه شدن .
آیناز : خب بچه ها الان دیگه اذان میگه بریم وضو بگیریم نماز بخونیم .
، بعد هم که باید پذیرایی کنیم .
من:بریم .
سه نفری از اتاق اومدیم بیرون که دیدم علی آقا داخل آشپزخانه نشسته به یه جا خیره ست .
تا ما رو دید نگاهی بهمون کرد یه نگاه خاصی هم به من بعد رفت .
وااااا .نگفتم تو این چند روزا مشکوک میزنه ؟
سارا : چرا اینقدر دمغ بود .
آیناز : آره یکم دمغ بود .
زهرا السادات :شما چیکارتون به پسر مردم مخصوصن تو سارا خانم .
سارا خندید گفت :خوبه که تو میدونی ...
زهرا السادات :😆
من:حالا ولش کنین بیایین وضو بگیریم .
سارا :ی دست شور که بیشتر نیست .
پس سنگ کاغذ قیچی میکنیم .
من:چی بابا سنگ کاغذ و.... ول کنین اینکارارو .نوبت به نوبت توافقی برین .
زهرا : اره راست میگه .
**
بالاخره هرجوری که بود وضو گرفتیم .
سر نماز اصلا هواسم به نمازم نبود اون نگاه خواص علی اقا هی میومد جلو چشمم .
سلام نمازو که دادم :خدایا اصلا نمیتونم تمرکز کنم خودت این تصویر رو از ذهنم بکن دور تا من یه نمازه عاشقی بخونم برات .
دوباره شروع کردم به نماز مغرب .سعی کردم که زیاد فکر نکنم که موفق هم شدم .
یه جا حاج آقا میگفت : اگه سر نماز سه بار فکرت رفت جایی دیگه دفعه چهارم تبدیل به یه حیوان میشی .
خدایا خودت ببخش .
داشتم سجادمو جمع میکردم که یه نفر از پشت سر چشمامو گرفت با دستام دستاشو لمس کردم .
حلقه دستش داشت پس ویداست .
من: ویدا تویی؟
ویدا:از کجا فهمیدی منم ؟
من : خب آیناز ،سارا،زهرا سادات مجردن تو فقط مزدوج شدی .
چشمامو ول کرد اومد نشست جلوم نگاهی به دورو برش کرد گفت : آوا چرا به من نگفتی که تو عاشقه یه نفری که اسمش مهدی هست ؟
من:هاااااان چی میگی تو ؟
ویدا : علی گفت ......یعنی چیزه هیچی .
بلند شدو رفت وااا چی میخواست بگه که اینجوری کرد .
وایسا ببینم علی اقا چی گفت ؟؟؟؟
من فقط به سارا گفتم :مهدی که بعدش دیگه درموردش خرف نزدیم که من بگم امان زمان عشقه منه .
بلند شدم یه چادر رنگی پوشیدم از اتاق اومدم بیرون .
ادامه دارد .....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام
پارت ۴۴
تقریبا همه اومده بودن بخاطر اینکه نماز مغربم رو دوبار خوندم طول کشید .
بچه ها داشت پذیرایی میکرد .
رفتم کنارشون گفتم .
من:خب من چیکار کنم ؟
سارا : تو چایی بیار .
من: باش
آیناز : آوا بیا چایی ریختم ببر برا مهمونا .
سینی چایی رو از دست آیناز گرفتم از آشپز خونه اومدم بیرون به طرف کسانی که تازه اومده بودن رفتم چایی تعارف کردم .
ویدا یه جا نشسته بود رفتم طرفش سینی رو گرفتم جلوش یه چایی برداشت بهش گفتم : خوبه نشستی داره همه جا رو دید میزنی کمکم کنی بد نیست ها .
ویدا با حالتی خاص گفت : مثل اینکه اینایی اینجان همشون بخاطر منه ها .
اومدن به من تبریک بگن .
من: بله .
بعدش رفتم طرف آشپز خونه .
روبه آیناز گفتم : دوتا دیگه چایی بریز که مهم.ن اومد .
آیناز : باشه ،سینی رو بده .
سیتی رو دادم به آیناز رفتم طرف اپن .
داشتیم دوتایی با چشمامون حرف می زدیم (منو ،ویدا) که یدفعه بیرون حیاط رو دیدم علی اقا داره راه میره اون چند قدمی رو که راه میرفت برمیگرده انگار کلافه بود دیگه نمیدونم برای چی کلافه بود .
آیناز : آوا بیا ببر اینارو .
من: اومدم .
سینی چای رو گرفتم دوباره رفتم به طرف اونایی که تازه اومدن .
**
بالاخره امشبم تموم شد .
شالم رو در می آورم رو به آرمان میگویم :باید واسه من جبران کنی ها !
آرمان کتش را درمی آورد میگوید :چسم خواهر گرام .
من: آفرین .
از روی مبل بلند میشوم میروم به سمت اتاقم ،دستگیره ی را پایین میکشم ودر باز میشود وارد میشوم .
لباسام رو عوض میکنم وخودم رو روی تخت پرت میکنم .
من: خدایا شکرت .
اوففففففف ،تا سرم را روی بالشت میگذارم به خواب میروم .
ادامه دارد .....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام
پارت۴۵
با صدای اذان صبح بلند میشود دورو برم رو نگاه میکنم همه جا تاریکه گوشیم رو از روی پاتختی برمیدارم چراغ قوه اش رو، روشن میکنم .وبه سمت کلید لامپ اتاق میروم لامپ را روشن میکنم بعد هم در اتاق رو باز میکنم به پایین میروم .
آرمان روی مبل نشسته داره با گوشیش ور میره آروم بهش میگویم : به ویدا بگو با شو برو نمازت رو بخون با این گوریل چت نکن .
آرمان از تعجب نگاه من میکند : از کجا فهمیدی من دارم با ویدا چت میکنم .
من: از اونجایی که معلومه از دیشب تو اتاق نرفتی روی مبل با این لباسا نشستی گوشی دستت گرفتی .
آرمان : خوب چه ربطی به ویدا داره ؟
من: ربطش اینه تا حالا ندیدم که برای شخص دیگه ای از خوابت از تختت بزنی بجز ویدا .
آرمان سرش رو پایین میگیرد میگویم : خجالتی کی بودی تو ؟؟
به سمت دست شور حرکت میکنم وضو میگیرم آرمان را میبینم که در حال نماز خواندن است .
از پله ها بالا میروم .در اتاق رو باز میکنم وارد میشوم .
چادر نمازم رو به همراه سجاده ام از روی میز برمیدارم .
چادرم را میپوشم وسجاده ام را پهن میکنم ،
(الله اکبر )
***
بعد اینکه نماز تموم میشود خوابم نمی آید روی تخت دراز میکشم و به دیوار زل میزنم .هر وقت که خوابم نمی برد این کار را میکنم .
یک چیزی از دیشب ذهن منو مشغول کرده اینکه چرا دیشب علی آقا اون طوری نگام کرد واینکه چرا کلافه بود .
استغفر الله .چه ربطی به تو داره آوا خانم .
به خاطر اینکه فکر های الکی نکنم گوشیم رو برمیدارم رمزش را باز میکنم .
اول نگاهی به ساعت میکنم ساعت ۵:۵۵ دقیقه .تقریبا یک ساعت دیگه باید آماده بشم برم دانشگاه .
داده همراه گوشی رو روشن میکنم میرم داخل تلگرام .بازم به محض اینکه وارد میشود پیام ها به سمتم هجوم می آورن .
ادامه دارد ....🥀
نویسنده: فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام
پارت ۴۶
به جای اینکه پیام هارو بخونم فقط سین میکنم .
بازم چشمم رو یه شماره ناشناس میگیرد .
باز میکنم .
(سلام خانوم چرا وا رو تحویل نمیگیری ؟)
پیام میدم : شماااااااا؟
بعد یک دقیقه جواب میدهد :( همونی که بلاکش کردی )
بدون هیچ جوابی دوباره مسدودش کردم .
ایندفعه از تلگرام اومدم داخل اینستا گرام .
خیلی فقط بود استوری نذاشتم .
یه متن خوب پیدا کردم گذاشتم .
داشتم پست های بقیه رو نگاه میکردم که دونفر درخواست داده بودن برای دنبال کردن پیجم .
رفتم چک کنم .
رفتم داخل پیج یک نفرشون عکس گذاشته بود پست .نگاه کردم .عه اینکه علی آقا هست .نگاهی به فالوور هاش کردم .وای چقدر زیادن .
درخواستش رو قبول کردم خودم هم دنبالش کردم .با اینکه من پست زیاد میزارم اینقدر فالوور ندارم ولی علی اقا ۵ تا پست گذاشته ۲۰هزارم دنبال کننده داره .
فالور که بدرد ما برای آخرت که نمیخوره .
اصلا ولش کن .
داده همراه رو خاموش کردم اومدم بیرون .
گوشی رو گذاشتم روی پا تختی خودم هم آماده شدم برای دانشگاه .
*
وای خدایا چرا این تلقه درست نمیشه مشکل همه دخترای چادری 😁
با لاخره بعد از کلی کلنجار رفتن درست شد .چاردم رو برداشتم سرم کردم رفتم بیرون .
آرمان روی مبل خوابیده بود چنان خرو پف میکرد که انگار صد ساله نخوابیده .
منم تا ساعت ۵ صبح با دلبر چت میکردم همین میشد خب چه برسه دیگه به این تازه داماد .
رفتم صداش زدم : داداش ،آرمان پاشو پاشو بیا منو برسون دانشگاه .
آرمان : هان .
من: بلند شو منو برسون دانشگاه .
آرمان یه چشمشو باز کردو گفت : خودت با ماشین خودت برو ولی داخل دانشگاه پارت نمیکنی یه چند میتر دور تر از دانشگاه فهمیدی؟
از ذوق گفتم : آره چجورم فهمیدم .
بدو بدو رفتم کلید ماشینم رو برداشتم .
مامان داشت از پله ها می یومد پایین که بهم گفت : آوا اول صبحانتو بخور بعد برو .
من: مامان دانشگاه یچیزی میخورم .
مامان : منکه هیچوقت حریف تو نمیشم .
من : 😁😁
اومد بیرون رفتم پارکینگ تا ماشینمو دیدم قفلشو زدم : سلام ماشین خوبم .
یه چند روزی سواارش نشده بودم .
از پارکینگ اومدم بیرون که با ویدا مواجه شدم .
یه تک بوقی زدم شیشه ی ماشین رو دادم پایین گفتم : فکر کردم تو باید خواب باشی
ویدا ابروشو داد بالا گفت : چرا ؟
من: خب اینکه تا ساعت ۵ داشتی با دلبر چت میکردی .
ویدا سرخ شد گفت : برو بابا .
من: کجا میری ؟
ویدا: میزم دانشگاه .
من: سوار شو با هم بریم منم دارم میرم .
ویدا هم سوار ماشین شد دوتایی به طرف دانشگاه راه افتادیم .
ادامه دارد .....🥀
نویسنده : فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام
پارت ۴۶
به جای اینکه پیام هارو بخونم فقط سین میکنم .
بازم چشمم رو یه شماره ناشناس میگیرد .
باز میکنم .
(سلام خانوم چرا وا رو تحویل نمیگیری ؟)
پیام میدم : شماااااااا؟
بعد یک دقیقه جواب میدهد :( همونی که بلاکش کردی )
بدون هیچ جوابی دوباره مسدودش کردم .
ایندفعه از تلگرام اومدم داخل اینستا گرام .
خیلی فقط بود استوری نذاشتم .
یه متن خوب پیدا کردم گذاشتم .
داشتم پست های بقیه رو نگاه میکردم که دونفر درخواست داده بودن برای دنبال کردن پیجم .
رفتم چک کنم .
رفتم داخل پیج یک نفرشون عکس گذاشته بود پست .نگاه کردم .عه اینکه علی آقا هست .نگاهی به فالوور هاش کردم .وای چقدر زیادن .
درخواستش رو قبول کردم خودم هم دنبالش کردم .با اینکه من پست زیاد میزارم اینقدر فالوور ندارم ولی علی اقا ۵ تا پست گذاشته ۲۰هزارم دنبال کننده داره .
فالور که بدرد ما برای آخرت که نمیخوره .
اصلا ولش کن .
داده همراه رو خاموش کردم اومدم بیرون .
گوشی رو گذاشتم روی پا تختی خودم هم آماده شدم برای دانشگاه .
*
وای خدایا چرا این تلقه درست نمیشه مشکل همه دخترای چادری 😁
با لاخره بعد از کلی کلنجار رفتن درست شد .چاردم رو برداشتم سرم کردم رفتم بیرون .
آرمان روی مبل خوابیده بود چنان خرو پف میکرد که انگار صد ساله نخوابیده .
منم تا ساعت ۵ صبح با دلبر چت میکردم همین میشد خب چه برسه دیگه به این تازه داماد .
رفتم صداش زدم : داداش ،آرمان پاشو پاشو بیا منو برسون دانشگاه .
آرمان : هان .
من: بلند شو منو برسون دانشگاه .
آرمان یه چشمشو باز کردو گفت : خودت با ماشین خودت برو ولی داخل دانشگاه پارت نمیکنی یه چند میتر دور تر از دانشگاه فهمیدی؟
از ذوق گفتم : آره چجورم فهمیدم .
بدو بدو رفتم کلید ماشینم رو برداشتم .
مامان داشت از پله ها می یومد پایین که بهم گفت : آوا اول صبحانتو بخور بعد برو .
من: مامان دانشگاه یچیزی میخورم .
مامان : منکه هیچوقت حریف تو نمیشم .
من : 😁😁
اومد بیرون رفتم پارکینگ تا ماشینمو دیدم قفلشو زدم : سلام ماشین خوبم .
یه چند روزی سواارش نشده بودم .
از پارکینگ اومدم بیرون که با ویدا مواجه شدم .
یه تک بوقی زدم شیشه ی ماشین رو دادم پایین گفتم : فکر کردم تو باید خواب باشی
ویدا ابروشو داد بالا گفت
🌿🌺🌿🌸🌿🌺🌿🌸
💌 جوان کافری عاشق دختر عمویش شد ، عمویش یکی از روسای قبایل عرب بود.
جوان کافر رفت پیش عمو و گفت : عمو جان من عاشق دخترت شده ام آمدم برای خواستگار...
عمو گفت :حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است...!
جوان کافر گفت: عمو جان هر چه باشد من می پذیرم.
عمو گفت : در شهر بديها (مدينه) دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری آنوقت دختر از آن تو...!!
جوان کافر گفت : عمو جان این دشمن تو اسمش چیست...؟!
عمو گفت : اسم زیاد دارد ؛ ولی بیشتر او را به نام علی بن ابیطالب می شناسند...
جوان کافر فورا اسب را زین کرد با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر بدی ها (مدینه) شد...
به بالای تپه ی شهر که رسید دید در نخلستان جوان عربی درحال باغبانی و بیل زدن است . به نزدیک جوان عرب رفت گفت : ای مرد عرب تو علی را میشناسی...؟!
جوان عرب گفت : تو را با علی چکار است...؟!
جوان کافر گفت : آمده ام سرش را برای عمویم که رئیس و بزرگ قبیله مون است ببرم چون مهر دخترش کرده است...!
جوان عرب گفت : تو حریف علی نمی شوی...!!
جوان کافر گفت : مگر علی را میشناسی...؟!
جوان عرب گفت : بله من هر روز با او هستم و هر روز او را می بینم...!
جوان کافر گفت : مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او را از تن جدا کنم...؟!
جوان عرب گفت قدی دارد به اندازه ی قد من هیکلی هم هیکل من...!
جوان کافر گفت : خب اگر مثل تو باشد که مشکلی نیست ...!!
مرد عرب گفت: اول باید بتوانی من را شکست بدهی تا علی را به تو نشان بدهم...!!
خب حالا چی برای شکست علی داری...؟!
جوان کافر گفت : شمشیر و تیر و کمان و سنان...!!
جوان عرب گفت : پس آماده باش...
جوان کافر خنده ای بلند کرد و گفت تو با این بیل میخواهی مرا شکست دهی...؟! پس آماده باش... شمشیر را از نیام کشید
جوان کافر گفت : اسمت چیست...؟!
مرد جوان عرب جواب داد عبدالله...!! (بنده خدا) و
پرسید نام تو چیست...؟!
گفت : فتاح ، و با شمشیر به عبدالله حمله کرد...
عبدالله در یک چشم بهم زدن کتف و بازوی جوان کافر را گرفت و به آسمان بلند کرد و به زمین زد و با خنجر خود جوان کافر خواست تا او را بکشد که دید جوان از چشمهایش اشک می آید...
جوان عرب گفت چرا گریه میکنی...؟!
جوان کافر گفت من عاشق دختر عمویم بودم آمده بودم تا سر علی را ببرم برای عمویم تا دخترش را به من بدهد حالا دارم بدست تو کشته میشوم...
مرد عرب جوان کافر را بلند کرد و گفت بیا با این شمشیر سر مرا ببر و برای عمویت ببر...!!
جوان کافر گفت : مگر تو کی هستی...؟!
جوان عرب گفت منم (( اسدالله الغالب علی بن ابیطالب )) كه اگر بتوانم دل بنده ایی از بندگان خدا را شاد کنم ؛ حاضرم سر من مهر دختر عمویت شود...!!!
جوان کافر بلند بلند زد زیر گریه و به پای مولای دو عالم افتاد و گفت: من میخواهم از امروز غلام تو شوم یا علی
پس 👈 فتاح شد 👈 قنبر غلام علی بن ابیطالب...
یاعلی تو که برای رسیدن جوانی کافر به آرزویش سر هدیه کردی...یا علی ما دوستداران تو مدتیست گرفتار انواع بلاها و بیماریها و...شده ایم تو را به حق همان غلامت قنبر دستهای مارو هم بگیر...هر چقدر از روایت لذت بردی بفرست
بر جمال پرنور مولا امیرالمومنین علی (علیه السلام) صلوات... 🍃🤝🍃و التماس دعا
#نکات_اخلاقی
#تلنگر
⁉️منتظر ؛از کدام دسته ای؟!
امام صادق(علیه السلام) فرمودند:
"مردم درباره ما سه گروهند:
‼️گروهی ما را دوست دارند، سخن ما را می گویند و منتظر فرج ما هستند، ولی عمل ما را انجام نمی دهند؛ اینان اهل دوزخند.
‼️ گروه دوم نیز ما را دوست دارند، سخن ما را می گویند، منتظر فرج ما هم هستند، عمل ما را انجام می دهند، اما برای رسیدن به دنیا و دریدن مردمان. اینان نیز جایگاهشان دوزخ است
‼️و گروه سوم ما را دوست دارند، سخن ما را گفته، منتظر فرج ما هستند و عمل میکنند (برای خدا) اینان از ما و ما از آنانیم."
تحف العقول؛ص۵۱۳.
أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
امامعلی(ع)میفرمایند :🌹
هرڪس عنان چشم خود راࢪهاکند؛
حسرت و اندوهش بسیار شود!):🌸
#حدیث_روز🌱
✨🕊
{اِلهيعَظُمَالْبَلاء...}
نبودنت،
همـان بلاےِ عظیم است؛
ڪہ زمین را تنگ کرده!
#یاایهاالعزیز🥀✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
#تلنگر!
اگه همین جمعہ،
جمعہ ظہور بود..
چہ کار باید بکنیم؟!
چقدر آمادهاے؟!
چقدر حساب و کتابت
رو درست کردے؟
چقدر حق الناس گردنت هست؟!
چقدر توبہ کردے؟!
#حواسمونهست؟! :)
#استاد_رائفےپور🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه گریههامۅنبهدردۍنخورد💔
اگه ناݪهمـونرۅ به جایی نبـرد ...
#جمعههایانتظار💙
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🕊| #برادر_شهیدم
آسمـــــ🌧ــــانی هـا؛
بہ شهـادت نمی رسند!
این خاکی هـا هـستند
ڪہ لایق شهـادت اند....
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیرے
|👑💜|
مامےخواھیممجاھدآنےتحصیلڪࢪدھ؛
تربیټڪنیمبااینھدفڪھبهدرجھای
بࢪسـندڪهشھیدشوند🌸"!
#شهیدجھادمغنیھ🌱
#هر_روز_با_یک_شھید