⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد عبدالحمید سالاری💫
✨جـزء شهـداے مدافعحـرم✨
🌴ولادت⇦سال1355🌿
🌴محـل ولادت⇦روستای سردر_هرمزگان🌿
🌴شهـادت⇦3آذر سـال1394🌿
🌴محـل شهـادت⇦حلب_سوریه🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦در درگیـرے بـا تروریسـت هـاے داعشے بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
"دل من تنگ همین یک لبخند...
و تو در خنده مستانہ خود میگذرے!
"نوش جانت اما...
گاه گاهے به دل خستہ ما هم نظرے!!
#شبتون_شهدایی🌙
•┄❁ #قرار_شبانہ ❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و تعجیل
در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری♥️
#تلنگر 🌸🍃
براے یوسف شدن
باید☝️🏻
قید زلیخاها را زد|💄
زلیخاےِ چشم چَرانے
طمع ورزے
عشق هاے خیابانے و اینترنتے•😥📱
و اینگونه مےتوان
عزیز خدا شد🕊
˹🖇📓˼
-
-
شُدِھدِلتَنـگشَوۍچـٰارِھنیـٰابۍجُزاَشـک
مَنبِہاینچـٰارِھۍبۍچـٰارِھدُچـٰارَمهَرشَب...!
-
#دَردِدورۍاَزڪَربَـلاتۡ...シ!🖤🔗••
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
باید بخواهیمت از
عمق "دل"
آن وقت میایی...
💛| #امام_زمانم
💔| #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🌸 #شهید_شناسی 🌸
#شهيد_والامقام
#مجتبی_کلانتری
فرزند : اسماعیل
تاریخ تولد : ۱۳۵۱/۰۱/۰۳
محل تولد : نجف آباد ـ دهق
وضعیت تاهل : مجرد
شغل : آزاد
تاریخ #شهادت : ۱۳۷۳/۰۳/۲۱
مسئولیت : سرباز
محل #شهادت : زاهدان
نام عملیات : درگیری با اشرار و قاچاقچیان
مزار #شهید : #گلزار_شهدای_دهق
مجتبی جان
#سالروز_آسماني_شدنت_مبارك
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
و
🍃بسم رب الشهدا والصدیقین 🍃
#خاطرات_شهدا 🌷
یکی از همسنگری هایش در سوریه میگفت:
من بستنِ کمربند ایمنی را در سوریه
از محمودرضا یاد گرفتم!☺️
وقتی مینشست پشتِ فرمون،
کمربندش را میبست
یکبار بهش گفتم: اینجا دیگه چرا میبندی؟!🤔
اینجا که پلیسنیست!
گفت: میدونی چقدر زحمت کشیدم
با تصادف نمیرم.. :)🍃
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_محمودرضابیضائی✨
(نام جهادی حسین نصرتی)
#شهدا_را_یادکنید_باذکر_صلوات 🌷
فرمانده یا تلفنچی
بسم رب الشهدا و الصدیقین
بعد از عملیات فتح المبین رفتم کرخه نور تا سید را ببینم و از سلامتی اش با خبر شوم.
گوشه ی سنگر یک تلفن بودکه سید مدام با آن حرف میزد ولی هر دفعه به گونه ای صحبت می کرد
که خیلی عادی و معمولی جلوه کند.
پرسیدم: آسید حمید مسئولیت شما توی جبهه چیه ؟
سیدگفت من تلفن چی فرمانده ام.
درست می گفت.خودش هم فرمانده بود و هم تلفنچی فرمانده.
فرمانده خط بود ولی برای اینکه همشهری هایش نفهمندچه مسئولیتی دارد،
جلوی ما آن طوری برخوردمی کرد.
به همه نیروهایش گفته بود در موردمسئولیتش به کسی چیزی نگویند.
خاطرات سردار شهید سید حمید میرافضلی
#با_علی_تا_مهدی♡
امام عݪے(؏):
در شگفٺم از بخيل، به سوی فقرے می شتابد كه از آن گريزان اسـت و سرمايھ ای را از دست مے دهد كه در جستجوۍ آن است
در دنيا چون تهيـدستان زندگی مے كند، اما در آخرت چون سرمايـه داران محاكمہ می شود.
و در شگفتم از متڪبّری كه ديروز نطفھای بی ارزش و فـردا مُرداری گنديده خواهد بود
و در شگفتـم از آن كس ڪه آفرينش پديده ها را می نگرد و در وجـود خدا ترديد دارد....
و در شگفتم از آن ڪس كه مردگـان را مےبيند و مࢪگ را از ياد برده اسـٺ
و در شگفتم از آن ڪس كہ پيدايش دوباره را انكار مے كند دࢪ حالیڪه پيدايش آغازيـــــن را مےنگرد
و در شگفٺم از آن ڪس كه خانھ نابودشدنی را آباد مۍ كند
اما جايـگاه هميشگے را از ياد بࢪده اسٺ.🍃
#لحظہاےباشهدا🕊
عشق و عاشقے
اونے نیست کہ دو نفر بہ هم نگاه کنن..
عشق و عاشقے زمانے درستہ کہ
دو نفر بہ یہ نقطہ نگاه کنن!
شهدا همشون نگاهشون بہ یہ نقطہ بود؛
اونم قرب الهے:)
#شهید_محمدهادے_امینے🌿
.:
¦↬🔆☁️
•.
میگفت:قبلازشوخے
نیتِتقربڪنوتودلتبگو:
دلیہمؤمنُشادمیڪنم،قربةالےالله
اینشوخیاتممیشہعبادت..(:🖐🏽
#شہیدحسینمعزغلامے
•| ﷽
❲صلےاللہعلیڪیااباعبداللہ♥️❳
رسولخدا [صلیاللهعلیهوآله] :
برایشهادتحسینعلیهالسلام،
حرارتوگرماییدردلهایمومنان
است، که هرگز سرد و خاموش
نمیشود.
• مستدرکالوسائل
♥️ زیرعلمتامنترینجایجهاناست:)
#شهیدآقامحمدرضادهقانِامیری
#صبحتون_شهدایی
دوشنبه: ۱۲/۷/۱۴۰۰
ذکر روز: یا قاضیالحاجات ۱۰۰ مرتبه
#سخن_بزرگان✋🏻
طریقت حقیر بر این سہ پایہ استوار است:
¹غذاے حلال
²توجہ بہ نماز و حضور قلب در هنگام نماز
³بیدارے قبل از اذان صبح
#شیخ_نخودکے💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر عیب های کوچک اخلاقی ات را اصلاح نکنی تبدیل به صفات ثابت وحشتناکی می شوند
|سوره مبارکه قلم |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فایده نماز اول وقت چیست؟.؟.؟
#حجتالاسلام_عالی
رمان عشق گمنام
پارت ۵۷
آرمان درحالی که داشت از آزمایشگاه بیرون می آمد مارا نگاه میکرد .
رفته بود جواب آزمایش را بگیرد علی اقا خواست بره که آرمان نذاشت بره گفت خودم میرم .
کم کم رسید طرف ما چهرش غمگین بود رو کرد به علی گفت : علی داداش مثل اینکه نمیشه خواهرم رو بدم دستت .
بعد ررو کرد به منو گفت : آوا سوار ماشین شو میریم خونه .
علی آقا سریع جواب آزمایشو از آرمان گرفت نگاهش کرد .آرمان هم شروع کرد به خندیدن .
مامان : آرمان خجالت بکش الان چه وقت شوخیه .
وای داشت قلبم میومد تو دهنم دلم میخواست آرمان رو تیکه تیکه کنم 😩
علی آقا یه نگاه وحشت ناک به آرمان کرد که آرمان ساکت شد .
بعد هم علی آقا خندید .فقط من نمیخندیدم این وسط ..
بالاخره بساط خنده تموم شد
خاله فیروزه: علی مادر الان دیگه بریم محضر .
علی :بریم .
همگی سوار ماشین ها شدیم راه افتادیم طرف محضر .
&قلبه ؟؟
من: قبله .
الان دیگه منو علی اقا به هم محرم شدیم .
احساس خاصی داشتم هنوز باورم نمیشد .
علی آقا دستمو گرفت آروم طوری که من نشنوم گفت: دیگه مال خودم شدی
ولی من شنیدم 😊
از محضر اومدیم بیرون خاله فیروزه گفت : شما دوتا برین یکم بگردین ما میریم .
علی آقا :باشه
از اون ور هم آرمان سویچ ماشین رو داد علی گفت ما با این ماشین میریم شما دو تا هم با اون ماشین برین .
وقتی مامان و...رفتن علی رو به من گفت: خب بانو جان سوار شین که بریم یه جای خوب .
از لفظ بانو جان احساس خوبی بهم دست داد .
سوار شدیم وعلی هم ماشین رو روشن کرد راه افتاد .
علی :خب کجا بریم ؟
اروم گفتم : نمیدونم .
علی : گلزار شهدا چطوری
به دفعه از دهنم پرید:عالیه
علی نگاهی بهم انداخت بعد اروم اروم خندید .
دیگه هیچی نگفت.
صدای گوشیم سکوت ماشین رو شکست
ین شماره ی ناشناس بود جواب دادم
من:الو بفرمایید ؟
&سلام خوبی آوا خانم.
من:شما؟
&من شروین هستم .
گوشی رو سریع قطع کردم که علی فهمید گفت :کی بود ؟
من: هی...چ.ی اشتباه گرفته بود .
علی : اها
ادامه دارد .....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان 🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام
پارت ۵۸
اامرروز هم تموم شد خیلی خوب بود به غیر از اونجایی که شروین باقری زنگ زد .
علی اقا واقعا مهربون بود الان میتونم بگم عاشقش شدم .
امشب بابا ،عمو باهم صحبت کردن عقد و عروسی قرار شد باهم برگزار بشه .
برای دوهفته ی دیگه که بتونیم بین این دوهفته رو خرید ههای لازم رو انجام بدیم .
امشب ویدا بهم گفت : که به سارا گفته سارا هم الان چند روزی میشه موبایلش خاموشه .
دوست نداشتم اینجوری بشه ...ولی دل رو میشه چیکار کرد ؟؟؟؟
لحظه شماری میکنم برای دو هفته ی دیگه .
خواستم لامپ رو خاموش کنم که گوشیم زنگ خورد بدون اینکه نگاه کنم ببینم کیه جواب دادم
& الو سلام آوا جان
من:شما
&شروینم دیگه .شنیدم با اون پسره پاسداره نامزد کردی .
ببین آوا به نفعته که ولش کنی وگرنه کاری میکنم که ....
من: چی میگی تو لطفا دیگه مزاحمم نشو .
تماس رو قطع کردم شماره رو هم مسدود کردم .
دراز کشیدم روی تخت خدایا این شروین از جونم چی میخواد آخه .
فکراش مدام میومد توی ذهنم .
اگه واقعا کاری کنه چی ؟
به هر بدبختی بود فکرای مزاحم رو دور کردم .وبه خواب رفتم .
صبح با صدای اذان بیدار شدم .
رفتم پایین وضو گرفتم اومدم بالا نمازمو خوندم دوباره خوابیدم .
***
صبح حس کردم که یکی داره ته پامو قلقلک میده نمیذاشت بخوابم کسی بجز آرمان همچین کاری رو نمی کرد بخاطر همین گفتم :آرمان ولم کن، میخوام بخوابم .
صدای نیومد باز شروع کرد به قلقلک دادن این دفعه گفتم :آرمان میزنمت .
& بیا بزن
صدای آرمان نبود سرم رو از زیر پتو آوردم بیرون با علی روبه رو شدم یه جیغ زدم و دوباره رفتم زیر پتو گفتم : ترو خدا علی اقا برین بیرون من روسری ندارم تو رو خدا برین .
علی اقا خندید گفت:باشه بابا چرا قسم میدی بعد هم من که نامحرم نیستم .
هیچی نگفتم .
از صدای بسته شدن در فهمیددم علی اقا رفته بلند شدم لباسام رو عوض کردم رفتم پاییین .
ادامه دارد ......🥀
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام
پارت ۵۹
(روز عقد)
امروز روز عقد وعر...بود از دیشب تا صبح نخوابیدم از بس استرس دارم .
نمیدونم از صبح که پا شدم چرا یه دلشوره دارم همش منتظر یه اتفاق ام .
علی اومد کنارم گفت: خب اماده ای بریم ؟،
من:اره
قرار بود علی منو برسونه آرایشگاه .
سوار ماشین شدیم که علی گفت: آوا از صبح حس میکنم منتظر یچیزی هستی چیزی شده؟،
من: نمیدونم چرا دلم شور میزنه .
علی:به دلت بد راه نده خیره ان شالله .
رسیدیم آرایشگاه
علی: هرموقع که تموم شد بهم زنگ بزن بیام دنبالت .
من: باشه خداحافظ
علی :خداحافظ
از پله های آرایشگاه رفتم بالا تا به خودت اتاق رسیدم .آرایشگر خوش برخوردی بود :،سلام به به خوش اومدین .
من: ممنون
آرایشگر:بیا عزیز بشین اینجا که من وسایل هارو آماده کنم .
نشستم روی صندلی بعد از چند دقیقه گفت:من این آینه رو بردارم که آخر سر خودت رو نگاه کنی .😁
*
خودم رو توی آینه نگاه کردم واقعا خودم بودم ؟؟؟ فکر نکنم .خندم گرفته بود .آریشگره گفت :من تاحالا عروس به این خوشگلی ندیده بود داماد بیهوش نشه خوبه .
گوشیم رو برداشتم زنگ زدم به علی بعد از چند دقیقه جواب داد
علی:بله خانم
من:علی تموم شد کی میایی؟
علی:الان میام عزیزم یه ۲۰دقیقه دیگه اونجام .
من:باشه .
علی دقیقا راس بیست دقیقه اومد . تا منو دید چشماش دقیقا اینجوری شد😍
بعد هم شنلمو قشنگ اورد پایین که اصلا هیچ جارو نمیدم .
توی ماشین بودیم که علی گفت بعد از جشن آرایشت رو پاک کن لباسات رو عوض کن بیا باهم بریم جایی .
من:کجا ؟
علی :سورپرایزه .
خندیدم که علی گفت:خنده هاتم قشنگه ها .
قند توی دلم آب شد .
**.
علی:رسیدیم .
همه دست میزدن خاله فیروزه نقل میپاشید .
رفتیم داخل نشستم روی مبلی که گذاشته بودند علی هم نشست کنارم .
علی:شنلتو در نیار الان عاقد میاد .
من:باشه
ادامه دارد ......🥀
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام
پارت ۶۰
بعد از چند دقیقه عاقد به همراه چند نفر دیگر آمدند داخل .
بعد یه صلوات شروع کرد به خواندن خطبه عقد .
عاقد :.......عروس خانم آوا محمدی فرزند حسین آیا وکیلم شمارو به عقد دائم اقای علی حسینی فرزند حسین در بیاورم ؟
ویدا:عروس خانم دارن دعا میکنن
عاقد:برای بار دوم ............عروس خانم وکیلم ؟
ویدا: عروس دارن سوره ی نور میخونن
عاقد:..........عروس خانم وکیلم ؟
من: اعوذبا الله من الشیطان رجیم بسم الله الرحمن الرحیم ،،با اجازه ی امان زمانم بزرگترها بله .
با گفتن بله من همه صلوات فرستادن .بعد هم علی آقا بله گفت .
قرار شده بود که عروسیمون بدون هیچ گناهی انجام بشه واز هیچ موسیقی وحتی ملایم هم استفاده نشه .
وقتی که عاقد رفت علی شنلمو در آورد آروم لب زد چه خوشگل شدی .
سرم رو گرفتم پایین چیزی نگفتم .
علی هی با دستمال داشت عرقای پیشونیش رو پاک میکرد منم بودم باید پاک میکردم بین این همه خانم علی هم که ...
علی آروم در گوشم گفت: آوا جان من دیگه برم طرف آقایون .
خندیدمو گفتم : برو که از خجالت آب نشدی .
یه لبخند زدو بلند شد . بعد از رفتن علی ویدا سریع اومد جای گرفت گفت: سارا رو ندیدم فقط مامانش اومده.
هیچی نگفت فقط سری تکون دادم که ویداگفت: علی واسه چی اینقدر زود رفت؟
من: بابا آقامون خجالتین 😂 اینجا هم بود ندیدی نزدیک بود گردنش بشکنه .
ویدا هم خندیدو گفت : زدی تو خال آره دیدم یه چند بار هم خواستم بهش بگم که یادم رفت .
***
من: علی الان من میرم خونه خودمون تو هم برو خونتون لباسای مجلسیتو عوض کن که بریم .
علی : ای به روی چشم .
هنوز بعضی از فامیلا داخل تالار بودن که منو علی طوری که کسی نفهمه سوار ماشین شدیم فقط به ویدا گفتم .
علی :بیا رسیدیم تا یک دقیقه دیگه همینجا باشی ها .
خندیدمو گفتم: سعی خودمو میکنم .
درو باز کردم پیاده شدم رفتم داخل خونه .
با این لباس پف وپفی نمیشد پیاده رفت گشت مجبور بودم عوضش کنم .با یه لباس بیرونی عوضش کردم بعد هم رفتم دست شور آرایشمو پاک کردم روسریم رو هم سرم کردم دنبال یه گیره میگشتم که بزنم به روسریم . ندیدمش داشتم کشو هارو نگاه میکردم که یکدفعه جعبه ای رو دیدم .برشداشتم بازش کردم وای این ساعته اس .یه لبخند زدمو گفتم : خدا حکمتتو قربون .
یه گیره هم داخل همون کشو بود برداشتم باهاش روسریم رو درست کردم .
چادرم رو هم سرم کردم رفتم پایین .
علی داخل کوچه به ماشین تکیه داد بود رفتم طرفش منو دید گفت: از یک دقیقه گذشت که خانم
ادامه دارد .....🥀
نویسنده : فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام
پارت ۶۱
خندیدمو گفتم : کدوم خانمی رو دیدی که توی یک دقیقه آماده بشه که من دومیش باشم ؟
علی خندیدو دستم رو گرفت گفت: بیا بریم همونجایی که میخواستم ببرمت .
من: بریم .
پیاده راه افتادیم همونجایی که قرار بود علی ببرم .
تقریبا رسیده بود به پارکی که علی گفت: آوا اگه شوهرت مدافع حرم باشه خوبه؟
منظور حر فش رو نفهمیدم واس همینم گفتم: یعنی تو الان میخواهی بگی مدافع حرمی ؟
علی یه لبخند ملیحی زدو گفت: آره
دلم هری ریخت گفتم: واقعنی؟
لپمو کشید گفت: آره ..
من: علی یعنی ققراره بری سورریه؟
علی: آره ،بالاخره جوااب منو ندادی؟
من: خوب که هست ولی خیلی سخته .
علی : آوا ، اگه بهت بگم من اسممو نوشتم جز اعزامی های سوریه میزاری برم .
این دفعه دیگه نمیدونستم چیکار کنم علی چند ساعت بعد عقد مون داره میگه :میخواد برع سوریه ؟
با قاطعیت گفتم:نه
علی یه نگاهی بهم کردو ولی چیزی نگفت .
بحسو خودش جمع کردو گفت : اون چیه دستت؟
نگاهی به جعبه انداختمو گفتم :ببینش ببین میفهمی کجا دیدیش .
علی جعبه رو از دستم گرفت بازش کرد یه نگاه دقیقی بهش انداخت گفت : نه
من: داخل ساعت فروشیه ....
علی دوباره فکر کردو گفت: عه راست میگی که میخواستم بخرمش که یه خانمی اون رو خرید .نکنه اون خانم تو بودی ؟،
خندیدمو گفتم : آره خودم بودم .
علی با حالت اخمویی گفت: ساعت مردونه رو واسه کی خریدی؟
من: اون موقع خریده بودم که بدمش تو از کانادا اومده بودی ،ولی نشد که بدمش تو .
علی اخمش بیشتر شد گفت: چشمم روشن ساعت به این شیکی رو میخواستی بدی به یه نامحرم ؟ اونم واسه پسر همسایه ؟
من: خب ندادم که .
علی :، معلومه چون خدا نخواست تو بدی به یه نامحرم .بعد هم اگه تو اون روز به من این ساعتو میدادی
خندیدو گفت: بهت قول نمیدادم که ندازمش دور😂
من: خدارو شکر که حکمتشو فهمیدم .
علی : میدونستی چقدر دوستت دارم ؟
من: نه چقدر؟
علی : به اندازه ی نفرتم به داعش دوستت دارم ❤
سرخ شدم . سرمو گرفتم پایین ،علی خندش گرفت گفت :الان دیگه این ساعت مال منه ؟
من: اره دیگه 😌
علی : بیا از اینجا رد بشیم بریم اون طرف خیابون که یه بستی برات بگیرم کیف کنی .
ادامه دارد ...🥀
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
مداحی آنلاین - نگرانی پیامبر از بیقراری امت - حجت الاسلام عالی.mp3
2.02M
🏴 #شهادت_حضرت_پیامبر(ص)
♨️نگرانی پیامبر از بی قراری امت
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #عالی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.