eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت2 صدای، بوق ماشین سوگل که آمد من سریع یه مانتو وشلوار ساده پوشیدم و یک شال نیلی انداختم رو سرم،با یه آرایش ساده پا تند کردم به طرف بیرون... بعد از حاج بابا، برای رفت وآمدنم به ملوک چیزی نمی گفتم. اوایل می پرسید ولی کم کم دیگر کاری به من نداشت. از همون ده سالگی که حاج بابا با ملوک ازدواج کرد. از او خوشم نمی آمد ملوک هم تلاش نمی کرد باهم رابطه ی خوبی داشته باشیم فقط همدیگر را تحمل می کردیم به خاطر حاج بابا... از بچگی فکر می کردم ملوک بابایم را از من گرفته! آخر من تک دختر حاج آقا علوی، بازاری بزرگ ودوردانه ی حاجی بودم... وقتی تو بچگی مادرم را ازدست دادم. بابام با محبتش باعث شد کمبود مادر را احساس نکنم. هیچ وقت گله ای از بی مادری ام نکردم... ولی از حق نگذرم ملوک هم زن خوبی برای پدرم بود. دوستش داشت و دلسوز بابایی بود. اما من نخواستم آن هم نخواست که مادر خوبی برای من باشد. الان که بیست سالم شده، همان حس های بچگی را نصبت به ملوک دارم. با این تفاوت که دیگر نیاز نیست ظاهرم را حفظ کنم. چون دیگه حاج بابایی نیست. 🍁نویسنده طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی با ذکر نویسنده جایز میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت3 سوگل دستش را از روی بوق برنمی داشت. کل محله را خبردار کرده بود. دویدم سمت ماشین ؛ در را که باز کردم خودم را انداختم داخل ماشین از صدای بلند موزیک داشتم کلافه می شدم کم کردم صدا را ؛ به طرف سوگل چرخیدم و گفتم: - آمدم ؛ دنبال عروس که نیامدی! سوگل با چشم های چپ شده نگاهم کرد و گفت: - علیک سلام خانم! راننده ی شخصیتون که نیستم... نوکر بابات هم شبیه من نیست. تک بوق که زدم باید می پریدی پایین هنوز دنبال مینو هم نرفتیم کلی کار داریم تا شب... سکوتم را که دید دنده را جا زد و جوری حرکت کرد که نفسم بند آمد. صدای موزیک را زیاد کرد و با صدای بلند گفت: - اگر ناراحتی پنبه بدم خدمتتون... سری به این خُل بازی اش تکان دادم، دیگر چیزی نگفتم. چون کل کل اول صبح حالی نداشت. نیم ساعت بعد سه تایی جلوی یک پاساژ شیک ایستاده بودیم. من یک نگاهی به پاساژ کردم و گفتم: - ای جااااااان.... مینو با حرص گفت: - بله! بچه پولدار که باشی همین میشه! برای خرید کلی ذوق داری ولی من بیچاره که توجیبم شپش پشتک می زنه با این پاساژ و احتمالا قیمت هاش میگم: ای واااااای..... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی با ذکرنویسنده جایز میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت4 من با خنده بهش گفتم: - برو بابا... حالا فقیر، بد بخت، بیا دنبالم برای تو هم خرید می کنم! مینو با اَخم ساختگی رو کرد بهم و گفت: چرت و پرت نگو... تو دنبالم بیا بستنی امروز با من.. خرید را با لباس شب شروع کردیم. همیشه لباس های سنگین و به قول حاج بابا عاقل را دوست داشتم. ولی چند وقتی دیگر بی اهمیت لباس می پوشیدم کوتاه،تنگ ،جلف دیگر حاج بابا نبود که یاد آوری ام کند. مینو و سوگل دوتا پیراهن کوتاه و مزخرف گرفتند و با چه ذوقی که چقدر ماه می شویم تو این لباس ها شروع کردن به رفتن. من عقب تر از آن ها بودم که پشت ویترین یک لباس آبی بلند نظرم را جلب کرد. چون هم شیک و هم به نسبت بقیه ی لباس ها پوشیده تر بود برای خریدش معطل نکردم. بعد از خرید لباس من ؛ رفتیم کافی شاپ پاساژ تا بستنی که مهمان مینو بودیم را نوش جان کنیم... نزدیک ظهر بود و برای نهار به پیشنهاد سوگل رفتیم رستورانی که نیم ساعتی از شهر فاصله داشت. وارد یک رستوران باغ شیک و شلوغ شدیم. داخل رستوران که شدیم کلی سر و صدا داشتیم با تیپ های جلفی هم که زده بودیم تقریبا همه نگاهمان می کردند ولی ما بی اهمیت به چشم های اطرافمان نهار خوردیم و گشتی تو باغ زدیم و به طرف خانه حرکت کردیم تا شب برای مهمانی آماده شویم. موقع پیاده شدن سوگل بهم گفت: - ساعت هشت می آیم ؛ آماده باش چون مهمانی بیرون از شهر هست باید زود حرکت کنیم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁رمان زهرابانو🍁 قسمت5 رسیدم خانه... با لباس های بیرون، پریدم روی تخت و به سه نکشیده بود که خوابم برد. ساعت نزدیک شش بود که بیدار شدم. سریع دوش گرفتم و شروع کردم به آماده شدن. اهل هفت قلم آرایش کردن نبودم. آخرحاج بابا همیشه می گفت: -خوشکلی بابا ؛ نیاز به نقاشی نداری خدا بهترین نقاش روزگاراست. آرایش ساده ای کردم، موهام را هم خیلی ساده با گیره بستم وتمام. باپوشیدن مانتوم روی پیراهن ام کارم تمام شده بود. رفتم بیرون تا به محض آمدن سوگل سریع بروم تا با سر و صدایش آبرویم را توی محله نبرد. این اولین بار بود من آماده شدم و منتظر سوگل بودم. از اتاق که بیرون آمدم ملوک را دیدم که داشت برای ماهان میوه پوست می گرفت. داداشِ هفت ساله ای که دوستش داشتم چون حاج بابا دوستش داشت. تا چشم ملوک به من افتاد! گفت: - به به رها خانم! کجا به سلامتی خوب خوشتیپ کردی؟ با اینکه اصلا دلم نمی خواست بهش جواب بدهم ولی باز هم احترامش را نگه داشتم و گفتم: - دارم میروم مهمانی ؛ جشن دانشجویی هست با بچه ها میروم و با هم برمیگردیم. ملوک کمی سکوت کرد و بعد جدی رو کرد به من و گفت: - باید باهم صحبت کنیم! - گوش می کنم تا سوگل بیاید وقت دارم. ملوک بدون هیچ مقدمه ای گفت: - فردا شب خواستگار داری. 🍁نویسنده طـــﻟاﺑاﻧـــۆ 🍁 ♦️کپی باذکرنویسنده جایز میباشد♦️
5 پارت از رمان زهرا بانو تـقـدیــم نـگـاهــ قـشـنـگـتـونــــ🌈
•|🦋|• الهی هَب لی کمالَ الانقطاع الیک.« خدایا یه کاری کن تا از همه چی بگذرم به خاطر تو...(:💙
: ای کسی که عاشقت شد و شهیدت کرد دریاب ما را که زنگار دنیا وجودمان را فرا گرفته و پر پروازمان را کنده است ..🕊 بی شک با نگاه تو کمی آسمانی میشویم ..(:💛 🌼 :
بعضےوقتاقدرچیزایےکه‌داریم‌رو نمیدونیم‌'! وتنهاباازدست‌دادن‌‌اونامیفهمیم‌که چقدرمهم‌بوده((:🚶‍♂ مثݪ..حاج‌قاسم♥
ظاهرش عشقِ مجازی ست، حواست باشد ... ✋ پشت این شیشه ی تاریک، دلِ واقعی است ⛔️⛔️
🌿❫ «فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ..» من‌ نزدیکم و دعایِ دعا کننده‌ را‌ هنگامی ‌که مَرا‌ بخواند اجابت‌ میکنم🌱 - بقره/۱۸۶
•<🦋🌻>• مَرا‌جُز‌بۍ‌قَرارۍ‌‌دَر‌هـوآۍ‌توقَرارۍ‌نیست بہِ‌جُز‌خاڪ‌توهَرخاڪۍ‌‌بہ‌سر‌کَردم‌ضرر‌کَردم‌..! ♥️
*《 خاطرات غسال شهدا 》* صفر آزادی نژاد، غسالی است که در طول ۳۰ سال خدمت پیکر افراد زیادی را غسل داده است شهدای زیادی از اول انقلاب و دوران جنگ از جمله شهید چمران ره شهید رجایی ره و شهید صیاد شیرازی ره ۳۰ سال خدمت «صفر آزادی نژاد» در غسالخانه بهشت‌زهرا آن قدر خاطره برایش به جا گذاشته که اگر ساعت‌ها هم نشینش شوی باز هم حرف برای گفتن دارد اما حال دلش با بعضی خاطره‌ها خوش‌تر است مثل روزی که بوی عطر گلاب از پیکر شهید پلارک در غسالخانه پیچید غسال شهدا خاطره آن روز را روایت می‌کند : در غسالخانه مشغول تطهیر بودیم که نوبت به غسل و کفن کردن یک شهید رسید هنوز زیپ کاور را باز نکرده بودیم بوی گلاب همه جا پیچید !!! به کمک غسال‌ها گفتم چرا به کاور گلاب زدید؟ بگذارید غسل بدهیم آن وقت گلاب می‌زنیم کمک غسال‌ها با تعجب نگاه کردند و گفتند : ما گلاب نزدیم !!! اسم شهید را خواندم " منوچهر پلارک " ( البته معروف به سید احمد پلارک ) زیپ کاور را که باز کردم و پیکر را بیرون آوردیم بوی گلاب مشام مان را پر کرد ! فکر کردم قبلاً غسلش داده‌اند و اشتباهی شده دقت کردم دیدم نه ، هنوز خاکی است !!! این شهید «غسیل الملائکه» بود !!! انگار ملائک قبل از ما غسلش داده بودند گریه کردم و او را شستم حال همه آن روز عوض شده بود ! ما پیکر شهدا را با گلاب می‌شستیم چون پیکر خیلی از آن ها چند وقت بعد از شهید شدن غسل داده می‌شد و بو می‌گرفت اما این شهید خودش بوی عطر گلاب می‌داد و نشان به آن نشان که هنوز هم محل دفنش در قطعه ۲۶ بهشت‌زهرا با عطر گلاب شهید پلارک عطرآگین است ! این آقای غسال ادامه داد : در این مدت چیزهای عجیب و غریب از شهیدان زیاد دیده بودم ! مثل جوانی که چند ماه از شهادتش می‌گذشت اما بدنش هیچ آسیبی ندیده و تازه بود ! شهیدانی که وقتی آن ها را می‌شستم محو لبخند روی صورت‌های شان می‌شدم اما شهید پلارک چیز دیگری بود ! یک هفته بعد از تشییع پیکرش یک شب به خوابم آمد و گفت شما برای من زحمت زیادی کشیدی می‌خواهم برایت جبران کنم اما نمی‌دانم چه می‌خواهی !؟ من در عالم خواب گفتم آرزوی دیرینه‌ام رفتن به کربلاست باورکنید چند روز بعد از بلندگو اسمم را صدا زدند و گفتند صفرآزادی نژاد مدارکت را برای رفتن به کربلا به مسئول سالن تطهیر تحویل بده ! هاج و واج مانده بودم و اشکم بند نمی‌آمد این شهید مرا حاجت روا کرد ! همان روز سرقبرش رفتم و یک دل سیر با او درد دل کردم 《 من مفتخرم به تطهیر شهدا 》 ایشان ادامه داد : جنگ که تمام شد فکر می‌کردم ... پرونده غسل و کفن کردن شهدا هم بسته شد ( مثل همان فکری که بعد از پیروزی انقلاب کردم ! ) اما وقتی مأمور غسل و کفن کردن شهید صیاد شیرازی شدم فهمیدم هنوز هم برای سربلندی و حفظ این آب و خاک باید شهید بدهیم چهره بعضی شهیدان در زمان تطهیر تا عمر دارم از یادم نمی‌رود ! 《 مثل صورت شهید صیاد شیرازی که ( غرق در نور و آرامش بود !!! ) آن قدر آرام که ... وقتی غسلش تمام شد و پیشانی‌ اش را بوسیدم دور و بری‌هایم گفتند مگر مرده را می‌بوسند؟! گفتم : این بوسه بر پیشانی حکایتی دیگر دارد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌺🍃🌺🍃
هدایت شده از پست گزاری کوچه شهدا
لطفا تا آخر بخونید چون پشیمون نمیشید🖐😊 تبادلات گسترده صاحب الزمان(عج)✨ تبادلات گسترده صاحب الزمان(عج) مثل تبادلات گسترده دیگران نیست😱 چطوری⁉️ 🔴روزی فقط دو بنر یکی صبح یکی بعداز ظهر جذب فوق آتشی🔥 ([ادمین 20 تا کانالم]) میتونید ببینید👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/913506449Cea03b416ae جهت ثبت نام به آیدی زیر مراجعه کنید👇🏻 @Hojjati_15
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 افتادیم توی جای تنگ و نکبت😳⚠️ 🔺فک کن اینجا داری زجر و میکشی بعد تو اون دنیا ام هیچی نداشته باشی 👀⛔ سخنرانی اینکه باید یه تکونی بخوریم 💥 حتما ببینید 💯
16.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 موشن‌کمیک | پهلوون 🔺حالا که بحث کشتی و مسابقات جهانی و قهرمانی پهلوونای‌ کشورمون داغه، ماجرای کشتی شگفت‌انگیز یه پهلوونی‌ رو ببینیم که اسمش برای ماها خیلی آشناست.
یک‌نگاه‌به‌نامحرم‌میتواند‌سالها‌عبادتت‌را‌ بسوزاند........ و‌یک‌نگاه‌نکردن‌میتواند‌برتر‌از‌سالها‌ عبادت باشد ..... فقط یک نگاه را برگردان ! چشمت را ببند ! با خدا معامله کن ! چکهای خدا سر وقت پاس میشود ...
😍💖 ________________ ‌‏هزارباردلم‌سوخت‌ در‌غمی‌مبهم‌دلیلِ‌ سوختنش‌هرهزاربار یکیست‌،دلم‌تنگ‌است...
💭🖇 ___________________ چند وقته دیگه با دعا خوندن اشکت در نمیاد؟چندوقته دیگه حال نماز اول وقتو نداری؟ چند وقته دیگه دیدن هر عکسی برات عادی شده و حالتو بد نمی کنه؟ چند هفته هست که دیگه برات مهم نیست که داری با موسیقی حالتو خوب میکنی یا مداحی؟ پاشو رفیق اشو بگرد ببین ایراد کار کجاست؟! به‌خودمون‌بیایم
‹ 🕊💌 › میگما‌رفیق محرم‌و‌صفر‌ڪه‌تموم‌شد ولی‌‌امام‌حسین‌'ع'ڪه‌تموم‌نشده! تویی‌ڪه‌‌امام‌حسین‌‌‌‌دوباره‌سرپات‌ڪرده یا‌تویی‌که‌محرم‌اباعبدالله‌‌برات‌‌یه‌تلنگر‌بوده دوباره‌راه‌‌رو‌گم‌نڪن...! . . !🍃 🤚🏻🙂
°.🖇⃝⃡❥.° 🌿یڪبار با حمید آقا داشتیم مےرفتیم بیرون ڪہ بحث تقلب در امتحانات وسط ڪشیده شد من گفتم: دانشگاه اگہ تقلب نکنے اصلا نمیشہ! حمیدآقا سریع گفتن: نباید تقلب ڪنید🚫 مخصوصا تودانشگاه حتے اگہ رد بشے چون تاثیر مدرڪ روے حقوقتون میاد و حقوقت از نظر شرعے مشڪل پیدا مےڪنہ. خودش مےگفت: بعضے وقتا ماموریت بودم ونرسیدم درس بخونم ولے تقلب نڪردم و رد شدم ولے پیش خدا مدیون نشدم.. و دوباره درس رو برداشتم و فرصت ڪردم بخونم و نمره خوب هم آوردم. ♥️ 🥀
جنگـیدن‌بهـانه‌است ماامـده‌ایم‌سـاخته، شـویم -🍀:) {}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر کربلا نرفتی . . 🚶🏿‍♂ باز هم کارهای زیادی می‌توان انجام داد ☝️🏻 !
•∞🖤∞• مراقب نگاهت باش.. فرقی نمیکند کجا.. باور داشته باش که خداوند میبیند.. ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ 『‌‌‌‌ 🖇📙
‹🔗🖤› ‌ - - هَـرڪسۍیٰـارنَـدارَدبِھ‌خـودَش‌مَـربوط‌اسـت یٰـارمَـن‌بٰـاش‌حُسیـن‌جٰـان‌کِھ‌گِـدا؎ِتومَنـم..!シ ‌- - -🌙⃟♥️-
•°~🕊💌 ولی‌خودمونیماا تنهاکسی‌که‌هیچ‌وقت‌ترس‌ازدست‌دادنِ محبتش‌رونداریم، حضرت‌مادرِ♥️ -روحی‌لَکِ‌الفداء‌یازهراحـضـࢪٺ‌مـادࢪ🌿(:
امام‌رضا(؏) : آنکہ از خدا توفیق بخواهد اما تلاش نڪند ، خود را مسخره ڪرده است… 🖇🕊