🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت68
یک خواب چند ساعته خستگی راه را کمتر کرد.
کم کم آماده شدیم که با نرگس به حرم برویم.
- زهراجان برای حرم چادر هم باید داشته باشی.
- ای وااای من که چادر مشکی ندارم!
- چادر سفید را بردار موقع ورود به حرم بپوش.
- چادری که بی بی به من هدیه داده بود را در کیف ام گذاشتم و آماده شدم که نرگس گفت:
- زهراجان چون حرم شلوغ هست و گوشی هم داخل حرم همیشه در دسترس نیست ممکن است همدیگر را گم کنیم برای احتیاط شماره ی عمو را هم داشته باش اگر من جواب ندادم بتوانی با ایشان تماس بگیری.
- نیاز نیست گم نمی کنیم...
- توصیه ی عموجان هست پس باید عمل کنیم.
نرگس شماره را گفت و من ذخیره کردم
- حالا به چه نامی ذخیره کنم؟
- بزن مامورمخفی بی بی جان
- میزنم حاج آقا...
- الان اگر عمو، اینجا بود مخالفت می کرد و می گفت:
- من هنوز حاجی نشدم!
با خنده گفتم:
- مشکل ما نیست یک حج هم بروند
من زدم حاج آقا...
با نرگس راهی حرم شدیم.
بازار خیلی شلوغ بود و مغازه های زیادی هم در راه بود نرگس تمام توجه اش به اطراف بود ولی من بیشتر برای رسیدن به حرم و کمی آرام شدن بی تاب بودم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت69
وقتی به ورودی حرم رسیدیم چادرم را پوشیدم و با افتادن چشمم به گنبد بود که متوجه شدم چقدر دلتنگم...
روبه گنبد عرض سلام کردم
و با تمام وجودم در دل از آقا کمک خواستم
آقا جان کمکم کنید ؛ رهای وجودم را فراموش کنم.
آقا جان کمکم کنید ؛ زهرای بچگی ام را پیدا کنم.
آقا جان کمکم کنید ؛ نگاه خدا را پررنگ تر از قبل روی زندگی ام حس کنم.
به اطراف که نگاه کردم متوجه تغییرات زیادی شدم.
صحن های زیادی درست شده بود از آخرین باری که به مشهد آمده بودم همه جا خیلی تغییر کرده بود و من کامل گیج شده بودم.
ولی نرگس خوب می دانست از کجا باید برویم. وارد قسمت خانم ها که شدیم از چند صحن گذشتیم و بعد از سوال کردن از خادمین ضریح رادیدیم .
دلم می خواست به ضریح امام بچسبم و ساعت ها دردو دل کنم ولی جمعیت زیادی بود.
- زهراجان حرم خیلی شلوغ است.
اگر خواستی برویم زیارت باید خیلی مراقب باشیم.
- نه من همین عقب می ایستم و زیارتنامه می خوانم فعلا فقط می خواهم ضریح را نگاه کنم. احساس می کنم هنوزخوابم.
من کمی عقب ایستادم و شروع به خواندن زیارتنامه کردم
-پس من هم این قسمت هستم تا نمازِ زیارت بخوانم.
دعایت تمام شد پیش من بیا تا همدیگر را گم نکنیم.
- باشه عزیزم قبول باشه.
- ممنون از تو هم قبول باشه
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت70
بعد از مدت ها خواندن دعا و زیارت برای من حسی وصف ناپذیری داشت.
من را جوری آرام کرده بود که تا کنون چنین آرامشی را حس نکرده بودم .
احساس می کردم سبک شدم نه غمگینم نه دلگیرم....
دلم برای صحن های شلوغ امام رضاتنگ شده بود.
دلم برای کبوترهای آقا پرمی کشید.
دلتنگ پنجره فولاد بودم.
کناره پنجره فولاد که رسیدم تمام غم های دنیا را به آن گره زدم.
مشغول دعا بودم که صدای خسته ی نرگس کنار گوشم آمد.
- زهرا جان ما چند روز دیگر هم هستیم بهتر نیست نفسی بکشیم دوباره برگردیم؟
این حجم از دعا به استجابت نمی رسد! بابا ؛ کم کم طلب کن بگذار بقیه هم شانس خودشان را امتحان کنند.
شما هفت پادشاه را خواب دیدید من داشتم کل ثانیه های سفر را با مدیر کاروان چک می کردم بعد هم به جناب بی بی گزارش می دادم.
خیلی خسته شدم رحم کن الان اجازه ی رفتن می دهی ؟
همان طور که اشک هایم را پاک می کردم به حرفهای نرگس هم می خندیدم که چه مظلوم التماس می کردتا برویم
- حالا چرا گریه می کنی بریم ان شاالله عصر دوباره برمی گردیم.
نرگس روبه گنبد کرد و گفت:
- یا امام رضا ما یک مرخصی ساعتی برویم ، به امید دیدار...
من هم در دل با امام مهربانی ها خداحافظی کردم و راهی هتل شدیم
توی راه تمام حواس نرگس به مغازه ها بود.
- خرید را دوست داری؟
چشمانش برقی زد و با ذوق گفت:
- خیلی
- خب چرا الان خرید نمی کنی؟
- نه مامور مخفی بی بی گفته موقع خرید باید خودش هم باشد. احتمالا برای گزارش به بی بی مجبوره است دنبالم بیاید.
دلم برای عموجان می سوزد یک روز کلافه کننده و کلی خستگی در انتظارش است.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسمتو مینویسم
روۍ عــقــــیــقـــم..:)✋🏻💚
#استوری
#دوشنبه_های_امام_حسنی
#حرف_حساب
اصلا دین و شرع و عرف و فقه و فلسفه علمیش رو بیخیال....
حیف نیست که با این گوشایی که
مداحی و روضه شنیدی....
آهنگای چرت و پرت گوش کنی وجدانا :/!!
خواهرانوبرادران..!
سعیکنیدسربهزیرباشید
اگربانامحرمزیادوبیدلیلصحبت
کنیدحیاوعفتازدستمیرود..
#شهیدانه
#شهیدهادیذوالفقاری
معنی چشم انتظاری را نفهمیدم ولی
جانِ مادرهای مفقود الاثرها
العجل ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج♡
#حاج_احمد_متوسلیان🌷
«🔗🕶»
قَبـلنآبَرآۍِجَـوونـآتـوبِیسـتسٰآلِگـۍ
بِخـآطـرِاینڪھدآرَنمِـیرَندآنِشگــآھ🚶🏻♂!
وَدِیگھبُـزرگشُـدَن🖐🏻..!
گـوشۍمِیخَـرِیدَنبَعـدِدهسٰـآلهَـمڪِھ
خَـرآبمِـیشُـدومِیخوآستَـننـوبِخَـرن
مِیگـفتَن
ڪآشهَمـونقَبـلۍِرواِستِـفآدِھمیڪَردِیـم🚶🏻♂..!
وَلۍاَلآنطَـــرَفیٰآزدَھسٰآلـشِ
گـوشۍمُـدِلبآلادآرِھهَنـوزشِیـشمآھنَـشُدھ
#بِھعِلـتِتَنـوعآیفـــــونمِیـخوآد🤦🏻♂..!
وآلامٰآهَـمسِـنِتوبـودِیـمفِڪرمیڪردِیـم
آیفـونهَمـونآیفـونِخونَمـونِھ:|😂😐
#چِڪردِزمـونھ🚶🏼♀🖐🏻..!
⸾🖤 ⃟🚥⸾↫ #تباهیـات ••
‹📕📌›
.
.
چقدرباغیرتبودن🥺
ڪہنہمالدنیاواسشون💸
ارزشداشتنہقشنگۍها؎دنیا🌎
دفاعازحرمبانو؎دمشقمهمتر❤️
ازرنگارنگۍها؎دنیابود:)..!🌱
.
.
📕⃟📌¦⇢ #شهیدبابڪنوریهریس
📕⃟📌¦⇢ #شادےࢪوحشهداصلوات