eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
7.3هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت92 خیلی شوکه شده بودم فکر می کردم مسابقه را خوب دادم نه دیگر تا این حد با تعجب پرسیدم - جدی می گویید؟ - بله خانم علوی عصر حدود ساعت سه دفتر مسجد باشید. التماس دعا تشکر کردم و گوشی را قطع کردم. شوک زده از اتاق بیرون رفتم، جلوی ملوک که روی مبل نشسته بود، نشستم و به ملوک گفتم: - من برنده شدم... خودش زنگ زد گفت... عصر باید برم مسجد... ملوک که چیزی از حرفهای من متوجه نشده بود لیوان آبی به دستم داد و پرسید - خوبی زهرا؟! چی شده؟ کمی از آب را خوردم و نفس راحتی کشیدم کامل برای ملوک تعریف کردم. ملوک تبریک گفت و من را به بغل گرفت و میبوسید. این اولین باری بود که مثل یک مادر واقعی من را درآغوشش غرق بوسه می کرد. صدای زنگ گوشی ام آمد. نرگس بود حتما خبر را شنیده بود. تماس را وصل کردم - الو نرگس صدای گریه ی نرگس می آمد - می دانستم بنده ی خوب خدایی... خدا چه زیبا بین این همه تو را دست چین کرده، زهرا جان از ته قلبم بهت تبریک میگم من را هم دعا کن. این اولین باری بود که نرگس جدی صحبت میکرد. تشکر کردم که گفت: من هم عصر به مسجد می آیم تا کنارت باشم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت93 عصر همراه ملوک به مسجد رفتم. قبل از ما هم نرگس و عمویش آمده بودند. وارد دفتر مسجد شدیم مثل همیشه سید سرش را پایین انداخته بود و جواب سلام ما را داد. طولی نکشید که خانمی حدود چهل ساله با همسرش آمدند. بعد از آنها روحانی دیگری که سن بالایی داشت به همراه دوآقای دیگر وارد دفتر مسجد شدند و بعد از کمی صحبت قرعه کشی انجام شد. اسم نفر اول، اسم خانمی بود که همراه همسرش آمده بود و قرعه ی سفر را که براشتند سفر کربلا برایش بیرون آمد. نرگس نگاهم کردم وگفت حاج زهرا شدی... گفتم: یعنی چی؟ - یعنی تو برای سفر حج اعزام میشوی تبریک میگم زهرا جان بعد همه تبریک گفتند و التماس دعا... آن خانم بعد از تکمیل فرم رفت. من هم فرمم را کامل کردم وبه روحانی که سید استاد صدایش می کرد دادم. نگاهی به فرم انداخت و گفت: - شما مجرد هستید و سنتون هم کمتر از چهل و پنج سال است. کسی هم در کاروان محرم شما نیست. اصلا متوجه نمیشدم چه ربطی بین صحبت هایش وجود دارد. ملوک پرسید - مشکل کجاست؟ - اینجاست که طبق قانون عربستان زنان مجرد زیر چهل و پنج سال باید با محارم خود به سفر حج بروند واگر نه بر اساس قانون عربستان از این سفر محروم میشوند. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت94 دلم گرفت. آخر این چه قانونی بود. وقتی دیدم ماندن زیاد فایده ای ندارد با دلخوری و ناراحتی ببخشیدی را گفتم و از دفتر بیرون آمدم. نرگس هم پشت سرم آمد. - صبر کن زهرا حتما راه حلی هست. - الان می خواهم بروم بعد صحبت می کنیم. دست نرگس که روی گونه ام نشست متوجه شدم این اشک ها چه بی اختیار و بی پروا سرازیر شدند. - باشه عزیزم بعد صحبت می کنیم برو به سلامت. از اینکه نرگس درکم کرد خوشحال بودم. راهی شدم دلم می خواست تنها باشم ولی نه بهتر بود پیش حاج بابا می رفتم تا از وعده هایی که به دلم داده بودم و چه راحت بر باد رفتند می گفتم. دوساعتی که با پدرم دردو دل کردم خیلی آرام تر شدم. گوشی ام را چک کردم چند باری ملوک زنگ زده بود حتما خیلی نگران شده... سریع با او تماس گرفتم. با صدایی که از گریه گرفته بود گفتم: - الو سلام - سلام دخترم بهتری -بله خوبم الان میام... - من خانه ی بی بی هستم بیا اینجا - باشه خدانگهدار... حالا چرا خانه بی بی بود. حتما چون من آمدم و تنها بوده به اصرار نرگس پیش بی بی رفته. بلند شدم و راهی خانه ی بی بی هم خسته بودم و هم کلافه ولی زیاد ناراحت نبودم راضی بودم به رضایت خدا... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت95 سید بعد از سوالاتی که استادم از خانم علوی پرسید و وقتی متوجه شد که نمی تواند به این سفر برود از شدت ناراحتی ایستادن را جایز ندانست و به بیرون رفت نرگس هم برای همدردی به دنبالش... دفتر را سکوتی فرا گرفته بود که استاد این سکوت را شکست - ما اکثر در این جور مواقع یکی از هم کاروانی ها را انتخاب می کنیم برای... نگاه من و مادر خانم علوی به دهان استاد میخکوب شده بود که ادامه داد - عقد موقت تا این مشکل پیش نیاید... کسی چیزی نمی گفت مادرخانم علوی شوکه و سردرگم سر پایین انداخته بود. روبه استادم کردم و خواستم تا زمان بدهد - خبر با خودتون... اگر موافق بودید شخص مورد اعتمادی در کاروان حضور دارد معرفی می کنم واگر نه جایگزین کنیم. بعد از خداحافظی به دنبال استاد رفتم - استاد ببخشید... شخص مورد اعتمادتان کی هست؟ با لبخندی گفت: - شما رضایت خود خانم و خانواده اش را بگیرید من آدم با ایمان و مورد اعتمادم را معرفی می کنم. یاعلی سید... خدا نگهدارتون... وارد دفتر شدم هنوز مادرخانم علوی نشسته بودکه آرام گفت: - چه جوری بهش بگم... - خانم علوی اگر صلاح بدونید با من و نرگس به خانه ی ما برویم تا بی بی این موضوع را برایش شرح دهد تصمیم را بر عهده ی خودش بگذارید بهتر است... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
5 پــارتــ تقـدیم نـگـاهــ قـشـنـگتـونــ💞
امروز ۸ آبان مصادف‌است با چهلمین سال‌گرد شهیدشدن ؛ بسیجی نوجوان ۱۳ساله در نزدیکی خرمشهر در جنگ‌ عراق و ایران.
❤️ (ع) در حدیثی می فرمایند : 🔸خداوند ۱۷۰ سال ظهور منجی بنی اسرائیل رو به خاطر دعا و تضرع دسته جمعی آنها جلو انداخت و مابقی غیبت منجی آنها را که حضرت موسی بود را بر آنها بخشید. 🔸سپس فرمود : 🔸 شما شیعیان هم اگر مانند بنی اسرائیل با ضجه و گریه دعای همگانی کنید خداوند فرج ما را خواهد رساند.😍 اما اگر چنین نکنید این سختی ، به نهایت مدّتش خواهد رسید.😱 📚 بحارالانوار ج ۵۲ ، ص ۱۳۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☺️🌸☺️🌸☺️🌸☺️🌸 پسر بچه‌ ۷ ساله‌ای روزے ڪار بدے انجام داده بود....❌ مامانش دنبالش دوید...🏃‍♀ تا بیرون حیاط...🏡 پسر همون جلوے در ایستاد...🧍‍♂🚪 بیرون نرفت.... مامانش گرفت ڪتڪش زد...🙎‍♀ بعد وقتے برگشتن خونه...🏡 پسر با چشماے خیس به مامانش گفت😢 «فڪر نڪن نمی‌تونستم فرار ڪنم؛ فقط تو چادر سرت نبود»❤️‍🩹 🌸
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس✓
ممنون از صبوری شما عزیزان🙏🏻 در تایم تبادلات نه کانالی تایید میشه نه رد💥 هدف تبادل پیشرفت کانال هاست👊🏻 شرایط تبادلات: 1⃣کانالتون مذهبی باشه👌🏻 2⃣آمارتون +80 باشه🖐🏻 3⃣ در اینفو تب عضوباشید✌️🏻 جذب بستگی به بنر داره💯 +100جذب هم داشتم💣 برا اطلاع بیشتر از طرز کارم در اینفوتب عضو شید"سنجاقه"🔥 https://eitaa.com/joinchat/2046886010C514de53f6c بعد از مطالعه شرایط و طرز کار؛ اگر شرایط رو داشتید، پی وی در خدمتتونم✋🏻 💫@Makh8807💫