eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*کـــــــلام شـهــــــــــید* 🤍 📢 📿به نماز اول وقت پایبند باشید وبر خواندن قرآن مخصوصا معانیش تداوم داشته باشیدد و. پشتیبان ولایت فقـیـہ باشید.. 🇮🇷 *طلبـہ شهید احمد مکیان* 🕊️💖 📿بـہ وقت اللہ باز همـ بہ بـےهمتا سلامـ🤚🏻 التمـــــاس دعاے فــــــــــرج🤲🤲🤲
🌸 هرچہ‌پیش‌آیـدخۅش‌آیـد ... ماڪہ‌خندان‌مۍرویم•◡• @Shahid_dehghann
📸 وضوی حاج قاسم در حاشیه حضور در جمع مردم سیل‌زده‌ی استان خوزستان @Shahid_dehghann
لبخــ😁ـند یادت‌ نرھ!
ایدھ‌خمیر‌چینے!🚗
قلب،با‌ارزش‌ترین عضوِ بدنه با ارزش‌ترین چیزها رو توش نگھ دار...✉🌿! @Shahid_dehghann
آرزۅ دارم‌ کہ ‌. . . حکومت‌اسلامے ‌تشکیل ‌شود،🤞🏻 و آن‌زمان ‌بزرگترین ‌افتخارم این‌ است ‌کہ ‌رفتگࢪخیابان‌هایش ‌باشم... 🌿 ‌‌ @Shahid_dehghann
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*⛔معرفی گناهان کبیره⛔* *🔴قسمت اول* *🚫 شرک به خدا* *🔴👈 سوره ی مائده آیه ی ۷۲:* *« کسی که به خدا شرک ورزد ، خدا بهشت را بر او حرام نماید و جایگاهش دوزخ گردد»* *🔴👈امام صادق «ع» فرمود :* *«شرک به خدا ، از هر گناه کبیره بزرگ تر است»* *🚫شرک پنهان در مقام مدح خلق🚫* *🔴👈امام صادق «ع» در تفسیر آیه ی ۱۰۶ سوره ی یوسف :* « ایمان نیاورده اند بیشتر ایشان ، مگر این که شرک آورندگانند» می فرمایند: « از اقسام شرک کسانی که به خدا ایمان آورده اند این است که شخص بگوید اگر فلان شخص نبود من هلاک شده بودم ، اگر فلان شخص نبود به من فلان چیز می رسید ، اگر فلان نبود عیال من ضایع می شد ، تمام این عبارت ها شاهد بر این است که اگر عقیده اش هم چنین باشد ، پس مشرک است» سپس حضرت می فرماید : « ولی در صورتی که بگوید اگر خدا به وجود فلان شخص بر من منت نگذارده بود هر آینه هلاک شده بودم ، این عین توحید است و هیچ مانعی ندارد» 📚 برگرفته از کتاب گناهان کبیره ص ۴۱ است                                          ━━━━━━𖠇࿐❥🌹🍃 *أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج‌بحق‌الزینب(س)*
نام ونام خانوادگی:جهادمغینه تاریخ تولد : 1370/02/12 محل تولد : شهرک طیردبا - لبنان تاریخ شهادت : 1393/10/28 محل شهادت : مزرعة الأمل - قنطیره - سوریه وضعیت تاهل : مجرد محل مزار شهید : بیروت - روضة الشهیدین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شرط شهید شدن... شهید بودن است... اگر کسی شهید بود.. شهید میشود!!! شهید کسی است که شهادت از حرف های او.. رفتار او .. اخلاق او پیدا باشد✨🌱
جهاد خیلی دوست داشتنی بود و در عین جوانی بزرگ منشی خاصی داشت ، دقیقا مثل شهدای خودمان. الان شما وقتی عکس فرمانده‌هان بزرگ جنگ ما مانند شهید زین‌الدین ، شهید باکری ، شهید همت و . . را کنار هم می گذارید ، اصلا متوجه نمی شوید که چهره‌ها برای سنین بیست و چند سالگی است ، همه چهره‌ها به بالای سی سال می خورد. برداشت شخصی من است که ممکن است خدا این جذبه و اُبهت را در چهره‌هاےِشان گذاشته بود تا بتوانند فرماندهی را کنترل کنند. این‌ها بزرگ‌تر از سنشان نیز بودند . . . سید‌رسول‌‌عاصمی
••🌿 حواست‌باشه‌رفیق(: شما خودکار رو میخری دو هزار تومان ... ولی لاک غلط گیرچهار هزار تومانه! تواین حتی‌روی کاغذم اشتباه‌کنی‌برات‌گرون‌تموم میشه چه برسه به زندگی:(
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
• چه‌ڪنم‌دست‌خودم‌نیسٺ‌ڪھ‌یادت‌نڪنم...❤️(: خواستےدل‌نبرےتابھ‌توعادت‌نڪنم...🥀' #شهید_محمدرضا_دهقان_
⊰🥀✨⊱ . . و عشق مادرے فداے عشقے ارزشمندتر مےشود..، راستے روز مادر نزدیک است برادر🕊🌱! 🎞⃟🔗|⇜" ♥️⃟🔗|⇜ ✨ •• ـــــــــــــ❁ـــــــــــــ ••
‼️✋🏻 مجازی‌چہ‌بلایے‌سرمون‌آورد‌که حتے‌دیگه‌حوصلہ‌نماز‌خوندن‌هم‌نداریم؟!💔 چہ‌برسه‌به‌درس‌و‌مطالعه‌و‌کار‌جهادی ! بالاخره‌یه‌روزی‌یا‌بیدار‌میشیم‌ یا‌بیدارمون‌میڪنن.. پس‌بهترھ‌قبل‌اینکه‌کارمون‌به‌جاهای باریک‌کشیدھ‌بشه‌خودمونو‌یه‌تکونی بدیم🙌🏻 @Shahid_dehghann
خدا‌میگہ‌اخــــرش‌قشـنگہ((:"💛🔗
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🦋🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋✨ 🦋🦋✨ 🦋✨ #ناحلــــه #قسمت_صد_و_سی سکوت کرده بود و مظلوم بهم خیره شد .با صدای بغض د
🦋🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋✨ 🦋🦋✨ 🦋✨ _این حرفی که شما میزنید شامل همه مردا نمیشه و اینکه چطور میتونید بگید راحت ؟این راهی که من دارم میرم راحته؟ +آقای دهقان فرد من بهتون نگفتم این راه رو بیاین . میتونید ادامه ندین .راستی من از شنیدن حرفاتون خیلی خوشحال شدم مطمئنم فاطمه هم وقتی بفهمه چقدر واستون ارزش داره خوشحال میشه و سر عقل میاد. خشم به تمام وجودم نفوذ کرده بود. میدونستم علت این حرف هاش چی بود . میخواست تمام زورش و بزنه تا نزاره من با دخترش ازدواج کنم.روش خوبی هم انتخاب کرده بود.میخواست کسی که پیش دخترش وجهش خراب میشه من باشم نه اون. از جام بلند شدم.دلم نمیخواست از روی عصبانیت حرف اشتباهی بزنم و همه چی خراب شه. یه لبخند زدم و گفتم :باهاتون تماس میگیرم بهش دست دادم با یه لحن گرم که نشان از حال خوبش میداد گفت : امیدوارم رو حرفات بمونی محسن هم سرد و جدی باهاش خداحافظی کرد‌چند قدم با در فاصله داشتیم که یهو در با شدت باز شد و یکی پرید تو و گفت:مااااااااامااااااااااااان یه کیفیم یه گوشه پرت شد تانگاهش و چرخوند و متوجه من شد سکوت کرد و با تعجب ایستاد از شدت عصبانیت حس میکردم دارم میسوزم نتونستم وایستم.بدون اینکه بهش نگاه کنم اروم خداحافظی کردم و از کنارش رد شدیم سنگینی نگاه پر از تعجبش و حس میکردم ولی نمیتونستم برگردم سمتش. با قدم هایی تند از خونشون بیرون رفتیم. ____ فاطمه تو راه دانشگاه به خونه بودم خیلی خسته بودم ولی حسِ خوبِ نمره کامل گرفتن زیر دست دکتر ماهانی تو درس بافت شناسی عمومی انقدر شیرین بود که حاضر بودم تا خودِ خونه پیاده برم. از ماشین آژانس پیاده شدم و کلید وتو قفل در انداختم. درو باز کردم و رفتم تو حیاط. از حیاط شروع کردم به صدا زدن مامان چند بار داد زدم _مااامااان!!!مامانییییی جوابی نشنیدم با عجله در خونه رو باز کردم کیفم و انداختم دم در و با پام شوتش کردم که به مبل برخورد کرد. چادرم از سرم افتاد رو شونم که با دیدن چندتا کفش تو راه پله خشکم زد سرم و بردم تو ببینم کیه محمد؟محمد بود؟! بلاخره اومد؟اینجا چیکار میکنه؟ آب دهنم از ترس خشک شد بهم نگاه نکرد.بی توجه بهم به بابا دست داد و از مامان خداحافظی کرد.محسن هم کنارش بود.اومد سمتِ در.من که تو چهارچوب در خشکیده بودم یه تکون به خودم دادم و جابه جا شدم.از جلوی در رفتم کنار که محمد خیلی اروم گفت +خداحافظ سرش پایین بود و حتی یه لحظه هم سرش و بالا نیاورد. هم از تعجب و هم از رفتارِ سردش داشتم سکته میکردم.از خونه رفت بیرون. یعنی بابا بهش گفته بود بیاد اینجا؟ چیکارش داشت؟چی گفت بهش که اینطوری بود؟چرا مثل قبل شد؟اب دهنم و به زور قورت دادم. بابا و مامان برای بدرقشون تا دم در رفتن. به ظرف های میوه و چایی دست نخوردشون روی میز نگاه کردم. رفتم کنار یه ظرف میوه نشستم. داشتم دق میکردم.نمیدونستم وقتی بعد این همه مدت برمیگرده اینطوری میشه! یه خیار از تو ظرف براشتم که مامان اومد تو دوییدم‌سمتش و _ایناااا اینجا چیکار میکردن؟چرا به من نگفتین؟چرا اومدن اینجا؟چی گفتن بهتون؟ جریان چیه؟چرا هیچکس به من هیچی نمیگه؟اه مامان حرف بزن دیگه دستش و گذاشت رو دهنم و +اه دختر بس کن دیگه.چقدر یه ریز حرف میزنی؟هیچی با بابات کار داشتن. _راجع به چی؟ +به تو چه اخه؟؟ _بگووو دیگه +از بابات بپرس این رو گفت و رفت بالا بابا اومد داخل _سلام بابا +سلام جانم _اینا اینجا چیکار میکردن؟ +خب،اومدن حرف بزنیم _خب بگین راجع به چی؟ +راجع به خودش _خب؟ +خب به جمالت چندتا حرف مردونه زدیم که به شما ربطی نداره. کلافه رفتم سمت اتاقم. میخواستم بدونم چیشده ولی کسی چیزی نمیگفت. بدون اینکه لباسام و در بیارم رو تخت خوابیدم.کاش میتونستم‌زنگ بزنم و از محمد بپرسم،ولی...! دوباره یاد خداحافظیش افتادم. اعصابم خورد شد‌،وجودم یخ زد.کاش اینقدر محدود نبودم.کاش..! _ +میخواست شرط های بابات و بدونه _شرط؟چه شرطی؟ +چه میدونم والا. خودت که میشناسی بابات و.اولش گفت که باید یه خونه نزدیکِ خونه ی ما بخره.پسره ی بدبخت قبول کرد.بعد گفت انتقالی بگیره بیاد ساری.پسره قبول کرد بعد گفت باید اندازه ی سال تولدت مهریه بده بازم چیزی نگفت، نمیدونم چرا گفت که باید از سپاه بیای بیرون! _خب؟محمد چی گفت؟ +گفت من عاشق کارمم به سختی تونستم برم اینجا و فلان...بعدشم گفت امکان نداره من از سپاه بیام بیرون _وای! واسه چی بهش گفت از سپاه بیاد بیرون؟ای خدا.آخه من چقدر بدبختم. شغلِ پسره به بابا چه ربطی داره؟ گفت بدون اجازه ی من نره ماموریت که گفت چشم دیگه.از اونجا کلا بیا بیرون چی بودآخه؟ +نمیدونم به خدا،باباته دیگه کاریش نمیشه کرد _مهریه روچقدر گفت ؟ (در کمال تعجب گفت) +سالِ تولدت.... _یاعلی!چه خبره؟ماااااامان! دستام رو مشت کردم و از اتاقم بیرون رفتم. نویسنده✍