#طنز_جبهه
پسر فوق العاده بامزه و دوست داشتنی بود بهش میگفتند آدم آهنی!
یک جای سالم در بدن نداشت یک آبکش به تمام معنا بود😱
آنقدر در طی سالهای جنگ تیرو ترکش خورده بود ک شده بود کلکسیون تیر و ترکش😢
دست به هر کجای بدنش میگذاشتی جای زخم و جراحت کهنه و تازه بود😔
اگر کسی نمیدانست و جای زخمش را محکم فشار می داد و دردش می آمد
نمی گفت آخ آخ آخ😫
بلکه با یه ملاحت خاصی نام عملیات را به زبان می آورد که آن زخم یادگار آن عملیات بوده
مثلا کتف راستش را اگر کسی محکم می گرفت
میگفت: آخ بیت المقدس😄
کمی پایین تر :آخ والفجر مقدماتی😄
آخ فتح المبین😅
آخ کربلای پنج😁
بچه ها هم عمدا اذیتش می کردند و صدایش را به اصطلاح در می آوردند
تا تقویم عملیات ها مروری کرده باشند😁
-بخند مؤمــن😉
|🌦|
عازم جبهه بودم. یکے از دوستانم براے اولین بار بود که به جبہه مے آمد. مادرش براے بدرقه ے او آمده بود. خیلے قربان صدقه اش مے رفت و دائم به دشمن ناله و نفرین مے کرد!
به او گفتم: « مادر شما دیگه بر گردید فقط دعا کنید ما شہید بشیم. دعاے مادر زود مستجاب مے شود😇❤️»
او در جواب گفت:« خدا نکنه مادر، الہۍ صد سال زیر سایه ے پدر و مادرت زنده بمونے.. الہۍ که صدام شہید بشه که اینجور بچه هاے مردم رو به کشتن مے ده!»
_ بله😅😂
#طنز_جبہه🌱
#شادےروحشہداصلوات🥀
#طنز_جبهہ🧨
دو تا از بچہهاے گردان،
غولے را همراه خودشان آورده بودند
و هاے هاے مےخندیدند
گفتم : این کیہ؟
گفتند : عراقے
گفتم : چطورے اسیرش کردید؟
مےخندیدند
گفتند : -از شب عملیات پنهان شده
بود ، تشنگے فشار آورده
با لباس بسیجےها آمده
ایستگاه صلواتے شربت گرفتہ بود
پول داده بود!😂-
اینطورے لو رفتہ بود..
#طنز_جبهه😁💔
[🚍]بین تانڪر آب تا دستشویے فاصله بود.
آفتابه را پر ڪرده بود و داشت مے دوید.
صداے سوتے شنید و دراز کشید. آب ریخت روے زمین ولے از خمپاره خبرے نبود.
برگشت دوباره پرش ڪرد و باز صداے سوت و همان ماجرا.
باز هم؛ داشت تڪرار مےڪرد ڪه یڪے فهمید ماجرا از چه قرار است. موقع دویدن باد مے پیچید تو لوله آفتابه سوت مےڪشید😂
#شادے_روح_پاک_شهدا_و_امامشهدا_صلوات🌸
#طنز_جبهه😁
خــــر روشـــــــن شــــــــد😅
سال ۱۳۵۹ دسته ای از سپاه زرین شهر به فرماندهی شهید محمدعلی شاهمرادی در گروه ضربت سنندج خدمت می ڪردیم.
روزی برای انجام ماموریت با یڪ ماشین سیمرغ عازم اطراف سنندج بودیم. حین عبور از رودخانه آب سر شمع ماشین رفت و خاموش شد.
شهید شاهمراد به بیسیم چی ڪه تازه ڪار بود گفت به فرمانده اطلاع بده که یواش تر بروند تا ما برسیم اما با رمز بگو!
بیسیم چی گفت: نمی دانم چه بگویم!!
شهید شاهمراد بیسیم را گرفت و گفت: حسین حسین شاهمراد.... آب تو گوش خر رفته ڪمی یواش تر...
😐
ڪمی بعد ماشین روشن شد و شاهمراد به بیسیم چی گفت حالا تو اطلاع بده!
بیسیم چی تماس گرفت و گفت الو الو..... خر روشن شد...... 🙄😁😄
شهید محمد علی شاهمرادی🌹
#طنز_جبهه😂🤣
یڪے از بچہ ها بود خیلے اهل معنویت
و دعا بود.
برای خودش یہ قبری ڪنده بود. شب ها مےرفت تا صبح با خدا راز و نیاز مےڪرد.
ما هم اهل شوخے بودیم😉
یہ شب مهتابـے سہ، چهار نفر شدیم توی عقبہ.
گفتیم بریم یہ ڪمے باهاش شوخے ڪنیم🙄
خلاصہ قابلمہ ی گردان را برداشتیم با بچہ ها رفتیم سراغش.
پشت خاکریز قبرش نشستیم.
اون بنده ی خدا هم داشت با یہ شور و حال خاصے نافلہ ی شب مےخوند، دیگہ عجیب رفتہ بود تو حال!😌
ما بہ یڪے از دوستامون ڪہ تن صدای بالایـے داشت، گفتیم داخل قابلمہ برای این ڪہ صدا توش بپیچہ و بہ اصطلاح اڪو بشہ، بگو: اقراء😐
یهو دیدیم بنده ی خدا تنش شروع ڪرد بہ لرزیدن و شور و حالش بیشتر شد یعنے بہ شدت متحول شده بود و فڪر مےڪرد برایش آیہ نازل شده!😰
دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء
بنده ی خدا با شور و حال و گریہ گفت: چے بخونم؟
رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت: بابا ڪرم بخون😂😂😂
📚 قافلہ نور، ص 14
/#کافه_شهدا☕
∞﴿بــا مــا همــراھ باشــد🙂﴾∞
خاطرات طنز جبهه 😄
دو ـ سه نفر بیدارم کردند و شروع کردند به پرسیدن سوالهای مسخره و الکی. مثلا میگفتند: «آبی چه رنگیه؟»
عصبی شده بودم😠.
گفتند: «بابا بی خیال، تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم»
دیدم بد هم نميگويند! 🤔خلاصه همینطوری سی نفر را بیدار کردیم! حالا نصفه شبی جماعتی بیدار شده ایم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم. قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!
👻👻
فوري پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش را نگه دارد.
گذاشتیمش روی دوش بچهها و راه افتادیم. گریه و زاری. یکی میگفت: «ممد رضا! نامرد! چرا تنها رفتی؟»😣
یکی میگفت: «تو قرار نبود شهید بشی»
😖
دیگری داد میزد: «شهیده دیگه چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟»
یکی عربده میکشید. یکی غش میکرد!
😩
در مسیر، بقیه بچهها هم اضافه میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه و شیون راه میانداختند! گفتیم برویم سمت اتاق طلبه ها! جنازه را بردیم داخل اتاق.
این بندگان خدا كه فكر ميكردند قضيه جديه، رفتند وضو گرفتند و نشستند به قرآن خواندن بالای سر میت!!!
در همین بین من به یکی از بچهها گفتم: «برو خودت را روی محمدرضا بینداز و یک نیشگون محکم بگیر.»
رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت: «محمدرضا! این قرارمون نبود! منم میخوام باهات بیام!»
بعد نیشگونی گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از این طلبهها از حال رفتند!
ما هم قاه قاه میخندیدیم. خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم.
🤣😆😁
شادی روح شهدای که رفتند وخاطرات آنها به جاماند صلوات
#هفته_بسیج #بسیج
#خنده_حلال
#طنز_جبهه
#بسیجی
رفــیــقــم مــیــگــفــت لــب مــرز یــہ داعــشــے رو دســتــگــیــر ڪردیــمــ...
داعــشــےگــفــتــہ تــا ســاعــتــ11 مــن رو بــڪشــیــد تــا نــهار رو بــا رســول خــدا و اصــحــابــش بــخــورمــ😌
ایــنــام لــج ڪردن ســاعــتــ2 ڪشــتــنــش گــفــتــن حــالــا بــرو ظــرفــاشــون روبــشــور😂😂
#خنده_حلال
#طنز_جبهه
|🌦|
عازم جبهه بودم. یکے از دوستانم براے اولین بار بود که به جبہه مے آمد. مادرش براے بدرقه ے او آمده بود. خیلے قربان صدقه اش مے رفت و دائم به دشمن ناله و نفرین مے کرد!
به او گفتم: « مادر شما دیگه بر گردید فقط دعا کنید ما شہید بشیم. دعاے مادر زود مستجاب مے شود😇❤️»
او در جواب گفت:« خدا نکنه مادر، الہۍ صد سال زیر سایه ے پدر و مادرت زنده بمونے.. الہۍ که صدام شہید بشه که اینجور بچه هاے مردم رو به کشتن مے ده!»
_ بله😅😂
#طنز_جبہه🌱
#شادےروحشہداصلوات🥀
|🌦|
*حمل بار بيش از 50 كيلو ممنوع!
در اوج باران تير و تركش بعض از نيروها سعےشان بر اين بود تا بگويند قضيه اين قدرها هم سخت نيست💪🏻😌و شب ها دور هم جمع مےشدند و روے برانكاردها عبارت نويسے مےكردند❗️✍🏻
يک بار كه با يكے از امدادگرها، برانكارد لوله شدہاے را براے حمل مجروح باز كرديم..چشمشان بہ عبارت "حمل بار بيش از 50 كيلو ممنوع" افتاد👀😳.
از قضا مجروح نيز خوش هيكل بود😎 يک نگاہ به او و يک نگاہ بہ عبارت داخل برانكارد مے كرديم😬 نہ مي توانستيم بخنديم و نه مے توانستيم او را از جايش حركت بدهيم😆😅❌ .بندہ خدا اين مجروح نمے دانست چه بگويد😐
بالاخرہ حركت كرديم و در راہ، كمے مے آمديم و کمے هم مےخنديديم. افراد شوخ طبع، دست از برانكارد خون آلود حمل مجروح هم برنداشته بودند😁😂🌸!
منبع: جلد سوم كتاب "فرهنگ جبہه" (شوخ طبعے ها)
نوشتہ سيدمہدے فہيمے ✍🏻📚
#طنز_جبہه🌱
#شادےروحشہداصلوات🥀
#طنز_جبهه
اشپز وکمک اشپز👱🏻🍴
آشپز وكمك آشپز ، تازه وارد بودند و با شوخي بچه ها ناآشنا . آشپز ، سفره رو انداخت وسط سنگر و بعد بشقاب ها 🍽 رو چيد جلوي بچه ها .رفت نون بياره 🍞كه عليرضا بلند شد و گفت : (( بچه ها ! يادتون نره ! )) آشپزاومد و تند و تند دوتا نون گذاشت جلوي هر نفر ورفت .🍞 بچه ها تند نون هارو گذاشتند زير پيراهنشون . كمك آشپز اومد نگاه سفره كرد . تعجب كرد . 😯تند و تند براي هرنفر دوتا كوكو گذاشت ورفت . بچه ها با سرعت كوكوها رو گذاشتند لاي نون هائي كه زير پيراهنشون بود .🍞 آشپز و كمك آشپز اومدن بالا سر بچه ها . زل زدند به سفره . 😳بچه ها شروع كردند به گفتن شعار هميشگي 😩 ما گشنمونه ياالله ! )) . كه حاجي داخل سنگر شد و گفت: چه خبره ؟ آشپز دويد روبروي حاجي و گفت : حاجي ! اينها ديگه كيند ! كجا بودند! ديوونه اند يا موجي ؟!!😟 . فرمانده با خنده پرسيد چي شده ؟😄 آشپز گفت تو يه چشم بهم زدن مثل آفريقائي هاي گشنه هرچي بود بلعيدند !!😋 👨🏿آشپز داشت بلبل زبوني ميكرد كه بچه ها نونها و كوكوهارو يواشكي گذاشتند تو سفره . حاجي گفت اين بيچاره ها كه هنوز غذاهاشون رو نخوردند ! 🍛آشپز نگاه سفره كرد . كمي چشماشو باز وبسته كرد .👁 با تعجب سرش رو تكوني داد و گفت : جل الخالق !؟ اينها ديونه اند يا اجنه ؟! 😒و بعد رفت تو آشپزخونه ..هنوز نرفته بود كه صداي خنده ي بچه ها سنگرو لرزوند ...😂
#طنز_جبهه
🌸سیگار😓
زمان عملیات کربلای پنج ، قرارگاه کربلا در منطقه پنج ضلعی شلمچه مستقر بود
بچه های واحد طرح عملیات ، ده - دوازده نفری بودیم داخل یک سنگر کوچیک
اکبرآقا ، یکی از دوستان بود که علاقه زیادی داشت هر از گاهی داخل همین سنگر سیگاری دود کند
واعتراضات ما هم راه بجایی نمیبرد.
آخه چون آتیش دشمن توی منطقه زیاد بود ، میترسید اگه برای کشیدن سیگار بیرون سنگر باشه و ترکش بخوره ، اونوقت شهید راه سیگار بشه 😊
فرمانده ما سردار شهید ، حاج احمد سیافزاده ، کلا در فرماندهی مستقر بود و هر از گاهی به سنگر بچه ها سر میزد
القصه ؛ یکروز که اکبرآقا ، تازه سیگاری روشن کرد و پک اول را زد ، حاج احمد وارد سنگر شد ، طبعا همه بلند شدیم
اکبر هم سریع سیگار را پشتش قایم کرد و حالا چطوری اون دود سیگار را قورت داد بماند😵
از قضا حاج احمد ، اکبر را صدا زد و کالک کوچیکی را از جیبش در آورد و داشت روی کالک ، اون را برای رفتن به ماموریتی توجیه میکرد
از بدشانسیش ، سیگار را که تو دستش پشت کمرش گرفته بود ، دود میکرد و دودش عین مار پیچ و تابی خورد و از کنار دستش اومد و اومد و صاف جلو صورت حاج احمد قرار گرفت😅😅
حاج احمد ، سرش را از روی کالک آروم بلند کرد و روی خط دود تو صورت اکبر آقا ، که حالا عین لبو سرخ شده بود و خنده تلخ شرمساری روی لبش خشک ، نگاه معنی داری کرد
دستی روی شانه اکبر زد و سرش را پایین انداخت و رفت.
از بچه ها هیشکی به اکبر آقا چیزی نگفت انگار کسی چیزی ندیده بود
چون اکبر که حالا خشکش زده بود ، کاردش میزدی خونش در نمیومد
اون سیگار ناکام هم کلا خاکستر شده بود و بخاطر شراکت در جرم خاموش توی دست اکبر مانده بود.
فکر کنم این آخرین سیگاری بود که اون توی سنگر کشید.
برادر ناصر صالحی
😂😂😂
از بچه هاے خط نگهدار گردان
صاحب زمان الزمانـ(عجلالله)بود.
ميگفتند شبے به كمين
رفته بود كه صداے مشكوکے شنيد.
با عجله
به سنگر فرماندهے برگشت،
و گفت: بجنبيد كه عراقـےاند!
گفتند: شايد نيروهاے خودی باشند؟
گفته بود: نه بابا ...
با گوشهاي خودم شنيدم
که عربے سرفه میکردند!😂😂😂
#طنز_جبہه
____
#طنز_جبهه
•༒•|☘😁|•༒•
#بخند_بسیجۍ⇲😅✌️🏻⇱
👌 یه بچه بسیجے بود خیلی اهل معنویت و دعا بود... برای خودش یه قبری ڪنده بود😍
شب ها مےرفت تا صبح با خدا راز و نیاز مےڪرد.😊
ما هم اهل شوخے بودیم
یه شب مهتابـے سه، چهار نفر شدیم توی عقبه...😝
گفتیم بریم یه ڪمے باهاش شوخے ڪنیم!
خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم😂
با بچه ها رفتیم سراغش... پشت خاڪریز قبرش نشستیم
اون بنده ی خدا هم داشت با یه
شور و حال خاصے نافله ی شب مے خوند😍 دیگه عجیب رفته بود تو حال! 😉
ما به یڪے از دوستامون ڪه تن صدای بالایـے داشت، گفتیم داخل قابلمه برای این ڪه صدا توش بپیچه و به اصطلاح اڪو بشه، 😂 بگو: اقراء
یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع ڪرد به لرزیدن و به شدت متحول شده بود
و فڪر مےڪرد براش آیه نازل شده!
دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء
بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چے بخونم ؟؟!!!😂
رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت : باباڪرم بخون 😂😂😂😂
شادی روح پاک شهدا صلوات♥️
اَللّهُمَ عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرَج والعافیَهِ والنَّصر✨
اللهم عجل الولیک الفرج🎗
┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
#طنز_جبهه
🚫ایست🚫
🌹خاطره ای از برخورد میان یکی از امرای ارتش با شهید حاج محمدابراهیم همت:
💎یک روز که فرماندهان ارتش، در یک قرارگاه نظامی برای طراحی یک عملیات، همه جمع شده بودند، حاج همت هم از راه رسید، امیرعقیلی، سرتیپ دوم ستاد «لشکر 30 پیاده گرگان»، حاجی را بغل کرد و کنارش نشست، امیر عقیلی به حاج همت گفت: «حاجی ! یک سوال دارم، یک دلخوری خیلی زیاد، من از شما دلخورم🤨.»
حاج همت گفت: «خیر باشد! بفرمائید! چه دلخوری😕؟»
امیر عقیلی گفت: «حاجی ! شما هر وقت از کنار پاسگاه های ارتش، از کنار ما که رد می شوی، یک دست تکان می دهی و با سرعت رد می شوی
اما حاجی جان، من به قربانت بروم، شما از کنار بسیجی های خودتان که رد می شوی، هنوز یک کیلومتر مانده، چراغ می دی، بوق می زنی، آرام آرام سرعت ماشین ات را کم می کنی، بیست متر مانده به دژبانی بسیجی ها، با لبخند از ماشین پیاده می شوی،دوباره باز دستی تکان میدهی، سوار می شوی و میروی. رد میشی اصلا مارو تحویل نمی گیری حاجی، حاجی به خدا ما هم دل داریم.😅»
حاج همت این ها را که از امیر عقیلی شنید، دستی به سر امیر کشید و خندید 😄و گفت: «برادر من!اصل ماجرا این است که از کنار پاسگاه های شما که رد می شوم، این دژبان های شما هر کدام چند ماه آموزش تخصصی می بینند که اگر یک ماشین از دژبانی ارتشی ها رد شد، مشکوک بشوند؛ از دور بهش علامت میدهند، آرو آروم دست تکان میدهند، اگه طرف سرعتش زیاد بشه، اول علامت خطر میدهند،بعد ایست میدهند، بعد تیر هوائی میزنند، آخر کار اگر خواست بدون توجه دژبانی رد بشود.به لاستیک ماشین تیر میزنند.😄
ولی این بسیجی هایی که تو میگی، من یک کیلومتر مانده بهشان مرتب چراغ میدم، سرعتم رو کم میکنم، هنوز بیست متر مانده پیاده می شوم و یک دستی تکان میدهم و دوباره می خندم و سوار می شوم و باز آرام از کنارشان رد می شوم. آخر این بسیجی ها مشکوک بشوند.اول رگبار می بندند. بعد تازه یادشان میاد که باید ایست بدهند.🤦♂
یک خشاب و خالی می کنند، بابای صاحب بچه را در می آورند، بعد چند تا تیر هوائی شلیک می کنند و آخر که فاتحه طرف خوانده شد، داد می زنند ایست😂.»
این را که حاجی گفت، قرارگاه از خنده منفجر شد.😂
🤣🤣🤣😅😅
#با_هم_بخندیم😂
#طنز_جبهه😁🤣
بار اولم بود که مجروح میشدم و زیاد بیتابی میکردم یکی از برادران امدادگر بالاخره آمد بالای سرم و با خونسردی گفت
:«چیه، چه خبره؟»
تو که چیزیت نشده بابا!🤨
تو الان باید به بچههای دیگر هم روحیه بدهی آن وقت داری گریه میکنی؟! 😂
تو فقط یک پایت قطع شده!😉
ببین بغل دستی است سر نداره هیچی هم نمیگه، 😁🤣
این را که گفت بیاختیار برگشتم و چشمم افتاد به بنده خدایی که شهید شده بود!
بعد توی همان حال که درد مجال نفسکشیدن هم نمیداد کلی خندیدم و با خودم گفتم عجب عتیقههایی هستند این امدادگرا.😂😂🤣🤣
یاد شهدا-با صلوات🌱
•🌱•
داخل چادر، همـه بچہها جمع بودند⛺️
مےگفتند و مےخنديدند😁!
هر ڪسی چيزی مےگفت و بـھ نحوی بچہها رو شاد مےڪرد😃✌️🏻!
فقط يڪی از بچهها بـھ قول معروف رفتـھ بود تو لاڪ خودش🚶♂!
ساڪت، گوشهای بـھ ڪوله پشتےاش تڪيه داده بود و توی لاڪ خودش بود✨...
بچه ها هم مدام بهش تیڪه مینداختن و مےخندیدن🤣!
اما اون چیزی نمےگفت🚶♂🔇!
یھـو دیدم رو ڪرد بـھ جمع و گفت:
ـ بسه ديگه، شوخے بسه✋🏻!
اگـه خيلے حال دارين بـه سوال من جواب بدين🌱!
همه جا خوردیم😐!
از اون آدم ساڪت، اين نوع صحبت كردن بعيد بود🙄!
همـه متوجه او شدند‼️
گفت : هر ڪی جواب درست بده بهش جايزه میدم✌️🏻🎈!
پرسید:
آقايون✋🏻!
افضل الساعات (بهترين ساعتها) چیـه⁉️
پچ پچ بچهها بلند شد💬! يڪی گفت:
قبل از اذان، دل نيمه شب، برای نماز شب🕊✨!
- غلطه، آی غلطـه، اشتباه فرمودين❌!
+ مےبخشين، بـھ نظر من اذان صبح وقت نماز و...✨!
ـ بَـهَ، اينم غلطـه😐!
+ صلاة ظهر و عصر و...✨!
خلاصه هر ڪسی یـھ چیزی گفت و جواب ایشون همچنان " نه❌" بود ...
نيم ساعتے از شروع بحث گذشتـه بود، همـه متحير با ڪمی دلخورے گفتند:
آقا حالگيرے مےڪنيا 😕!
اصلاً ما نمےدونيم! خودت بگو🚶♂!
او هم وقتی ڪلافـه شدن بچهها رو دید، لبخند زد و گفت☺️:
ـ از نظر بنده بهترين ساعتها ، ساعتے هستش ڪه ساخت وطن باشـه😃🇮🇷⌚️!
ساعتی ڪه دستِ ڪوارتز و سيتےزن و سيڪو پنج رو از پشت ببنده😎✌️🏻!
بعدش با خنده از جا بلند شد و رفت تا خودش رو برای نماز ظهر آماده ڪنه🤣❤️!
#طنز_جبہه🌱
#شادےروحشہداصلوات🥀
🌱درزماناشغالخرمشهر..!!
عراقۍهاروۍدیۅار
نوشتھبودند:«جئنا لنبقے!!"😐
آمدیمتآبمانیم"🙄»
بعداز،آزادےخرمشهر🌱
شهیدبهروزمـرادۍزیرشنوشت
«آمدیم نبودید🤨🚶🏼♂😂»
#طنزِ_جـبـــهہ
@Shahid_dehghann
[﷽♥️]
#بخـندبسـیـجـی😂✨
#طنز_جبهه
ㅤ
خانم پرستاری خودش تعریف میکرد
میگفت :
بالای سر یکی از مجروحانی که مدتی بیهوش مانده بود ،، ایستاده بودم که به هوش آمد و
اولین کسی که دید من بودم !. با صدای مرددی پرسید :
من شهید شدم؟؟
رگ شیطنتم گرفت و گفتم بزار کمی سر به سرش بزارم !
جواب دادم؛؛ اره شهید شدی!
باز با همون صدا پرسید :
شما هم حوری هستی ؟!
دیدم شیطنتم جواب داده ،، با لبخند بدجنسانه ای گفتم : بله من حوری هستم !!
کمی مکث کرد و گفت :
از تو بهتر نبود ؟!
میخوام برم جهنم .
😶😐😂😂
#شهید_هادی
#طنز_جبهه
🌱درزماناشغالخرمشهر..!!
عراقۍهاروۍدیۅار
نوشتھبودند:«جئنا لنبقے!!"😐
آمدیمتآبمانیم"🙄»
بعداز،آزادےخرمشهر🌱
شهیدبهروزمـرادۍزیرشنوشت
«آمدیم نبودید🤨🚶🏼♂😂»
🌸#طنز_جبهه
صبح روز عملیات والفجر ۱۰ در منطقه حلبچه همه حسابی خسته بودند . روحیه مناسبی در چهره بچهها دیده نمیشد ، از طرفی حدود ۱۰۰ اسیر عراقی را پشت خط برای انتقال به پشت جبهه به صف کرده بودیم . برای اینکه انبساط خاطری در بچهها پیدا شود و روحیه های گرفته آنها از آن حالت خارج شود جلوی اسیران عراقی ایستادم و شروع به شعار دادن کردم و بیچارهها هنوز لب باز نکرده از ترس شروع به شعار دادن میکردند .
مشتم را بالا برده بودم و فریاد میزدم :" صدام جاروبرقیه " 😜و اونا هم جواب میدادند . فرمانده گروهان برادر قربانی کنارم ایستاده بود و میخندید ، منم شیطونیم گل کرد و برای نشاط رزمندهها فریاد میزدم :" الموت لقربانی " اسیران عراقی شعارم را جواب میدادند .😂😂 بچههای خط همه از خنده رودهبُر شده بودند و قربانی هم دستش را تکان میداد که یعنی شعار ندهید!!😢
او میگفت :" قربانی من هستم " ، " أنا قربانی " و اسیران عراقی هم که متوجه شوخی من شده بودند رو به برادر قربانی کردند و دستان خود را تکان میدادند و میگفتند :" لا موت ، لا موت " یعنی ما اشتباه کردیم .😅😅
😍#خنده_های_پشت_سنگرے😊
#طنز_جبهه😁🤣
بار اولم بود که مجروح میشدم و زیاد بیتابی میکردم یکی از برادران امدادگر بالاخره آمد بالای سرم و با خونسردی گفت
:«چیه، چه خبره؟»
تو که چیزیت نشده بابا!🤨
تو الان باید به بچههای دیگر هم روحیه بدهی آن وقت داری گریه میکنی؟! 😂
تو فقط یک پایت قطع شده!😉
ببین بغل دستی است سر نداره هیچی هم نمیگه، 😁🤣
این را که گفت بیاختیار برگشتم و چشمم افتاد به بنده خدایی که شهید شده بود!
بعد توی همان حال که درد مجال نفسکشیدن هم نمیداد کلی خندیدم و با خودم گفتم عجب عتیقههایی هستند این امدادگرا.😂😂🤣🤣
یاد شهدا-با صلوات🌱
@Shahid_dehghann
#طنز_جبهه
سال ۶۴ بود در بروجن اعزام برای جبهه از محل سپاه و بدرقه تا تکه شهدا و از انجا راهی جبهه😍
جلو سپاه ایستاده بودیم🙂و بچه ها را سوار می کردیم که یک نفر رسید👀، چون آشنا بود از من پرسید کجا میروید😇 گفتم جبهه گفت که اسم مرا هم بنویسید😌من گفتم که برای جبهه رفتن باید به آموزش بروی و پرونده تشکیل بدهی☺️ گفت من قبلا جبهه رفته ام و پرونده دارم✋🏻 به اصرار و اجازه فرماندهی سپاه اسمش را نوشتیم و او امد و سوار شد و راه افتادیم🚌
به شهر درود که رسیدیم پیش من آمد و گفت اقای احمدی من امده بودم نان بگیرم🍞و الان منتظر نان هستن می خواهم تماس بگیرم📞
ماشین را نگه داشتیم تماس گرفت و حرکت کردیم😐
به جبهه که رسیدم ما را به خط پدافندی پاسگاه زید بردن و سه ماه درآنجا بودیم بعد از سه ماه به مرخصی امدیم🤗
بین راه به او گفتم الان که بروی پدرت با تو دعوا میکند😟
او گفت نه من از این طرف که رفتم نان میگیرم و به خانه میروم اگر گفتن کجا بودی میگویم که در صف نانوایی بودم.😁😎
#طنز_جبهه
🌱 درزماناشغالخرمشهر ... !
عراقۍهاروۍدیۅار
نوشتھبودند:«جئنا لنبقے!!"😐
آمدیمتآبمانیم"🙄»
بعداز،آزادےخرمشهر🌱
شهیدبهروزمـرادۍزیرشنوشت
«آمدیم نبودید🤨🚶🏼♂😂»
@Shahid_dehghann
#طنز_جبهه 😂
"بعد از عملیات بود. 💥حاج صادق آهنگران🧔 آمده بود پیش رزمندگان برای مراسم دعا و نوحه خوانی🤲. برنامه که تمام شد مثل همیشه بچهها هجوم بردند که او را ببوسند😚 و حرفی با او بزنند😃.
حاج صادق که ظاهراً عجله داشت و می خواست جای دیگری برود، حیله ای زد😉 و گفت: «صبر کنید صبر کنید✋ من یک ذکر را فراموش کردم بگویم، همه رو به قبله بنشینند، سر به خاک بگذارید و این دعا را پنج مرتبه با اخلاص بخوانید🤲».
همین کار را کردیم. پنج بار شده ده بار، پانزده بار، خبری نشد که نشد.😳 یکی یکی سر از سجده برداشتیم، دیدیم مرغ از قفس پریده".😂😂😂😂
#آسمانی_شو
#الهمعجلالولیکالفرج