این آخرسالی
هر کسی میبینی
یا مشهدِ..
یا کربلا..
یا راهیانِ نور..
+دَرهم اونی که یه گوشه
جامونده از همه جا..!💔
#بیچارهحال
شهدا یه تیپی زدن
که #خدا نگاهشون کرد!
دنبال این بودم که خوشگل خوشگلا
یوسف زهرا امام زمان نگاشون کنه..(:
حالا تو برو هر تیپی که میخوای بزن
اما..؛
حواست باشه☝🏻
کی داره نگات میکنه..!
#حاجحسینیکتا🎙
#شهیدمحمدرضادهقانامیری🕊
••🔗📻"
شفاعتمیڪنھاونشھیدۍ
ڪھموقعگناھمیتونستۍگناھڪنۍ
ولۍبہحرمترفاقتباهاشڪنارگذاشتۍ
بہحرمترفاقتباشھداگناھڪناربزاریم!(:😌
- همینقدرقشنگ🚶🏿♂!
.
.
.
.
🕊⃟🥀¦⇢ #شهیدانه
• • • ₪ • • •
👮🏻♀️⃟ ⃟📱 ➜ #جنگنرم
👮🏻♀️⃟ ⃟📱 ➜ #چریڪ
👮🏻♀️⃟ ⃟📱 ➜ #کلامرهبری
-
-
بعلهههههه
اینجوریاس😎💪🏻-
-
-
───※ ·❆· ※──
#شهیدانہ💔
آقا محسن اگر روزے گناهے انجام میدادن،اون روز رو ڪلے #استغفار میڪردن و فرداش رو "روزه" میگرفتن..🌿
#شهدا اینجورے بودن☝️
ڪجاے ڪاریم رفقا!؟
#صلواتےجهتشادےروح #شهید_محسن_حججے
𓆩🤍𓆪
چطورۍگنـٰآھنڪنیم؟!
-قـدماول:
هروقتڪہفڪرگنـآھاومدتـوسرت🚶🏿♂'!
¹•شیطانرولعنـتڪن!
²•یہصلـوآتبفرست!
³•بگواستغفرالله
-قـدمدوم:
اگردیدۍبـآزمولڪننیست . .
¹•برویهوضوبگیـر
²•دورڪعتنمـآزبـخون!
''تو۹۹درصدمواقعجوابمیدھ
ڪآفیہفقطیهبازامتحانکنید🌿''
-قانوندلمونازامروز . .↓
موقعگناه،اگردیدیهیچجورهنمیتونۍ
جلویشیطانوبگیری!
اولدورکعتنمازمیخونۍ
بعدهـرگناهیخواستیانجاممیدۍ👀🌿'!
''مطمئنباشاینجورۍخداڪمڪتمیڪنہدیگه
سمتاونگنـٰاھنمیرۍ..(🤍🕊'!
↵استـٰآدرائفـیپـور..
#پسرانہهاےآرام•🍃°
تا خدا هست میتوان،،،،،
شهید شد✌️
اللهم الرزقنا•••❤️
#چیریکی
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#ظهورنزدیکاست...، #ببینیدونشردهید.
عزیزان نگاه کنید
خیلی قشنگه🌹
🌸 #طنز_جبهه
شهلا و پروین 😁
🌸کسی که قبل از ما مسئول محور بود، کُدهای معروف گردان ها و گروهانها و ادوات را از اسامی زنانه 👱♀ انتخاب کرده بود، برای رَد گم کردن، که دشمن تصور نکند سپاه در خط است.
شبی آتش سنگین شده بود، مسئول محور از من خواست ادوات و توپ خانه را به گوش کنم.
معرف ادوات شهلا بود و معرف توپخانه پروین. هر چه سعی کردم، آن طرف صدای ما را نگرفتند. تدارکات که معرفش اصغر بود آمد روی خط و ما را گرفت. مسئول محور بدون این که به مفهوم جمله توجه کند حسب عادت و عرف گفت:
«اصغر اصغر، اگر صدای ما را می شنوی دست شهلا و پروین را بگیر بگذار در دست ما»😂😂
بعد از گفتن این جمله به خودش آمد و از فرط خنده ولو شد روی زمین که این چه حرفی بود زدم! دستور داد که همان لحظه معرف ها را عوض کنیم.
هدایت شده از خُذْنیِ مَعَکْ 🕊 مرا با خودت ببر🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_مهدوی
منتظر فرج باشید دیگه کار از نشانه ها گذشته ...
#استاد_پناهیان
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🦋🌱
#اللهم_صلی_علی_محمد_آل_محمد
__🌱🦋🌱_____________
@khodaaa112
____🌱🦋🌱________________
‹ 🌿🕊 ›
#تلنگر
بہ یکے از دوستاش گفتم:
جملہاۍاز شهید بہ یاد دارید؟!🤔
گفـــت :
یکبــار کہ جلوۍ دوستانم بخاطر مدل موهام قیافہ گرفتہ بودم😌
ابراهیم کنارم آمد و آرام گفت:
نعمتے کہ خداوند بہ تو داده
بہ رخ دیگران نکش...‼️🙁
#شهیدابراهیمهادی♥️
۵۵۵ انشاءالله ۸۸۸ نفرمون😭🤲🏻💚😍
زیادمون کنید😍
اعضای جدید خوش امدید بمونید برامون
اعضای قدیم قدمتون روی چشم شما هم مدام بمونید برامون😍😍😍
خوش آمدید 😍😍
خب بریم رمان رو بزاریم😁
حلال کنید دیشب رمان نگذاشتم 🙏🏻
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ?#قسمت_چهارم? …به شهدا یکی یکی سرزدیم: شهید جلال افشار،
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
?#قسمت_پنجم?
جاخوردم؛ من؟!چادر؟!
باخودم گفتم امتحانش ضرر ندارد. حداقل داشتن یک چادر بد نیست!
زهرا گفت : بیا انتخاب کن!
و شروع کرد به معرفی کردن مدل چادرها: لبنانی، ساده، ملی، حسنی، خلیجی، عربی، قجری و…
گفتم: همین که سر خودته! اینو دوست دارم!
-منظورت لبنانیه؟
-آره همین که گفتی!
فروشنده یک چادر داد تا امتحان کنم. گفتم: زهرا من بلد نیستما! میخورم زمین! میترسم نتونم جمعش کنم!
نترس بابا خودم یادت میدم.
با کمک زهرا چادر را سرم کردم. ناخودآگاه گفتم : دوستش دارم!
زهرا لبخند زد: چه خوشگل شدی!
رفتم جلوی آینه، چهره ام تغییر کرده بود. حس کردم معصوم تر، زیباتر و باوقار تر شده ام.
چادر را خریدم و بیرون آمدیم.ذوق چادر را داشتم. زهرا ناگهان گفت: ای وای دیدی چی شد؟ یادمون رفت بریم سر شهدای گمنام.
-چی؟
-شهدای گمنام!
-یعنی چی؟
-شهدایی که هویتشون معلوم نیست و مزارشون گمنامه. این شهدا خیلی به حضرت زهرا(س) نزدیکند.
قلبم شروع کرد به تپیدن. هرچه به مزار شهدا نزدیکتر میشدیم، اشکهایم تندتر جاری میشدند. خودم نمیفهمیدم گریه میکنم، زهرا هم گریه میکرد. برایم مهم نبود دور و برم چه میگذرد. (این همه وقت کجا بودی دختر؟) مزار اولین شهید که رسیدم دستم را روی سنگ گذاشتم: ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده…اومدم با خدا آشتی کنم…
#من_به_خال_لبت_ای_دوست_گرفتار_شدم…
ادامه_دارد ...
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ?#قسمت_پنجم? جاخوردم؛ من؟!چادر؟! باخودم گفتم امتحانش ضر
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
?#قسمت_ششم?
خیلی عوض شده بودم. آن تابستان کارم شده بود سرزدن به گلستان شهدا و بسیج و مسجد و…
احساس میکردم دیگر آن میترای قبلی نیستم. حتی علایقم عوض شده بود. دیگر نیازی به آهنگ و رقص و لباس های آنچنانی نداشتم. یعنی آن لذتی که قبلا از آنها می بردم جای خود را به راز و نیاز کردن و کمک به همنوع و مطالعه و… داده بود. همان سال استخاره کردم که اسمم را عوض کنم و قرآن نام طیبه را برایم انتخاب کرد.
وارد کلاس نهم شدم؛ چه وارد شدنی! همه با دیدن منکه چادری شده بودم شروع کردند به زخم زبان زدن:
– میترا خانوم روشنفکرو نگاه!
– خانومی شماره بدم؟
– از شما بعید بود!
حرفهایشان چند روز اول اشکم را درآورد. سرکلاس مقنعه ام را می کشیدند و چادرم را خاکی میکردند. حتی خیلی از دوستانم را از دست دادم، میگفتند با تو حال نمیدهد! درعوض دوستانی پیدا کردم که مثل خودم بودند. هرروز با دوست شهیدم-شهید تورجی زاده- درد و دل میکردم اما آزار بچه ها تمامی نداشت. خیلی ها مرا که میدیدند میخواستند عقده شان را نسبت به یک جریان سیاسی خالی کنند! اول کار برایم سخت بود اما کم کم بهتر شد….
#دوستان_عیب_کنندم_که_چرا_دل_به_تو_دادم؟
#باید_اول_به_تو_گفتن_که_چنین_خوب_چرایی؟
ادامه_دارد ...
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ?#قسمت_ششم? خیلی عوض شده بودم. آن تابستان کارم شده بود
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
?#قسمت_هفتم?
ماه اول سال را بدون امام جماعت نماز میخواندیم. اواسط آبان بود، از پله ها پایین رفتم که نماز بخوانم. به نماز نرسیده بودم. بچه ها داشتند از نمازخانه بیرون میامدند. با بی حوصلگی و ذهنی پر از سوال وارد نمازخانه شدم و در کمال ناباوری دیدم بچه ها دور یک طلبه را گرفته اند و از او سوال میکنند. فهمیدم امام جماعت جدید است. با خودم گفتم سوالی از او بپرسم ببینم چطور جواب میدهد. جلو رفتم و درحالیکه سرم را پایین انداخته بودم، سلام دست و پا شکسته ای کردم و سوالم را پرسیدم. اما او برعکس؛به گرمی سلام کرد و جوابم را داد. برخلاف بقیه طلبه هایی که دیده بودم، سرش را خیلی خم نمیکرد اما نگاه هم نکرد. برخورد گرمی داشت. عمامه مشکی اش نشان میداد سید است. خیلی جوان بود، حدود بیست سال! بین دو نماز بلند شد و درباره عاشورا صحبت کرد و بعد سوالی خارج از صحبت هایش مطرح کرد: دلیل صلح امام حسن(ع). گفت جواب را بنویسیم و تا فردا تحویل بدهیم.
برخورد و حرفهایش مرا به شوق آورد. خوشحال بودم از اینکه کسی را پیدا کرده ام که میتوانم سوال ها و دغدغه هایم را با او درمیان بگذارم….
ادامه_دارد ...