eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
1.2هزار دنبال‌کننده
21.7هزار عکس
8.7هزار ویدیو
771 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿(به شرط ۱۴ صلوات به نیت ظهور و سلامتی اقا💚) خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_پنجاه‌و‌چهارم یه‌پتو‌انداختم
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید چشماموبستم یه‌آیه‌همیشه‌‌برام‌مثل‌مسکن‌عمل‌میکرد ومن‌یتوکل‌علی‌الله فهو‌حسبه‌‌ ان‌الله‌بالغ‌امره‌ قد‌جعل‌لکل‌شی‌قدرا عباس‌در‌‌اتاقموزد‌ نرگس ‌بیا بغضم‌ترکید عباس‌که‌دید‌من‌اینجوری‌دست‌پاچم یه نگاهی‌بهم‌کردو‌رفت.. یاصاحب‌الزمان‌ادرکنی‌از‌ زبونم‌نمی‌افتاد انگار‌میدونستم‌‌و‌دلم‌گواه‌میداد این‌یکی‌دیگه‌شدنیه.. برای‌رضای‌خدا‌دیگه‌گریه‌نمیکنم دستمال‌برداشتمو‌اشکای‌صورتمو‌پاک‌کردم صدای‌آیفون‌رو‌که‌شنیدم‌ چادرمو‌سرم‌کردم‌ و‌برای‌آخرین‌بار‌خودمو‌توی‌آینه‌نگاه‌کردم 🌾🌸 ⭕️
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_پنجاه‌و‌پنجم چشماموبستم یه‌آ
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید باجیغ‌زهرا‌به‌خودم‌اومدم بایست‌بایست‌ گل‌فروشی‌رو‌ رد‌کردی‌محمد😬! ترمزدستی‌رو‌کشیدم‌و‌پیاده‌شدم هرچقدر‌خواستم‌به‌سلیقه‌ی‌خودم گلاروانتخاب‌کنم‌نزاشت🙄.. همه‌ی‌‌گلهای‌دست‌گل‌رو‌سفید‌گرفت‌و‌ وسطاش‌رزهای‌آبی‌گذاشت:/😑 -زهراگلارو تو انتخاب‌کردی‌ دیگه‌‌واسه‌شیرینی‌نمیخواد‌از‌ماشین‌پیاده‌شی خودم‌میرم -من‌سلیقشو‌میدونم همیشه‌میگفت،عاشق‌رنگ‌سفیدم قبلا‌هم‌که‌ازش‌پرسیده‌بودم گفته بود‌ رز آبی دوست‌داره(: -خب‌اینا‌رو‌به‌خودم‌میگفتی‌ دیگه‌این‌گلا‌از‌طرف‌دامادنیست از‌طرف‌خواهر‌داماده😒😂 -از‌ زیر کار‌ در‌ نرو اگه‌خوشش‌نیومد‌ گردن‌توهه😂 زهرا‌توراجان‌مادرم اونجامزه‌نریزیا!! نمیخوادبگی‌من‌خیلی‌خوبم بخدانیستم🤦🏻‍♂ اگرم‌باشم‌خودشون‌بعد‌میفهمن🤷🏻‍♂ جعبه‌شیرینی‌و‌گلارو‌تحویل‌من‌داد و‌زنگ‌آیفون‌روزد دستاشو‌برد‌لای‌موهامو مرتبشون‌کرد -عهه‌زهرا‌چیکارمیکنی؟ -موهاتومرتب‌کردم‌چته؟😒😂 عباس‌جواب‌داد سلام‌بفرمایید،طبقه‌ی‌‌چهارم تو‌آسانسور‌به‌قیافه‌ی‌مظلوم‌خودم‌خیره‌شدم چشمامو‌بستم‌ خدایا‌‌اگرمیشه،بشه خواهش‌میکنم😢💔 🌾🌸 ⭕️ 🌼
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_پنجاه‌و‌هفتم باجیغ‌زهرا‌به‌خ
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید تابه‌خودم‌اومدم‌روی‌مبل‌نشسته‌بودم‌و خیره‌به‌جورابام‌نگاه‌میکردم به‌ساعتم‌نگاه‌کردم‌از‌اومدنمون‌ نیم‌ساعت‌گذشته‌ یهو‌زهرا‌پرید‌وسط‌بحث خانم‌قاسمی‌آقای‌قاسمی‌شما‌که‌نسبت‌‌به‌ما شناخت دارید آقاپسرتون‌هم‌که‌رفیق‌محمده شناخت‌داره‌روش بزارید‌هانیه‌خانم‌و‌آقامحمد‌برن‌ باهم‌صحبت‌کنند ناخودآگاه سرمو‌بردم‌بالا به‌زهرا‌خیره‌شدم چی‌میگه‌واسه‌خودش؟😐 پدر‌خانم‌قاسمی‌‌گفت‌‌من‌مشکلی‌ندارم دخترم‌پاشو‌راه‌رو‌نشون‌بده اجباراً ‌بلند‌شدم و‌گفتم‌بااجازه چقدر‌آروم‌آروم‌راه‌میرفت:/ بافاصله‌ی‌یک‌متری‌ازش‌راه‌میرفتم رفت‌روی‌گوشه‌ی‌تختش‌نشست منم‌اون‌گوشه‌ی‌تختش‌نشستم فاصله‌مون‌زیاد‌‌بود شروع کردم: بسم‌الله الرحمن الرحیم قال‌علی‌بن‌ابی‌طالب‌: النِجاتُ‌فی‌الصِدق رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی وَیسِّرْ لِی أَمْرِی وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِّن لِّسَانِی یفْقَهُواْ قَوْلِی سرمو‌بالا‌آرودم‌‌و‌رک‌گفتم خانم‌قاسمی‌من‌یه‌طلبه‌ام‌که‌هیچی‌ندارم خونه ‌ندارم،شما‌باید‌بامن‌ توی‌خونه‌ی‌پدریم‌زندگی‌کنید سال‌بعد‌مُعَمْمَم‌میشم‌انشالله شما‌مشکلی‌ندارید؟ -اینا‌مهم‌نیستن خدارزاقه‌،به‌خمس‌‌حساس‌هستید؟ -بله‌سالانه‌نه،بلکه‌ماهانه‌میدم -الحمدلله‌همین‌از‌مال‌دنیا‌کفایت‌میکنه 🌾🌸
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_پنجاه‌و‌هشتم تابه‌خودم‌اومدم
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید -خانم‌قاسمی‌من‌نمیزارم‌همسرم بدون‌من‌جایی‌بره شما‌مخالفتی‌ندارید؟ چون‌دیده‌ام‌که‌معمولا‌راه خونه‌تامسجد‌رو‌ تنهامیومدید.. نرگس (تودلم‌گفتم‌این‌مال‌دوران‌مجردیه که‌بود‌ونبودت‌فرقی‌نداره هیچکی‌نمی‌خوادت مال‌دوران‌غربت‌و‌تنهاییه دوران‌خاک‌برسری‌مجردیه دنیا‌همین‌جور‌نمیمونه/:) -خانم‌قاسمی؟؟ -نه‌مشکلی‌ندارم اتفاقا‌این‌مسئله‌رو‌ترجیح‌میدم‌ فقط‌اگر‌مشکلی‌پیش‌اومد یا‌به‌طور‌ضروری‌باید‌تنها‌بیرون‌میرفتم مایلم‌همسرم‌بهم‌اعتمادداشته‌باشه این‌رفتارتاجایی‌که‌برای‌محافظت‌باشه بنظرم‌مشکلی‌نداره ولی‌اگربه‌منظور‌بی‌اعتمادی‌و..باشه به‌دل‌نمیشینه‌متاسفانه! -احسنتم‌،خیر‌برای‌مواقع‌ضروری‌ مشکلی‌نیست والبته‌این‌ازروی‌بی‌اعتمادی‌نیست از‌روی‌همراهی‌و‌مسئولیت‌پذیریه ویابه‌قول‌خودتون‌محافظته خانم‌قاسمی‌سوالی‌ندارید؟ -میدونم‌اهل‌کارهای‌بسیج‌و‌هیئت‌و.. هستید به الانتون‌کارندارم درآینده‌درچه‌حد‌به‌این‌کارها‌می‌پردازید و‌‌چه‌ساعاتی‌خونه‌میایدو‌ تاچه‌حداجازه‌ی‌فعالیت‌های‌فرهنگی‌رو‌به‌من‌ میدید؟ -خب‌دراینده‌قطعا‌بیشتر‌از‌غروب‌ مسجدنخواهم‌موند و‌به‌اندازه‌ی‌نیاز‌مسجد‌وهمچنین رعایت‌تعادل‌به‌این‌کارها‌میپردازم اما‌درمورد‌شما مایلم‌همچنان‌درمسجد‌خودمون‌باشید که برای‌رفت‌وآمد‌راحت‌تر‌باشیم و‌همچنین‌‌در‌کل‌مشکلی‌با‌کارهای‌فرهنگی‌ندارم -در مورد‌‌ادامه‌تحصیل‌و‌شغل‌اینده‌ام؟ -درصورت‌توان‌مالی‌تاهردرجه‌ای‌خواستید میتونید‌ادامه‌تحصیل‌بدید اما‌دانشگاه‌مختلط‌نباشه و‌همچنین‌شغل‌شما‌ بایدمحیط‌سالم‌و‌غیر‌مختلط‌داشته‌باشه -صحیح‌ممنون -به‌نکته‌ای‌اشاره‌کنم من‌درزندگیم‌کاملا‌الگوبرداری‌‌از اهل بیت رودارم تاحدتوانم‌پیروی‌از‌دستورات‌خدا‌ انجام مستحبات و..روهم‌تاحدودی‌رعایت‌میکنم وپایبند‌‌هستم نکته‌ای‌میخوام‌بهش‌اشاره‌کنم‌حجابه حجاب‌اسلامی‌که‌مچ‌دست‌و‌گردی‌صورته‌ لازم‌ُالاجراست از‌اونجایی‌که‌من‌طلبه‌هستم و‌همسرم‌هم‌باید‌‌درخور‌من‌باشند من‌دوست‌دارم‌ روسری‌مشکی‌بپوشند‌و‌ابرو‌ها‌رو‌بپوشونند جدا‌از‌شغل‌بنده من‌‌مایل‌هستم‌هم‌درامر‌حجاب‌و‌هم‌در‌سایر‌امور‌ الگو‌برداری‌از‌سیره‌ی‌حضرت‌زهرا‌داشته‌باشید -باهیچکدوم‌مشکلی‌نیست الگوبرداری‌از‌سیره‌حضرت‌زهرا‌ باعث‌افتخارماست... از‌اتاق‌اومدیم‌بیرون‌ لپام‌سرخ‌شده‌بود سید‌جلو‌تر‌من‌راه‌میرفت‌ تا‌ازراه‌رو‌خارج‌شدیم زهراخانم‌گفت‌ بریم‌‌خرید‌حلقه‌؟؟؟ -مادرم‌گفت‌:عروس‌خانم‌نظرشون‌رو‌نگفتن هنوز‌،صبرکنید سرمو‌انداختم‌پایین عباس‌:این‌سکوت‌نشانه‌ی‌رضاست؟ سرمو‌بیشتر‌خم‌کردم سید‌:اذیتشون‌نکنید شاید‌خجالت‌میکشند‌جلوی‌ما‌حرف‌بزنن و‌نظرشون‌رو‌بگند انشالله‌خانم‌قاسمی‌شما‌تلفنی‌ بازهراخانم‌حرف‌بزنید🙂.. 🌾🌸 ⭕️
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_پنجاه‌و‌نهم -خانم‌قاسمی‌من‌ن
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید روزبعد‌تومسجدرفتم‌پیش‌شیدا -شیداجان‌،کتاب‌توحیدمفضل که‌مؤلفش‌رضامصطفویِ‌ رو داری؟ میخواستم‌ببینم‌میتونی‌ازاین‌به‌بعدخودت‌ تدریسش‌کنی؟🙂 -بله‌دارم،وای‌الان؟ نمیشه‌بمونه‌برای‌بعدکنکور؟:/ -اشکال‌نداره‌،حالا‌تواون‌موقع‌یه‌کاریش‌میکنم -خب‌چراخودت‌دیگه‌تدریسش‌نمیکنی؟ -نمیتونم‌به‌دلایلی -خبریه؟🤨 -نه‌والا‌،غیرکنکور‌چیزی‌هم‌هست؟ -حالا‌فوقش‌امسال‌نشه‌،سال‌بعد یه‌ماجرای‌‌دیگه‌ای‌هم‌بایدباشه -هرجوردوست‌داری‌فکرکن🤷🏻‍♀.. زهراخانم‌اومددفتر سرموانداختم‌پایین بَه‌زن‌برادر‌عزیزم😁 شیدا←😵 من←😰 -نرگس،خانم‌کاظمی‌ماجراچیه؟ نرگس‌که‌حرف‌نمیزنه🙄.. -هیچی‌خیره‌انشالله‌😂 من‌عین‌موش‌‌کز کردم یه گوشه شیداکه‌رفت زهراخانم‌کنارم‌نشست -نرگس‌بامادرت‌حرف‌زدم گفت‌نظرشون‌مثبته‌فقط‌مونده‌نظرتو راحت‌باش‌اصلانترس خوب‌فکراتوبکن‌عزیز‌دلم(: سری‌به‌تایید‌تکون‌دادم‌ 🌾🌸 ⭕️
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_شصتم روزبعد‌تومسجدرفتم‌پیش‌ش
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید راهی‌خونه‌شدم لباسامو‌عوض‌کردم‌و‌پیش‌مادرم‌نشستم -مامان‌زهرا‌خانم‌بهم‌گفت‌به‌شما‌زنگ‌زدن راستش‌من‌نظرخاصی‌ندارم هرچی‌شمابگید! -نرگس!‌به‌دلت‌نشست؟ -ازخجالت‌سرخ‌شدم‌و‌سرمو‌انداختم‌پایین.. -برام‌تعریف‌کن‌چی‌گفتید‌دیشب؟ -تمام‌مکالماتمون‌رو‌برای‌مادرم‌تعریف‌کردم برخلاف‌همیشه‌اصلا‌ایراد‌نمی‌گرفت یه‌جاهاییش‌میخندید یه‌جاهایی‌تایید‌میکرد تمام‌که‌شد‌گفت‌،پسرخوبیه با بابات‌صحبت‌میکنم و‌‌ رفت توی آشپزخونه.. رومو‌کردم‌به‌تلوزیون همچی‌رو‌مرور‌کردم از‌مشهد‌و‌تمام‌خاطراتم‌باسید دلم‌هری‌ریخت دوباره‌حواسمو‌سمت‌تلوزیون‌بردم کنترل‌رو‌برداشتم‌زدم‌شبکه‌ی‌افق داشت‌مستند‌پخش‌میکرد😅 یه‌زوج‌مذهبی‌توی‌حرم‌امام‌رضا‌ داشتن‌عقدمیکردن😂 ناخودآگاه‌صدازدم مامان‌اینارو😂.. -مامانم‌‌یه‌نگاهی‌کرد‌ و‌گفت:چیه‌دلت‌میخواد؟😂 -عهههههه😐 -والابخداگفتم‌چی‌شده‌ این‌دختر‌صداش‌رفت‌بالا🙄😂 چقدرهم‌دختره‌شبیهته😁😂 -نه‌اصلا‌،من‌دماغم‌خوشگل‌تره🙄 -باشه‌باشه بعدنگی‌من‌میخوام‌دماغمو‌عمل‌کنما!! -خب‌راستش‌به‌نسبت‌اون‌بهتره😅.. -اصلا‌به‌ما‌چه هروقت‌شوهرکردی‌بزار‌شوهرت‌خرجتو‌بده😂 -اِوا😶!! باباکه‌اومد‌،مامان‌باهاش‌صحبت‌کرد توی‌اتاق‌صداشونو‌میشنیدم بابا‌مخالف‌نبود‌ حدود‌یکی‌دوساعت‌حرف‌زدن.. صدام‌کردند پشت‌درخودمو‌درست‌کردم بعد‌رفتم‌بیرون‌ -جانم؟ -نرگس،نظر‌قطعی‌توچیه؟می‌پسندی؟ -مشکلی‌ندارم‌،شماراضی‌باشید‌راضی‌ام -نرگس‌اگرزهراخانم‌زنگ‌زد‌ بگم‌برای‌آزمایش‌دیگه‌ هماهنگ‌کنیم؟ راضی‌هستی؟ -میل‌خودتون دو،سه‌روز‌مسجد‌نرفتم که‌هم‌زهراخانم‌کاریم‌نداشته‌باشه هم‌بادیدن‌سید‌تن‌و‌بدنم‌نلرزه:/ روز‌سوم‌زهراخانم‌تماس‌گرفت قرار‌شد‌پس‌فردا‌آزمایشگاه‌باشیم 🌾🌸 ⭕️
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_شصت‌و‌یکم راهی‌خونه‌شدم لباس
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید تمام‌اون‌دوروز‌کابوس‌سوزن‌ وخون‌و...توسرم‌می‌پیچید.. -مامان‌درد‌داره؟ -خجالت‌بکش‌دخترگنده😐 -مامان !!چی‌میشه‌من‌آزمایش‌ندم؟ -بمون‌‌همینجا‌،شوهرهم‌نمیخواد‌بکنی🙄 -نه‌‌نه‌منظورم‌این‌نبود! -نبینم‌اونجا‌عین‌موش‌به‌خودت‌بلرزیا!! سنگین‌میری‌،سنگین‌میای.. -چشم روز‌آزمایشگاه‌‌سیدیقش‌آخوندی‌بود‌ ولی‌کیپ‌نبسته‌بودش پیرهن‌مشکی‌‌و‌شلوارنخودی‌پوشیده‌بود به‌دل‌می‌نشست‌اما‌نمی‌زاشتم‌واردقلبم‌بشه هم‌دوستش‌داشتم‌هم‌یه‌حس‌غریبی‌داشتم نمیدونستم‌چی‌کاربایدبکنم زیادنگاهش‌نمیکردم‌ ولی‌من‌واقعا‌دوستش‌داشتم... بعداز‌‌آزمایش‌ سید‌اومد‌نزدیکم -حالتون‌خوبه؟مشکلی‌ندارید؟🙂 -نه‌،دستامو‌مشت‌کردم‌تالرزشش‌مشخص‌نباشه اما‌متوجه‌شد🤦🏻‍♀ -می‌ترسیدید؟😅 -یکم‌سکوت‌کردم‌،بعدسرمو‌انداختم‌پایین.. -بریم‌مشاور؟یالازم‌نمیدونی؟ راستش‌ترجیح‌میدم‌به‌ مشاوره‌های‌بهتری‌مراجعه‌کنم.. -خیلی‌هم‌عالی‌ چیزی‌میل‌ندارید؟ -جگر -چشم😂 پس‌برم‌با‌خانواده‌‌ها‌مون‌صحبت‌کنم‌ نشستم‌روتخت‌و‌به‌بهیار‌اونجا‌گفتم یه‌شکلات‌بده‌،قندم‌افتاد -تو‌شوهر‌به‌این‌قند‌وعسلی‌گیرت‌اومده قند‌ت‌که‌نباید‌بیوفته تازه‌باید‌قندت‌بزنه‌بالا😄‌.. -شکلاتوبده:/.. روز‌بعد‌ش‌برای‌تعیین‌مهریه‌و‌شیربهااومدن خیلی‌دخالت‌نکردم‌و‌همه‌رو‌به‌والدینم‌سپردم محمد‌ادیب‌روگرفته‌بودم‌بغلم‌وساکتش‌میکردم زهراخانم‌اومد‌بچه‌رو‌ازم‌گرفت‌و‌گفت‌نمیخواید‌ یه‌‌باردیگه‌باهم‌حرف‌بزنید‌؟ سید‌گفت:اجازه‌میدید؟ بابام‌یه‌نگاهی‌بهم‌کرد‌ و‌سرش‌رو‌به‌نشونه‌ی‌تایید‌تکون‌داد یه‌پشتی‌توی‌اتاق‌داشتم هردومون‌به‌اون‌تکیه‌دادیم باهاش‌فاصله‌ای‌نداشتم عین‌سیخ‌،چسبیدم‌به‌زمین‌.. -مایل‌هستید‌عقد‌و‌عروسی‌به‌چه‌صورت‌باشه؟ -یه‌روزباشن‌‌یعنی‌در‌اصل‌عقد‌مفصل‌باشه و‌نیازی‌به‌تالارنیست موسیقی‌هم‌که‌اصلا !! فیلمبردار‌خانم‌باشه -من‌فعلا‌سرمایه‌ی‌خونه‌‌خریدن‌ندارم مشکلی‌نداره‌اگر‌توی‌خونه‌ی‌پدریم‌زندگی‌کنیم؟ اونجاهم‌کسی‌نیست فقط‌پدر‌بنده‌هستند‌که‌توی‌جااند وزهراست‌که‌فقط‌سرمیزنه‌ومیره.. -من‌مشکلی‌ندارم‌و‌برام‌فرقی‌نداره اما‌نظرخانوادم‌رو‌‌باید‌بپرسید!! 🌾🌸 ⭕️
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_شصت‌و‌دوم تمام‌اون‌دوروز‌کاب
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریه‌ی‌سید ازاتاق‌که‌اومدیم‌بیرون سید‌تا‌نشست‌گفت من‌فردا‌صبح‌برای‌تحویل‌جواب‌آزمایش‌میرم و‌ظهر‌هم‌‌نوبت‌دکترمیگیرم مشکلی‌نداره؟ باتایید‌همه‌که‌مواجه‌شد یک‌لبخند‌مسممانه‌ای‌روی‌لبش‌نشست فرداش‌عباس‌منو‌ رسوند سید‌و‌عباس‌‌توی‌مطب‌کنارهم‌‌نشستن‌و‌شروع‌ به‌حرف‌زدن‌کردن.. نوبت‌ماکه‌شدعباس‌هم‌بلندشد‌که‌بیادداخل سید‌دستشو‌روی‌سینه‌ی‌عباس‌گذاشت‌و‌گفت بشین‌من‌هستم،بلایی‌سرش‌نمیاد -آخه -بشین‌عباس‌.. دکتر‌برگه‌روگرفت‌دستش قبل‌از‌اینکه‌بازکنه‌گفت انشالله‌هرچی‌که‌پیش‌میادخیره -بعدازیکم‌معطلی‌،لبخندی‌زد‌وگفت‌مبارکه😄.. گریه‌ام‌گرفت‌و‌رفتم‌بیرون عباس‌تامنو‌دیدپاشد‌و‌گفت‌:خیر‌باشه؟ -سیدگفت:چطوری‌‌برادرزن‌عزیزم😂؟ عباس‌وسیدهم‌وبقل‌کرد‌ن وریز ریزمیخدیدن سوارماشین‌که‌شدیم عباس‌به‌همه‌زنگ‌زد به‌مامانم‌به‌بابام‌به‌زنش تاریخ‌عقدمشخص‌بود‌ فقط‌مونده‌بود‌جواب‌آزمایش که‌جواب‌هم‌مثبت‌بودالحمدلله دیگه‌وقتش‌بود‌به‌مهدیه‌زنگ‌بزنم😅.. 🌾🌸 ⭕️
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریه‌ی‌سید #پارت_شصت‌و‌سوم ازاتاق‌که‌اومدیم‌ب
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریه‌ی‌سید خودمو‌توآینه‌نگاه‌کردم چادرمو‌روی‌سرم‌گذاشتم‌و‌ کشیدمش‌روی‌صورتم زیرلب‌گفتم آخه‌خداراضی‌میشه بااین‌آرایش‌باشی‌و‌نامحرم‌هم‌باشه؟ یه‌قربةالی‌اللهی‌گفتم‌و‌چادر‌رو‌پایین‌ترکشیدم مادرم‌اومد‌.. نرگس‌بیا‌مهمونا‌اومدن عاقدهم‌پشت‌دره محمد‌هم‌آمادس توموندی‌فقط.. چادرمو‌از‌سرم‌زدم‌بالاو‌ بغضم‌ترکید و‌توی‌بغل‌مادرم‌شروع‌به‌گریه‌کردم مادرم‌‌باصدای‌بغض‌آلودی‌گفت خوشبخت‌شی‌دخترنازم کوچولوی‌مامان‌،کی‌بزرگ‌شدی‌تو؟ زهراخانم‌سریع‌خودشو‌رسوند بابا‌نمیخوریمش‌این‌شکلاتو بزارید‌بیاد‌مردم‌منتظرن محمد‌داره‌قند‌تودلش‌آب‌میشه‌دیگه.. چادرم‌رو‌روی‌سرم‌کشیدم کنارصندلی‌ایستادم‌ محمد‌هم‌اومد نشستم‌وقرآن‌و‌دسته‌گل‌رو‌داد‌دستم باورم‌نمیشد.. من‌..سید.. مهدیه‌و‌معصومه‌و‌شیدا بالا‌سرم‌قندمیسابیدن محمد‌نشست دلم‌هری‌ریخت بعد‌از‌روزآزمایش دیگه‌باحاش‌حرف‌نزده‌بودم تکیه‌دادم‌به‌صندلی.. -نرگس‌خانم‌،حالتون‌خوبه؟ -اولین‌باربود‌اسممو‌میگفت حس‌غریبی‌داشتم.. تاحالا‌اسممو‌از‌زبونش‌نشنیده‌بودم مهدیه،پرید‌وگفت: طبیعیه،نگران‌نباشیدسید! سید‌لبخندی‌زد‌وگفت: توکل‌برخدا عاقدبعدازکسب‌اجازه‌ازبابام شروع‌به‌سوال‌پرسیدن‌‌از‌من‌کرد بارسوم‌‌لب‌واکردم: در‌محضرخدا‌،وباکسب‌اجازه‌از‌امام‌زمان‌ وبزرگترها‌به‌ویژه‌پدر‌و‌مادرم‌ بله.. تابه‌خودم‌اومدم‌ یه‌انگشتر‌توی‌دستم مزه‌ی‌عسل‌توی‌حلقم دست‌گل‌توی‌مشتم سوارماشین‌شدیم‌‌و‌ دیدم‌محمد‌داره‌صحبت‌میکنه‌باچندنفر ومیگه‌نمیخواد‌کسی‌باهامون‌توی‌ماشین‌باشه دقت‌نکردم‌که‌طرف‌مقابلش‌کیان ولی‌حدس‌میزدم‌حتما‌یکیشون‌عباس‌باشه بی‌خیال‌همچی خیره‌ی‌روبروم‌بودم محمد‌پرید‌توماشین -خانم‌خوشکلم‌چطوره؟ -صورتمو‌برگردوندم‌سمتش و‌اززیرچادرنگاهش‌کردم یکم‌رفت‌جلوتر توی‌یه‌کوچه‌ی‌تاریک‌پارک‌کرد داستامو‌گرفت و‌گفت‌نمیخوای‌حرفی‌بزنی‌عزیز‌دلِ‌سید؟ -چادرمو‌از‌صورتم‌برداشت ببینمت.. ناراحتی؟ می‌ترسی؟ بهم بگو.. نکنه‌توشوکی!!😅 -بفضم‌ترکید و‌گفتم‌هیچکدوم دلتنگم فقط -سرمو‌روسینه‌ش‌چسبوند‌و‌گفت نبینم‌دلتنگ‌باشی توهنوزم‌مال‌خانوادتی -دستمو‌روی‌شونه‌ش‌گذاشتمو‌گریه‌کردم -یکم‌مکث‌کرد‌وگفت نه‌منصرف‌شدم‌تومال‌خود‌خودمی😁😂😂 -خندم‌گرفت ونتونستم‌خودمو‌کنترل‌کنم‌ -بچه‌نشو‌دیگه،ببینم‌حلقَتو.. اونجا‌دیدم‌تو‌عین‌یخی،منم‌خجالت‌کشیدم بگم‌عکس‌بگیریم.. دستاتوبده‌،یادگاری‌یه‌چیزی‌داشته‌باشیم‌😅 -تاحالا‌اینجورراحت‌ندیده‌بودمش.. -دست‌گل‌رو‌‌ازم‌گرفت‌و‌گفت شنیدم‌دخترامیگن‌،اگراینو‌توسر‌دختری‌بکوبی بختش‌وامیشه.. تاخواستم‌جواب‌بدم دستگل‌روکوبید‌توسرم -دادزدم‌عههه‌منکه‌بختم‌واعهه مبخوای‌ببندیش؟؟😐😂😂 -عههه‌پس‌زبونم‌داری😂😂 -🙄 یکدفعه‌صدای‌زنگ‌گوشی‌‌محمد‌بلندشد.. زهرابود داشت‌غرمیزد‌که‌کجاییم.. محمد‌بهش‌گفت‌،توراهم‌میام‌الان زهرانفسی‌کشید‌و‌گفت برای‌همین‌کاراست‌که‌یه‌همراه‌توی ماشین‌عروس‌و‌داماد‌میاد🙄 محمد‌خنده‌ی‌بلندی‌کرد‌و‌گفت: دارم‌میام😂😂واستارت‌زد چادرم‌رو‌روی‌صورتم‌کشیدم‌و‌گفتم -محمد!! -جان‌محمد.. -چرا‌نزاشتی‌‌باهامون‌همراه‌بیاد؟ -اخه‌عین‌یه‌موش‌ملوس‌کوچولو تو‌خودت‌بودی.. بایدیخت‌وامیشددیگه😅.. -من‌خیلی‌دوست‌دارم‌محمد ازهمون‌اول‌به‌دلم‌نشسته‌بودی.. باورم‌نمیشدکه‌.. -حرفموقطع‌کرد‌وگفت من‌عاشقت‌بودم‌نرگس شرط‌عشق‌هم‌رسواییه رسواشدم‌،رسواشدم‌پیش‌زهرا😅 🌾🌸
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریه‌ی‌سید #پارت_شصت‌و‌چهارم خودمو‌توآینه‌نگا
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریه‌ی‌سید مولودی‌بزارم؟ -اره‌اره -playing... -سرگرم‌رانندگی‌که‌دیدمش دستمو‌رودنده‌گذاشتم.. موقع‌پیچ‌اومد‌‌دستشو‌رو دنده‌بزاره‌دست‌من‌بود یه‌لحظه‌نگاهم‌کرد‌و‌یکدفعه‌لبخند‌زد دستمو‌فشارداد‌و‌گفت تو‌‌یه‌نعمت‌اللهی‌برای‌من‌هستی من‌میخوام‌امشب‌روبه‌شکرانه‌ی‌وجود‌تو عبادت‌کنم هنوز‌دستامو‌گرفته‌بود -یکدفعه‌پرید‌و‌گفت توهم‌شیطونیا‌کلک😜😂😂 -زیرچادر‌خنده‌ای‌کردم‌ -آخه‌من‌چراباید‌ازدیدنت‌محروم‌باشم حوریه‌ی‌من😅 بخدا‌چشم‌همه‌ی‌مردا‌رو‌کور‌میکنم تا‌توسرتو‌بالابگیری‌و‌راحت‌باشی چقدرخوشم‌میاد‌قبل‌‌ازاینکه رگ‌غیرت‌من‌بادکنه توخودت‌حیاداری(: عاشق‌این‌سبک‌زندگی‌ِ زهراییتم‌حوریه‌ی‌سید -میدونی‌‌خیلی‌خوشحالم‌از‌اینکه عاشق‌پسرحضرت‌زهراشدم و‌حضرت‌زهراقبول‌کردکه‌عروسش‌باشم من‌ازت‌ممنونم‌محمد‌که‌سید‌شدی😅.. -😊😌 -میتونم‌یه‌درخواست‌داشته‌باشم‌ازت؟ -بله‌بگوجانم -بعدازمراسم‌بریم‌شهدای‌هویزه،میشه؟🙂 -وای‌هنوز‌نیومده‌،خواهشاشروع‌شد😶😂 -😅😅 -باشه‌قبول🙂.. خونه‌ی‌پدری‌سید‌رفتیم مهمونا‌اونجا‌بودن فقط‌عقد‌خونه‌ی‌ما‌بود بعد‌از‌‌هدیه‌هاو‌احوال‌پرسی‌و.. شام دادن‌ تا‌ساعت‌دوشب‌فامیلای‌نزدیک‌مونده‌بودن محمد‌همه‌رو‌گذاشته‌بودو‌ رفته‌بودعبادت🙂.. منم‌نشسته‌بودم‌کنار‌خانما حرف‌میزدن‌ گاهی‌نصیحت‌میکردن.. دعاهای‌عجیب‌غریب‌هم‌بینش‌زیاد‌بود😅 همه‌که‌رفتن رفتم‌تو‌اتاق‌پیش‌محمد تسبیح‌توی‌دستشو‌گذاشت‌زمین میخوای‌بریم؟ -آره‌،میشه -یه‌نگاهی‌به‌ساعتش‌کرد‌و‌گفت‌ بپوش.. سویچ‌رو‌برداشت‌و‌سجادشو‌جمع‌کرد سوارکه‌شدم‌گفت -چیزی‌نمیخوای؟ غذا‌خوردی -من‌سیرم‌،شما‌چیزی‌خوردی؟ -آره‌خوردم میگم‌کنکور‌نزدیکه‌هااا چیکارمی‌خوای‌بکنی؟ -شوهرداری😂 -عه‌.. خیل‌خب‌باشه -نههه‌راستش‌یه‌چیزایی‌خوندم اگه‌امسال‌کنکوربدم‌امکانش‌هست‌که چیزی‌که‌میخوام‌دربیام -چی‌می‌خوای؟ -فرهنگیان😅 سکوت‌عجیبی‌کرد -ناراضی‌ای؟ -چرامیخوای‌کارکنی؟ -اگرشمانخوای‌کارنمیکنم مهم نیست -نمیخوام‌به‌خاطرمن‌از‌علاقت‌بگذری -نه‌اصلا‌اینجور‌نیست جایی‌تودلم‌برای‌علاقه‌های‌‌دیگه‌نیست همشو‌گرفتی‌آقا🤷🏻‍♀.. -کلک😂😂 🌾🌸 ⭕️
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریه‌ی‌سید #پارت_شصت‌و‌پنجم مولودی‌بزارم؟ -ار
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریه‌ی‌سید ازماشین‌که‌پیاده‌شدم همجاتاریکی‌مطلق‌بود.. خیلی‌وحشتناک‌بود محمدچراغ‌قوه‌ی‌گوشیش‌رو‌روشن‌کرد‌و گرفت‌روصورتم چشمامو‌جمع‌کردم -غلط‌کردم اینجا‌چراانقدرترسناکه😐💔 -خب‌بگوبرای‌چی‌ماروکشوندی‌تااینجا؟ -چون‌نذرکردم روزعقدم‌بیام‌‌سرمزار‌شهیدعلی‌حاتمی -چطور؟ -مسئول‌کمیته‌ازدواجه😅 همه‌ازش‌حاجت‌میگیرن‌ منم‌یک‌ماه‌پیش‌رفتم‌هویزه حاجت‌خواستم.. شددیگه😂.. -هرچقدربیشترپیشت‌میمونم بیشتربه‌فضولیات‌پی‌میبرم پس‌من‌تورو‌ازاین‌شهید‌دارم،آره؟😂 -بله دستموگرفت‌و‌رفتیم‌سمت‌مزارشهدا چراغ‌گرفت‌روی‌تک‌تک‌مزارها‌تاپیداش‌کنیم.. -حالاچه‌اعمالی‌نذرکردی؟ -زیارت‌عاشوراویک‌صفحه‌قرآن -خوبه‌ختم‌کل‌قرآن‌نگرفتی😅 عهه‌اینجاست! دستموروقبرگذاشتم‌و‌نشستم -محمدشما‌میخونی؟ -بله‌میخونم😊.. -تمام‌دعا‌رومحوبودم تلفظ‌های‌غلیظش‌نشون‌دهنده‌ی‌ گذروندن‌دوره‌های‌تخصصی‌‌تجوید‌بود -محمد !! شما‌.. -هیچی‌نگو،نمیخوام‌‌الان‌درموردش‌ حرف‌بزنم.. -چرا؟ -دیگه.. یه‌مهرازجیبش‌درآورد‌و‌ایستاد میخوام‌نماز‌شکربخونم🙂 از‌منم‌کیفم‌مهردرآوردم‌و‌پشتش‌ایستادم تااذان‌صبح‌باهاش‌بودم نماز‌شب‌رو‌اونجا‌خوندیم دعای‌عهدم‌زمزمه‌کنان‌بامحمدبود میگن‌شب‌اول‌عروسی‌دعاها‌میگیره ایستادم کنارش.. دستامونو‌گذاشتیم‌روسرمون و‌محمددعای‌الهی‌عظم‌البلاء‌میخوندومن زمزمه میکردم دعا‌که‌تمام‌شد ایستاد‌یم‌وسط‌محوطه‌و‌ یه‌فاتحه‌خوند‌یم‌و‌دراومدیم.. -محمد‌گشنمه.. -هوم‌منم بنظرت‌زهراصبحانه‌میاره؟ -خداکنه -سرموچسبوندم‌به‌صندلیو‌خوابیدم چشاموکه‌واکردم محمدتوماشین‌نبود رسیده‌بودیم‌شهر جلویکسری‌مغازه‌پارک‌کرده‌بود.. یکم‌که‌گذشت‌،پیداش‌شد بایه‌کیسه‌پر‌ -به‌ساعت‌خواب😁 نمیدونم‌توچجوری‌هستی ولی‌من‌سرموبزارم‌روبالشت‌دیگه بیدار نمیشم گشنه‌هم‌که‌هستم نمیتونستم‌منتظرزهراباشم😅 -حالاچی‌هست؟ -افتخاربازکردنش‌باشما🙂.. -اووو‌چه‌تنوعی😍 دستت‌طلا،الهی‌بری‌کربلا -وای‌نرگس،بدون‌شمامن‌جایی‌نمیرم‌که -الهی‌بریم‌کربلا😄 بیابخوریم‌تا‌بریم‌خونه‌قشنگ‌بخوابیم.. محمد‌رفت‌درروبازکرد منم‌پشت‌سرش.. زهرایهو‌اومدجلومون.. کجابودید؟ سریع‌گفتم -من‌خوابم‌میاد و‌سریع‌جیم‌شدم آستین‌محمد‌روهم‌گرفتم‌و‌کشیدم رفتم‌تواتاق‌‌و‌تخت‌خوابیدم واسه‌اذان‌ظهر‌،محمد‌بیدارم‌کرد -بیدارشو،حوریه‌جان😅.. اذانه.. -چراانقدراذان‌زودمیگه.. -بلندشو‌،شیطون‌روسینت‌خوابیده سه‌بارسوره‌ناس‌بخون‌تابتونی‌بلندشی 🌾🌸 ⭕️
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریه‌ی‌سید #پارت_شصت‌و‌ششم ازماشین‌که‌پیاده‌ش
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریه‌ی‌سید عصرراهی‌مسجدشدیم محمد‌یه‌جعبه‌شیرینی‌‌به‌دست رفت‌سمت‌واحد‌برادران‌ و‌منم‌رفتم‌سمت‌واحدخواهران.. یک‌یک‌بچه‌هاروبغل‌گرفتم همش‌شوخی‌و‌سربه‌سرگذاشتن‌من‌بود😐 همش‌حرف‌عروس‌خانم‌عروس‌خانم روی‌زبوناشون‌بود:/ عکس‌العمل‌منم‌شده‌بود یه‌لبخند‌ریز‌و‌محجوب.. هی‌میگفتن‌عروس‌خانم‌چراحرف‌نمیزنی خجالتی‌شدیا😂.. سیدتهدیدت‌کرده؟😂 -والاانقدرشماحرف‌واسه‌گفتن‌دارید من‌ترجیح‌میدم‌شنونده‌باشم‌فعلا.. زهراکه‌رسیدگفت‌ بــــــه‌ببین‌کی‌اینجاست😁.. بیاکارت‌دارم‌.. فضولی‌همه‌گل‌کرد‌ چیکار؟؟؟ یه‌کاری‌که‌به‌شما‌مربوط‌نمیشه😂.. کیفمو‌برداشتم‌و‌ازدفتر‌مسجد‌رفتم‌بیرون یه‌برگه‌داد‌دستم -اینو‌بخون -این‌چیه؟چراچروکه -بازش‌کن‌میفهمی😄‌‌.. حتمارگ‌غیرت‌شوهرت‌بادکرده‌بوده😂 https://eitaa.com/Hiam32/10386 بسم‌الله الرحمن الرحیم چطوری‌ممد؟ اینو‌چندروز‌قبل‌از‌اعزام‌نوشتم نمیدونم‌‌چندروزی‌حالم‌بدبود حتی‌حوصله‌ی‌توروهم‌نداشتم خووللش الان‌که‌این‌نامه‌رو‌میخونی‌من‌نیستم وبه‌ملکوت‌اعلا‌پیوستم گریه‌نکنیا‌باحوریه‌ها‌خوش‌میگذره محمدجونم‌توحوریه‌نمیخوای‌؟:/ داداش‌اوضاعت‌خیلی‌بیریخته من‌دارم‌میبینمت.. یکی‌رو‌میخوای‌سروسامونت‌بده این‌چه‌وضعشه؟ می‌دونم هرجا میری پرتت میکنن بیرون بچه حزب اللهی پیامبر اکرم صلوات الله علیه میفرماید النکاح سنتی این رو هم خودم روز عقد یاد گرفتم البته روز عقد که نه ... آنقدر فیلم روز عقدمو از روی شوق مرتب دیدم حتی یادگرفتم برای دیگران خطبه عقد بخونم😂 خب داش بسیجی ژون این رسمش نبود! دختر چه شکلی میخوای ؟ میخوای تو خیابون برات فرق باز کنه یا رو بگیره؟ آقا‌منکه‌میدونم‌دلت‌کجاست😌.. سید‌برو‌سراغش‌دیگه مِن‌مِن‌نکن.. یادت‌باشه‌که‌من‌قول‌دادم‌توروبهش‌برسونم! خانم‌قاسمی‌‌بهترین‌گزینه‌برای‌توعهه شانست‌رو‌امتحان‌کن نترس‌‌داداش من‌پشتت‌میمونم عقول‌و‌قلوب‌انسان‌ها‌دست‌خداست خودتو‌بسپاربخدا میشه‌‌.. 🌾🌸 ⭕️