6.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✵چرا شهید ابـــراهـــیـــم هـادی
حاجتمو نمیده...؟؟؟
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
بس كه سرم گرم زندگي ست
كمتر دلم براي شما تنگ ميشود
#امامزمانم 💔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#غروب_جمعه
#دلتنگي
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
#تلنگرانه🔻
روزی یکی از نیروهای شیطان به او گفت :
فرمانده چرا اینقدر خوشحالی؟!
مگر گمراه کردن اینها چه فایدهای داره؟!
شیطان جواب داد: اینها را که غافل کنیم امامشان دیرتر میآید...
دوباره پرسید: آیا ما موفق بودهایم؟!
شیطان خندهای کرد و گفت:
مگرصدای گریه امامشان رانمیشنوی...!
''چقدر این جمله دردناکه 💔''
#اللهمعجللولیکالفرج
اینجا.گناه.ممنوع📗🖇
برای ترک گناه، هنوز #دیر_نشده
#همین_الان_ترڪش_ڪن✔️
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
شهدا میروند و ماهم میرویم...ما کجا و آنها کجا... 💔
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
انشالله از امروز ( به دلیل پایان امتحانات 😁) آیات نور هر روز ۲ صفحه در کانال گذاشته میشه
آیات نور
هدیه به شهید دهقان امیری
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
16.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برادر و دوست شهید علی وردی.....💔
سلام به همراهان عزیز از این به بعد با رمان #بعداز_رفتنت
همرا باشید امیدوارم دوست داشته باشید هر روز ۲ پارت گذاشته می شود ایدی نویسند برای نظراتتون
@Shahiidehh
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
هوالعشق
#part_1
بلاخره استاد تدریس رو تموم کرد و خسته نباشید کلاس رو ترک کردمهدیه اومد نزدیکم
مهدیه:سلام بر گل خودم خوبی؟
من:سلام خانم متاهل چطوری جانم من که عالیم ولی تو انگار خوشحالی چی شده؟
مهدبه:به من نگو متاهلی تازه اومدند خواستگاریم راستی هفته اینده میخواییم عقد کنیم
من:والله بقیه دوست دارند منم دوست دارم خوب از اول میگفتی (مهدیه،تقریبا یک ماهی هست که باهم رفیق شدیم دو خواهر هستند و دو برادر که یکی از برادراش شهید شده مادر پدرش هم خیلی مهربونن پدرش جانباز هست خواهرشم طلبه خواهرشم دختر خون گرمیه چند باری دیدمشون ولی برادرشو ندیدم
در کل خانواده ی خوبی هستند
از افکارم خارج شدم)
بعداز خداحافظی تاکسی گرفتم اومدم خونه خیلی خسته بودم
من:سلام مامان من اومدم
مامان:خسته نباشی دخترم
من: سلامت باشی
رفتم توی اتاقم لباسام رو عوض کردم وضو گرفتم نمازم رو خوندم از اونجایی که خیلی خسته شده بودم بعداز نماز خوابم برد
با صدا زدن های مامان بیدارشدم از صبح که چیزی نخورده بودم برای همین ضعف کردم
بوی قرمه سبزی می اومد چون ضعف کرده بودم سریع اومدم پایین روی میز نشستم و بایاد خداوند شروع کردم به خورندن پدرمم که اینجا نبود چند ماه یک بار می اومدخونه بعداز خورن ناهار ظرف ها رو جمع کردم و شستم دو تا چای برای خودم و مامان با پولکی که دوست داشت بردم نشستم روی مبل گوشی مو باز کردم دیدم پیام از طرف مهدیه است بازش کردم گفت زنگ بزن
ادامه دارد ..
⭕️کپی رمان فقط باذکر نام نویسنده در غیر این صورت حرام وپیگرد قانونی دارد⭕️
نویسنده:نرگس جمالپور
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛