eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
همسایه ها میشه ما رو از این امار در بیارین؟! همسای ها فور لطفا
آیات نور هدیه به شهید دهقان امیری ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 『 @Shahid_dehghann
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
💗رمان او_را 💗 قسمت‌چهل‌وپنجم داشتم در ماشینو باز میکردم که صدام زد! -خانوم!! -بله؟؟ -با این لباسا ک
💗رمان او_را💗 قسمت‌چهل‌وششم بارون شدید و شدیدتر میشد!⛈ هوا به سمت گرگ و میشش میرفت... دلم داشت میترکید! باید چیکار میکردم...؟ دیگه نمیخواستم نفس بکشم... انگار تموم این شهر برام شبیه زندون شده بود! از شیشه ی ماشین بیرونو نگاه میکردم. هنوز سرم درد میکرد. الان مامان و بابا داشتن چیکار میکردن؟؟ مهم نبود! حتی مهم نبود دارم کجا میرم...! پلکامو بستم و چشمامو دست خواب سپردم...😴 -خانوم؟؟ صدای گرم و مردونه ای ،خوابو از سرم پروند! چشمامو باز کردم و گیج و منگ اطرافمو نگاه کردم! -اینجا کجاست؟؟ -جایی که میخواستید. یه جا که هیچکس نیست! فقط با گیجی نگاهش کردم و سرمو برگردوندم سمت در کوچیک و سفید آهنی که آجرای قهوه ای اطرافش نم خورده بودن و از چراغ قاب گرفته ی بالاش آب میچکید! -نگران نباشید، خونه ی خودمه!! با نفرت سرمو برگردوندم سمتش 😠 و قبل از اینکه حرفی بزنم، دستشو آورد جلو و یه کلید گرفت جلوی صورتم. -برید تو و درو از پشت قفل کنید! هیچکس نیست. هر کسی هم در زد درو باز نکنید. بازم گیج نگاهش کردم!! -البته یه اتاق کوچیکه، ولی تمیز و جمع و جوره! -پس خودتون...؟ -یه کاریش میکنم. بچه ها هستن... امشبو میرم پیششون... فقط درو به هیچ وجه باز نکنید! البته کسی نمیاد،ولی خب احتیاطه دیگه! اینم شماره ی منه،اگر کاری داشتید حتما تماس بگیرید. و یه برگه گرفت سمتم. برگه رو گرفتم و شرمنده از فکری که به سرم زده بود،نگاهش کردم...😓 ولی اون اصلا نگاهم نمیکرد! یه جوری بود!! -برید تو،هوا سرده. شما هم ضعیف شدین،سرما میخورین! فقط تونستم یه کلمه بگم -ممنونم.... از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت خونه کلیدو تو قفل چرخوندم و درو باز کردم. به پشت سرم نگاه کردم، از تو ماشین داشت نگاهم میکرد! بارون شدید شده بود! با دست اشاره کرد که برو تو!! رفتم داخل خونه و درو بستم! یه راهرو کوتاه بود و یه در آهنی قدیمی،که نصفهء بالاییش شیشه بود! درو باز کردم، دمپایی آبی و زشت بیمارستان رو دراوردم و رفتم تو. همونجا وایسادم و نگاهمو تو خونه چرخوندم. دوتا فرش دوازده متری آبی فیروزه ای ، که به شکل ال پهن شده بودن، یه یخچال، یه اجاق گاز، یه بخاری، چندتا کابینت و ظرفشویی و چندتا پتو کل خونه بود!! دوتا در هم کنار هم بود که احتمالا حموم و دستشویی بودن! چقدر با خونه ی ما فرق میکرد!! اون خونه بود یا این؟؟ 🍁"محدثه افشاری"🍁 ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
💗رمان او_را💗 قسمت‌چهل‌وششم بارون شدید و شدیدتر میشد!⛈ هوا به سمت گرگ و میشش میرفت... دلم داشت میترک
💗رمان او_را ...💗 قسمت‌چهل‌وهفتم هرچی که بود، آرامش عجیبی داشت💕 با همه کوچیکیش،دلنشین و دوست داشتنی بود...💕 بازم سرم گیج رفت! دستمو گرفتم به دیوار! ساعت روی دیوارو نگاه کردم، حوالی ساعت نُه بود. رفتم سمت گوشه ای که پتو ها چیده شده بود، نشستم و تکیه دادم بهشون. کلافه پاهامو دراز کردم و نفسمو دادم بیرون! باید چیکار میکردم؟ با این لباسا کجا میتونستم برم ؟؟ باید لباس میخریدم... اما ... با کدوم پول!!؟؟ میتونستم امشب همه چیو تموم کنم... اما... برای اون.... راستی اون کیه؟؟ اصلا من چرا بهش اعتماد کردم؟؟ اون چرا به من اعتماد کرد؟؟ منو آورد تو خونش! من حتی اسمشم نمیدونستم!! هرکی بود انگار خیلی مهربون بود! بالاخره اگر امشب کاری میکردم، برای اون دردسر میشد! یعنی الان مامان و بابا چه فکری درباره من میکردن!! سرمو آوردم بالا! یه آیینه کوچیک رو دیوار بود! رفتم سمتش، صورتمو نگاه کردم. نخ های بخیه نمای زشتی به صورت قشنگم داده بودن! چشمام گود رفته بودن و زیرشون کبود شده بود. سرم هنوز گیج میرفت😣 چشمام پر از اشک شد و تکیه‌مو دادم به دیوار و فقط گریه کردم... انقدر دلم پر بود که نمیدونستم برای کدومشون گریه کنم... همونجوری سُر خوردم و همونجا که ایستاده بودم نشستم و سرمو گذاشتم رو زانوهام! تو سَرم پر از فکر و خیال بود... پر از تنهایی پر از بدبختی پر از نامردی... نامردی!! هه! یعنی الان مرجان کجاست؟! پارتی دیشب بهش خوش گذشته بود؟😏 نوری که تو چشمم افتاد، باعث شد چشمامو باز کنم! صبح شده بود!! حتی نفهمیده بودم کِی خوابم برده!! چشمامو مالیدم و اطرافمو نگاه کردم! یاد اتفاقات دیروز افتادم. شکمم صدا داد، تازه فهمیدم از دیروز عصر چیزی نخوردم! البته همچنان معدم میسوخت و مانع میلم به خوردن میشد😣 ساعت هفت بود! بلند شدم، آبی به صورتم زدم و رفتم سمت در... یدفعه یاد اون افتادم! شمارش هنوز تو جیبم بود... باید حداقل یه تشکری ازش میکردم! رفتم سمت تلفن اما با فکر این که ممکنه خواب باشه، دوباره برگشتم سمت در. یه بار دیگه کل خونه رو از زیر نگاهم گذروندم و رفتم بیرون! حتی کفش هم نداشتم!! همون دمپایی آبی و زشت بیمارستان رو پوشیدم البته دیگه هیچی مهم نیست! در کوچه رو باز کردم. هنوز هوا سرد بود، یه لحظه بدنم از سوز هوا لرزید و دستامو تو بغلم جمع کردم. یه نفس عمیق کشیدم و خواستم برم بیرون که ... ماشینش روبه روی در پارک شده بود! اولش مطمئن نبودم، با شک و دودلی رفتم جلو اما با دیدن خودش که توی ماشین خوابیده بود و از سرما جمع شده بود، مطمئن شدم! هاج و واج نگاهش کردم! یعنی از کِی اینجا بود؟؟!! با انگشتم تقه ای به شیشه زدم که یدفعه از خواب پرید و هول شیشه رو داد پایین! -سلام!بیدار شدین؟؟😳 -سلام! بله! شما از کی اینجایید؟؟ -مهم نیست، خوب خوابیدین؟ حالتون بهتره؟؟ -بله ولی انگار حال شما اصلا خوب نیست! رنگتون پریده! فکر کنم سرما خوردین!! -نه نه!!چیزی نیست! خوبم! -باشه... فقط خواستم تشکر کنم و بگم که من دارم میرم! -میرید؟؟ کجا؟؟ -مهم نیست! ببخشید که مزاحمتون شدم! خداحافظ!! چند قدم از ماشینش دور شده بودم که صدام کرد. -خانوم!!؟؟ 🍁محدثه افشاری🍁 ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
💗رمان او_را ...💗 قسمت‌چهل‌وهفتم هرچی که بود، آرامش عجیبی داشت💕 با همه کوچیکیش،دلنشین و دوست داشتنی
💗رمان او_را 💗 قسمت‌چهل‌وهشتم برگشتم سمتش. نصف بدنشو از ماشین آورده بود بیرون و کاملا از قیافش معلوم بود یخ کرده! خودمم داشتم میلرزیدم از سرما. نگاهش کردم... بازم سرشو انداخت پایین -آخه با این لباسا کجا میخواید برید بعدم شما که جایی... بی رمق نگاهش کردم -مهم نیست...! یه کاریش میکنم! -چرا مهمه! یه چند لحظه بیاید تو ماشین لطفا! کارتون دارم! یکم این پا و اون پا کردم و نشستم تو ماشین. دو سه دقیقه ای به سکوت گذشت. بعد ماشینو روشن کرد و راه افتاد، نمیدونستم الان کجای تهرانم! اصلا این خیابونا برام آشنا نبود. فکرکنم بار اولی بود که میدیدمشون! معلوم بود که خلوت تر از وقت عادیشه. آخه دیگه چیزی به عید نمونده بود! یدفعه مخم سوت کشید! فردا عید بود😳 غرق تو افکار خودم بودم که ماشین جلوی یه مغازه ایستاد! -چندلحظه صبرکنید،زود میام! بعد حدود سه دقیقه با دو تا کاسه ی آش که ازشون بخار بلند میشد برگشت!! عطر آش که تو ماشین پیچید دلم ضعف رفت🍲... -دیشب بعد اینکه رفتین تو یادم افتاد شام نخوردین!!😅 اما راستش نخواستم مزاحم بشم، گفتم شاید خودتون چیزی از یخچال بردارین و بخورین! ولی فکرنکنم چیزی خورده باشین! اینو بخورین ،باز میرم میخرم... ترسیدم زیاد بخرم سرد بشه! با نگاهم ازش تشکر کردم و آشو ازش گرفتم. واقعا تو این سرما میچسبید. تو سکوت کامل صبحانشو خورد و از ماشین پیاده شد، و با دو تا کاسه ی دیگه برگشت! با تعجب نگاهش کردم😳 -من که دیگه میل ندارم! دستتون درد نکنه... واقعا خوشمزه بود! -یه کاسه که چیزی نیست☺️ آش خوبه، بخورین یکم جون بگیرین. واقعا هنوز سیر نشده بودم! روا نبود بیشتر از این مقاومت کنم!!😅 کاسه ی بعدی رو هم ازش گرفتم و این بار با آرامش بیشتری، خوردم. بازم ماشینو روشن کرد و دور زد،ولی سمت خونه نرفت. باورم نمیشد که یه روز، اینقدر بیخیال سوار ماشین یه غریبه بشم!! اصلا چرا نمیذاشت برم؟؟ چه فکری تو سرش بود!؟ کجا داشت میرفت...؟ چرا بهش اعتماد کرده بودم؟ سرمو برگردوندم و صورتشو نگاه کردم، میخواستم یه دلیل برای بی اعتمادی ، تو چهرش پیدا کنم!! ولی هیچی نبود...! چهره ی جالبی داشت! کاملا مردونه و موقر! چشم و موهای مشکی پوست سبزه و.... حدود دوسانت ریش و سبیل!! با اینکه از این مورد آخری خیلی بدم میومد،اما واقعا به قیافش میومد! ترکیب چهرش دلنشین بود...! هینجوری که به روبه‌روش رو نگاه میکرد، قیافش یجوری شد! تازه فهمیدم یکی دو دقیقست زل زدم بهش!!! خجالت زده سرمو برگردوندم و خیابونو نگاه کردم. خورشید اومده بود تا خیسی بارونی که از دیشب کل شهرو شسته بود ،خشک کنه! همه جا خلوت خلوت بود! شایدم همه دیشب مثل بارون مشغول شستن و تمیز کردن بودن و الان خواب بودن...😴 حتما مامان هم چندنفری رو آورده بود تا خونه رو تمیز کنن! خونه ای که دیگه من توش جایی نداشتم... یعنی عرشیا میدونست چه بلایی سر من آورده؟!😢 با صدای سرفه های اون،به خودم اومدم!! -فکرکنم سرما خوردین...! -به قول خودتون،مهم نیست🙂 -چرا به من دروغ گفتین؟؟ -دروغ!!! چه دروغی؟؟😳 -دیشب گفتین میرین پیش دوستاتون! وگرنه من قبول نمیکردم برم خونتون که خودتون بمونین بیرون و سرما بخورین!! -از کجا میدونین نرفتم؟؟ -از گرفتگی صدا و شدت سرفه هاتون مشخصه کل دیشبو تو ماشین خوابیدین!! -خب آره، ولی ... دروغ نگفتم! رفتم اما نشد برم بمونم! -خب میومدین خونه! منم یه جایی میرفتم! بالاخره خونه ی شما بود! چهرش جدی شد و صداشو صاف کرد! -یعنی منِ مرد میومدم تو خونه و شما رو میفرستادم تو کوچه خیابون؟؟😒 بعدم من به شما اطمینان دادم که تو این خونه کسی مزاحمتون نمیشه! حتی خودم! نمیدونستم چی بگم بازم چنددقیقه ای تو سکوت طی شد! 🍁"محدثه افشاری"🍁 ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
هرموقع‌ناامیدشدیو‌خواستی‌جابزنی یھ‌نگاه‌بہ‌این‌عکسابکن شایدخجالت‌کشیدی‌..! باقدرت‌وتوکل‌بخدامسیرموفقیتو‌طی‌کنو مطمئن باش‌شهداهم‌کمکت‌میکنن.. .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
شهادت مبارک شهید bmw سوار لبنان:)♥️ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
❤️ ↯ بِسْـ‌مِ‌اَللّٰھِ‌اَلْࢪَحْمٰنّْ‌اَلْرَحِیِمْ ↯ ❤️
انچھ‌ام‌ـروز‌گـ‌ذشت🖐🏾 .•شبتونـ فاطمے .• عشقتـونـ حیـــ♥️ــدرے °•مهرتونـ عباسے🌱•° 'آرزوتونـ همـ حرمـ اربابـ ان شاءالله🕌' یازینبـ مدد...✋🏻 •• نماز شبـ و وضو یادتونـ نرهـ📿•• التماس دعاے فرج ....♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‾‾‾‾‾ دورهمیِ عشاقِ پسرِ بۍبۍ ام البنینۜ ِ ایتاییون اینجاست 😌🧡🙇🏻‍♂❕ ⇨ https://eitaa.com/joinchat/2955214989C4b9c60eae6 ☁️ . ⇨ https://eitaa.com/joinchat/2955214989C4b9c60eae6 ☁️ . - عشاقِ العباس ؏ دریابین اینجارو 🔥🌝 ¡
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
سید‌ڪانالش‌گنگش‌خیلی‌بالاست🕶 ازاون‌ڪانالا‌که‌فقط‌مخصوص‌هیئتی‌هاس☝️🏿📿 ‌
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
مخصوص‌‌بچه‌های‌حضرت‌عباسی‌ :)♥️
- بسمِ‌ربِ‌پاسپورت‌های‌خاک‌خورده💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو‌هم‌ما‌رو‌تنها‌گذاشتی‌نه؟....💔 دیدن‌این‌کلیپ‌به‌شدت‌توصیه‌میشه قول‌میدم‌با‌دیدن‌این‌کلیپ‌زندگیت‌زیرو‌رو‌میشه .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
میگفت: حــٰاج‌قاسم‌باقدِڪامل‌رفت‌برای‌دِفاع‌ از‌ناموس‌‌مردم‌ودفاع‌از‌ناموس‌حسین، بـٰانیمه‌قدبرگشت . . . حالاتوحاضرۍبه‌خاطرحـاجۍبقیه،نصف‌ سَرتوباشال‌یاروسریت‌بپوشونی... 🌿♥️. 🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بخدا نزدیکه بخدا یک خبراییه بخدا مهدی داره میاد مردم،خودتون رو آماده کنید برای سربازیش(:💔 .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
گـفتم🙄: دگرقـ♥ـݪبم‌شوق‌شھادٺ‌نداࢪد!..😔 گـفت🙂: مࢪاقب‌نگاهـ👀ـټ‌بآش ...🖐🏻 " اَلعَینِ بَریدُ القَلبـ♡ " ♥ شهادٺ اتفاقےنیست...(:🥀 •پࢪوفایݪ‌ھاے‌نظامے😎 •شھید‌شنآســــــے💐 •رھبرآنــــــــــھ😍 •تلنـــگر و احادیث🤩 •مطالبی امــوزندهــ☺️ •بــیو های جذابــــ😚 •والپـــیــر🤭 •استوری منــاسبتی✨ وا... پس چــرا مــنـتـظـریـ؟ــ🙄 بزن رو لــــینک دیگهــــ❤️ــــ پشــــ😉ـــــــیمون نمیشیـــ😙 @sardaar_dellh ✌️🏻....
=/ انقدرتندمیخونہ‌کہ‌نصف‌کلمات‌هم‌ دُرُست‌ادانمیکنہ بعدانتظارداره‌رحمت‌ الهی مثل‌سیل‌سرازیربشہ‌توزندگیش هیچےتوزندگیت‌درست‌نمیشہ -والسلام ! ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
قراره‌هر‌روزمون‌باشه؟ بخونیم‌برای‌ظهورش(:🌿 . 🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
آیات نور هدیه به شهید دهقان امیری ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 『 @Shahid_dehghann