💜 رمان اورا 💜
قسمت پنجاه و نهم
_خدای شکرت
بابا ک اینو گفت مامان با چشمای اشکی بهم نگا کرد😢
+چی شده مامان؟
_وای خدایا باورم نمیشه تو داری ازدواج میکنی
+وا مگه قراره برم بمیرم
_خدا نکنه
همون جوری مامان اومد و بغلم کرد 🫂
بغلش کردم.... هیچ جایی پر از آرامش تر از بغل مامان آدم نیست...!
+دوست دارم مامانی جونم
_من بیشتر دورت بگردم....
وای ایدم رفت من برم یه این بنده خداها جواب بدم پس ترنم جوابت مثبته؟
_بله
نگا کردم به مامان و بابا که هر دوشون زده بودن زیر گریه
خودمم باورم نمیشد که جواب مثبت دادم انگاری کسی جای من جوابمو داده خودم نبودم
تصویر صورتش که میاد جلو چشمم
ناخدا گاه خنده ام میگره و خجالت میکشم
ههههه وای خدیاااا باورم نمیشه دارم ازدواج میکنم
زینگ زدم به زینب
+سلام اجی خوبی
_قربونت چته تو؟ کپکت خروس میخونه؟ نکنه جواب بله دادی؟ آره؟
+ارههههه جییییغغغغغغغغغ
هووووووووو خخخخخ
_خخخخ خدا رو شکر☺️
خاک تو سر ندید بدیدت این چه کاریه اخه
برو برو عروس خانم تا غش نکردی
با کلمه عروس خانم تو دلم ولوله ای شد💃🏻
خودم رو آروم کردم و برگشتم سر جام و شروع کردم به خوندن درسم
اصلا به کل یادم رفته بود بارداری زهرا رو بهش زنگ زدم که بیاد ببینمش
قبول کرد
منم آدرس و زمان رو براش فرستادم و خودم رفتم از بقیه اجازه بگیرم 👨🏻👩🏻
+مامان..... بابا
اجازه هست من برم بیرون با زهرا قرار داریم
_بله خواهش میکنم بفرمایید عروس خانم
لبخندی رضایتی زد که جوابشو دادم و رفتم برا آماده شدن👩🏻🦱
دیگه آخر لباس پوشیدنم بود یه رنگ کن رنگ و کم زدم که صورتم رو از بی روحی در بیاره و کیف و عینکمو برداشتم و زدم بیرون
سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت کافه وقتی رسیدم ساعتو که نگا کردم 5دقیقه زودتر رسیده بودم⏰
هدفون رو گذاشتم روی گوشم و چشمامو بستم با زهرا بیاد🎧
یهو دیدم یکی زد به شیشه
هدفونو برداشتم دیدم زهرا است
+زهر مار نمیگی من سکته میکنم
_زشته جلو زن باردار بلندشو بیا پاشو
+زهر....
دهنم وا موند این.... این..... آقا حامد بود!
وای خدا این چی کار میکنه
دیدم لبخندی زدو پیاده شد
لبخندی کوچیکی زدم که اومد ستم
_سلام ترنم خانم
+س.. لام
_شرمنده دیر شد!
+نه خواهش میکنم
توی دستشو حلقه بود!
یعنی ازدواج کرده....
آخی عزیزممم انشالله خوشبخت بشن
باید به قضیه اش پی ببرم
زهرا که صدام زد خدافظی کردمو رفتم سمتش
خندید و گفت
_من ترو میشناسمت عشقی بیا برات میگم
+خخخخخ
خندیدم خیلی خوب منو میشناخت
رفتیم تو کافه و یه جای دنج رو پیدا کردیم و نشستیم
زهرا بحث رو شروع کرد
_حامدم عقد کرده یه هفته ای میشه دوسال پیش که رفت کربلا خودش بهم گفت که آدم نمیشکه یه غلطی بکنه بعد بره بگه ببخشید
گفت میخوام پاک باشم انشالله خود آقا برام جور میکنه یه خانم محجبه عالی و درجه یک رو براش پیدا کردن
+ عزیزم انشالله خوشبخت بشه
_الان ناراحت نیستی
+نه چرا باشم درسته یه زمانی دلم میخواستش الان فهمیدم زود گذر بوده
_هوم
همزمان با هم گفتیم "لذت سطحی"
+خخخخ
_خب عروس خانم نگفتی قراره کید بد بخت کنی؟
+زهرا دلت میاد
_بله.... خیلی ام زیاد
کلی قضه خواستگاری و اینا رو براش توضیح دادم که همش یا داشت بهم میخندد یا نصیحتم میکرد
+ اینا رو ولش کن عشق من چطوره!
_عشقت..... آهان خوبه سلام میرسونه
+میتونم باهاش حرف بزنم
_اره
+سلام قربون شکلت برم من عشق خاله خوبی؟
زهرا با بحت بچه گونه گفت
_خوبم خاله جونم
+ای جانم💜
💜 رمان اورا 💜
قسمت شصت
_خب دیگه بسه لوسش میکنی اینو
+باشه تو ام مراقبشی ها😡
_چشم امری دیگه باشه
+قعلا به ذهنم نمیرسه
_خیلی پرو ای ترنم
+بله در جریانم
_پاشو بریم دیگه ترو خدا من خسته شدم
+باشه مامان کوچولو
_من. کوچولو ام ترنم خیر سرم 25سالمه
+ربطی نداره برای من مامان کوچولو یی
_بله 😐👍🏻
یه دوساعتی رو. با زهرا حرف زدیم و کافه رو خالی کردیم و راه افتادیم سمت خونه
دم خونشون پیاده اش کردم و راهمو کج کردم سمت خونه🏢
وقتی رسیدم مامان و بابا نبودن دیدم نامه گذاشتم خوندم :
ترنم مامان جان منو و بابات یه جلسه فوری برامون جور شده انشالله تا شب برمیگردیم
دوست داریم عروس خانم💜
لبخند کوچیکی گوشه لبم جای خودشو پیدا کرد خسته بودم اونم زیاد
رفتم خوابیدم چشمامو بستم و رفتم تو فکر
توی فکر اینکه خدا چی برام رقم زده
گفتم بزار قبل از خواستگاری اصلیه و نشون برم یه برم مشهد🌱
باید با زهرا و زینب هماهنگ کنم ببینم اونام میان یا نه
دیگه اجازه ندادم که به چیز دیگه فکر کنم و 1_2_3...خوابیدم
...........
چشمام رو باز کردم به شدت چشمام درد میکرد فکر کنم
یه پنج شش ساعتی رو خوابیده بودم
سرم داشت منفجر میشد💣
بلند شدم گفتم یه کم ورزش کنم حالم بهتر بشه واقعا هیچی دیگه به ذهنم نمیرسید
یه ده دقیقه ورزش کردم🏃🏻♀
حالم بهتر شده بود رفتم پایین و آب خوردم
پقققققق
+حیییییییییی
_گیلیلییییییییییی هو هو
_سلام خاله جونی
+سلام به روی ماهت
_سلام خاله
صدام رو مردونه کردم
+علیک سلام
امیر مردی شدی برای خودتا دیگه هرچی نباشه 13سالشه مگه نه.؟
_بله
+الحمد الله
_مارو هم که نمیبینید عروس خانم ها
من مثلا کلید خونه رو به تو دادم تا چک. چنی فقط یه بار رفتی اونجا
+خب ببین عشقم واقعا سرم شلوغ بود خب!
_اهوم اهوم بله بله بیا اینجا 😡ببینم🥺
اشاره کرد رفتم بغلش
بغلم کرد و سفت فشارم داد دم گوشم گفت باید این آقای خوشبخت رو بهم معرفی کنی ها
چشمممم حتما
+عشقم برم لباس بپوشم الان داداش میادش
_اهوم برو
بعد از اینکه چادرمو کردم سرم رفتم پایین
داداش آرمان اومده بود
سلام کردم✋🏻
_به به سلام خوبین؟
میرم سر اصل مطلب دیگه ما شدیم غریبه
حالا اینا رو ول کن نگفتی آبجی این پسره کی هست؟
+الحمد الله خوبم 💞
نه بابا این چه حرفیه 🙂
اسمش حسینه 28سالشه 4سال تفاوت سن داریم و...🤍
خجالت نزاشت بقیه حرفم رو بزنم سرم افتاد پایین که داداش آرمان خنده تو گلو کرد و گفت میره تا سر کوچه و بیاد🧮
تا داداش رفت زینب زد زیر خنده
+واقعا که
_خخخخخخ تو و خجالت باورم نمیشه
+مگه من چمه
_هیچی عشقم بیا بقیه اش رو بگو
+برم چایی بیارم
از پشت چادرم رو دنبال خودش کشید
_نهههه بیا بوگووووووو
+باشه ول کن زینببببب چادرممممم
_خب بیا!بوگو
زینب 26سالشه و یک سال از منو و زهرا بزرگ تره واقعا تو خیلی از مشکلاتم کمکم میکنه
اما یه سری از کاراش عین دختر 13_14ساله اس
داشتم برای زینب توضیح میدادم
که داداش با دوتا پلاستیک پر خوراکی اومد و بچه هارو صدا کرد و یه گلم به من داد
_آینم برای خواهر گلمون💐
+ممنون داداش این چه کاریه اخه
_ خواهی میکنم انشالله خوشبخت بشی
زینب یه دقیقه بیا
_چشم اومدم
نگا کردم به گله واقعا خوشگل بود رنگ بنفش نگا کردم به داداش و زینب نمیدونم چرا ولی داداش خیلی ناراحت بود امروز 🐚
داداش تلفنش زنگ خورد رفت بیرون 📱
زینب اومدن سمتم بهش گفتم
+راستی شما چجوری اومدین تو؟
_فکر میکنی مامان و بابات میزارن تو
تو خونه تنها بمونی؟
+وا مگه بچه ام
_بلخره عزیزم الان جواب مثبت دادی مخت تاب داره!! 🌱
+زینببببببب
_خاله بیا از این چیبسا بوخول
+قربونت برم چشممم
بغلش کردم و روی پام نشوندمش
داشتم با آروشا حرف میزدم که دیدم صدای فین فین میاد🥲
نگا کردم دیدم زینبه
+آبجی داری گریه میکنی؟
آروشا عشقم برو با داداش بازی کن الان منم میام
زینب؟ آجی؟ چیشدی تو؟
_ترنم.....
+جانم
_باورم نمیشه....... تو داری ازدواج میکنی..... چقدر بزرگ شدی..... هق هق هق
+دورت بگردم اولا مگه من چمه
یهو گریه اش قطع شد و پوکر نگام کرد🗿
زدم زیر خنده
+خخخخخخ
خب چیه مگه من چشمام چپه؟
_زهر مار الان باید منو بغل کنی بگی این حرفا چیه؟من پیش تو ام
+برو بابا چیه این بوس بازیا
_عه باشه
دیدم دستش رفت سمت آبمیوه
+نه نه زینب ترو.....
_های راحت شدم وووووش
کل شیشه پر از آبمیوه رو روم خالی کرد
+زینبببببب
_جانم پاشو پاشو
زهرا زنگم زد گفت بریم خرید برا بله برون پاشو
برزخی نگاش کردم که لپمو ماچ کرد
من آخرش از دست این دوتا سر به کوچه میزارممممممم
💜نویسنده : A_S💜
💜 رمان اورا 💜
قسمت شصت و یکم
+حالا که شبه!
_ترنم تازه ساعت7شبه
+باشه تا ما لباس بپوشیم و آماده شیم و زنگ بزنیمو.....
_متوجه شدم بسه بسه
+بی ادب
_برم یه چی درست کنم گشتنم شد😋
+فردا بریم؟
_هوم
+پس یا زهرا هماهنگ میکنم
_اهوم
زنگ زدم به زهرا و برای فردا باهاش اوکی شدم 📞
........
گوشیم رو گرفتم سمت اینه وبه مسخره ترین حالت وایسادم و توضیح دادم:
+سلام
(زهرا) _های
(زینب) _هلو
+بله
امرووووووووز قراره؟
_(زهرا) بریم برای مجلس نشون این(منظورش من بود) لباس بخریمممممممممممم
_(زینب) اهوم بریم
+بریم
فیلم رو استپ زدم که یک... دو.... سه... 🙂
هر سه مون زدیم زیر خنده
واقعا با اون قیافه که زهرا و زینب داشتن و ژستشون عالی شده بود🤣👌🏻
دیگه ول کردیم و صاف و صوف شدیم ورفتیم بیرون😑
مامان. خیلی دلش میخواست بیاد
ولی وقتی دید زهرا و زینب باهامن دیگه چیزی نگفت
فقط گفت :
:(زهرا جان.... زینب جان... سلیقه ترنم خوب نیست شما جاش انتخاب کنید!
پوکر به مامان نگا کردم... ممنونم واقعا ازتون 😐خواهش میکنم چشم خاله با اجازه)
واقعا با حرفی که مامان زد بادم خوابید
خدافظی کردیم و رفتیم سمت پاساژ البته من سرم پایین بود و جلو رو نمیدم
که کدوم پاساژ میریم
البته این بار زینب راننده بود
چشمم که به پاساژ خورد قشنگ میتونم
بگم احساس میکردم اومدم
تو یه شهر پر از مغازه از چشمام خوشی میبارید من هر موقع میام تو این پاساژ انگار رفتم تو بهشت
رفتیم تو قبل از خرید زهرا کشوندمون عقب
_خب وایسا
اول از همه بریم سراغ روسری
بعد لباس و شلوار
بعد زیورآلات
اوکیه؟
_هوم بریم
+بریم بریم ترو خدا بریم
_عروس آنقدر بی حیا اخه
+زده حال نزن دیگه
_راست میگه اصلا خاله گفت که ما جات انتخاب کنیم برو اونور
+چی؟ برو شوخی میکنی با من؟
حدود 5_6 ساعتی رو تو پاساژ بودیم
که اول خرید های منو تموم شد بعد زهرا و زینب🛍
زهرا یه کن شکمش اومد بالا
و من داشتم از ذوق میمردم
قشنگ دست هر کدوممون دوسه تا پلاستیک بود
رفتم توی سبزه جلوی پاساژ نشستیم
_وای خدایا یا ابولفضل دیگه نمیکشم!
_بچه ام افتاد آنقدر راه رفتم
+نچ نچ اینجوری نمیشه
منونگا پاشین بریم مهمونتون کنم
سرم رو بردم نزدیک هر دوشون
+آبببببب اناااااااار
نگا کردم به قیافه شون
🤣خخخخخخ قیافه اشون یه جوریه انگاری تاحالا چیز نخورده تو عمرش
زهرا که بنده خدا باردار بود
زینبم عاشقش بود
+پاشو بریم پاشو الان از دست میرین
مثل جت پریدن سمت ماشین
نگا ترو خدا اینا رو انگار نه انگاری من میخوام عروس شم
اینا باید منو مهمون کنن
خجالت نمیکشن!😒
💜نویسنده : A_S💜
https://harfeto.timefriend.net/16830526081441
اینم جبرانی امشب
سلام مولای ما ، مهدی جان
چه دلنشین است صبح را با نام شما آغاز کردن و با سلام بر شما جان گرفتن و با یاد شما پرواز کردن ...
چه روح انگیز است با آفتاب محبت شما روییدن و با عطر آشنای حضورتان دل به دریا زدن و در سایه سار لبخند زیبایتان امید یافتن ...
شکر خدا که در پناه شماییم ...
ــ ــ ــ ــــــــ✿ـــــــ ــ ــ ــ
♥️🍃https://eitaa.com/joinchat/2951282779Ca3749dec3f
ذکر روز چهارشنبه:
یا حی یا قیوم
(ای زنده، ای پاینده)
ذکر روز چهارشنبه به اسم موسی کاظم (ع) و امام رضا (ع) و امام محمد بتقی (ع) و امام علی النقی (ع) است. روایت شده در این روز زیارت چهار امام خوانده شود که خواندن آن موجب عزت دائمی میشود.
#مرتبه۱٠٠
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
__❤️ #تصویر #داداش_گلم
#حضرت_برادر_گلم❤️🍃
این مدرسه به اندازۀ یک قرن با مردم و ماجراهای ایران خاطره دارد؛ از پادشاهان و آدمهای کوچک و بزرگ گرفته تا علمای بزرگ اسلام و حالا هم شهدای مدافع حرم. پیش از پیروزی انقلاب نامش مدرسۀ عالی سپهسالار بود. شاید هزاران نفری که در روز از کنار این بنا رد میشوند چیزی از تاریخ و معماری و پیشینهاش ندانند ولی بیشک از چشم انداز چشم نواز آن لذّت بردهاند.
حالا یکی از مَدرَسهای این مدرسه به نام شهید محمّدرضا دهقان امیری است، جوانی بنام و سرزنده و پر نشاط که مجموعۀ آدمهای بزرگ اینجا را تکمیل کرد...
#داداش_گلم🍃
ــ ــ ــ ــــــــ✿ـــــــ ــ ــ ــ
♥️🍃https://eitaa.com/joinchat/2951282779Ca3749dec3f
نزدیکعملیـاتبود،میدانستمدختـرداره
یکروزدیدمسرپاکتنامهازجیبشزدهبیرو
گفتماینچیه؟
گفت:عکسدخترمه..
گفتم:بدهببینمش!
گفت:خودمهنوزندیدمش،گفتمچرا..؟
گفت:
الانموقععملیاته،میترسممهرپدروفرزندیکاردستمبده؛باشهبعد..
#شھیدمھدیزینالدین؛
#شهیدانه
ــ ــ ــ ــــــــ✿ـــــــ ــ ــ ــ
♥️🍃https://eitaa.com/joinchat/2951282779Ca3749dec3f
دنیـٰا؛مثلشیشها؎
مۍمـٰاندکہیڪدفعهمۍبینی
ازدسـتتافتـٰادوشڪست...シ!
#شھیدآقـٰامھدۍباڪری
ــ ــ ــ ــــــــ✿ـــــــ ــ ــ ــ
♥️🍃https://eitaa.com/joinchat/2951282779Ca3749dec3f