#طنز_جبهه🌱
بچـہها رو با شوخے بیـدار مےڪرد
تا #نمازشب بخونن . .😄🌱
مثلا یڪی رو بیـدار مےڪرد و مےگفت:
« بابا پاشو من میخوام نمازشب بخونم، هیچڪس نیس نگامڪنہ! »😂😅👀
یا مےگفت : پاشو جونمن، اسم سہ
چھار تا مؤمنو بگو ،تو قنوت نمازشـبم
ڪم آوردم! »😅:))
#شھیدمسعوداحمدیان🌿
اللهم عجل لولیک الفرج 💕
ــ ــ ــ ــــــــ✿ـــــــ ــ ــ ــ
♥️🍃https://eitaa.com/joinchat/2951282779Ca3749dec3f
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
__♥🌱 #تصویر #داداش_بابک
تقـوایعنیاگہتویجمعهمہگناه
میڪردندتوجوگیرنشییادتباشہڪه؛
خدایۍهسـتوحسابوڪتابی!'
شھیدمدافعحرمبابکنورۍهریس
ــ ــ ــ ــــــــ✿ـــــــ ــ ــ ــ
♥️🍃https://eitaa.com/joinchat/2951282779Ca3749dec3f
💚👌🏻
ــ ــ ــ ــــــــ✿ـــــــ ــ ــ ــ
♥️🍃https://eitaa.com/joinchat/2951282779Ca3749dec3f
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
💚👌🏻 ــ ــ ــ ــــــــ✿ـــــــ ــ ــ ــ ♥️🍃https://eitaa.com/joinchat/2951282779Ca3749dec3f
وسلام بر او که میگفت:
خدایا هدایتم کن زیرا میدانم که
گمراهی چه بلای خطرناکی است''
#شهیدانه 🕊
#شھیدچمران
ــ ــ ــ ــــــــ✿ـــــــ ــ ــ ــ
♥️🍃https://eitaa.com/joinchat/2951282779Ca3749dec3f
هدایت شده از |قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
💜 رمان اورا 💜
قسمت شصت و دوم
سوار شدیم و رفتیم یه بستنی فروشی نزدیک خونه ما
آب انار که براشون خریدم یه مغازه سیسمونی اون ور بود
+زهرا نگا کن
_بزار..... حالا میام
+هوم
پس من میرم سمتش بعدش تو بیا خوب
_باشه
رفتم سمت مغازه رفتم تو سلام سرسنگین و محکمی گفتم رفتم سمت لباسا
اخه خدایا چقدر اینا کوچولو عه🥺
زهرا و زینب که اومدن ذوقم شدید تر شد
+زهرا نگا کن آخه اینا رو
گوگولی 🥺
وای ننه اینا چقدر کوچولوعه
یه خانم فروشنده بود اونم از ذوق من لبخند اومده بود روی لبش
زهرا هم گریه میکرد هم لبخند میزد
زینبم با عشق نگا میکرد به لباسا
(زینب) _یادش به خیر چقدر برای امیر و آروشا برای این لباسا ذوق کردم انشالله هم برای زهرا و هم برای تو ترنم
لبخندی به روش زدم
(زهرا) _وای خدایا..... اینو نگا کن ترنم..... خیلی خوشگله...... خدااااا ممنونتم🥲
زینب دستمو کشید و اوردتم کنار بهم گفت
_زهرا مگه بچه دار نمیشدن
+نه ببین یه سال پیش زهرا بی بی شک زد
دوتا خط قرمز اومد براش ولی وقتی رفت دکتر گفت نه و اینا 🙁
شما بچه دار نمیشین و اینا بعد رفتن مشهد امام رضا این بچه رو بهشون داده 😍
_خودش بهت گفت
+هوم
_حله بریم
زهرا هنوزم داشت لباسا رو نگا میکرد رفت سمت یکیشون و بو کرد
یهو برگشت سمتم و تو چشمام نگا کرد
_ترنم..... نکنه سقط بشه
نکنه بلایی سرش بیاد
+نه.... عه... نزنی دیگه این حرفو 😡
_...اخه....
+آخه نداره این بچه صحیح و سالم به دنیا میاد انشالله
برای اینکه از ذهنش دور کنم یه لباس برداشتم و گذاشتم روی شکمش
+اوخییی نگا کن ترنم.... اگه دختر بود...
وای زینب اگه دختر بود لباس تور توری تنش میکنم..... خدایااااا
+بله منم هر ماه یه گل سر با عشق براش میخرم🎀
نیم ساعتی توی مغازه بودیم و بعدش رفتیم بیرون منم برای اینکه
اون فکرا دوباره نیاد سراغش یه لباس براش خریدم که اسپرت بود👕
اون فکرا هم به خاطر هورموناش بود بهم ریخته بود
.....
امشب شب نشون بود فقط قرار بود عمه ها و خاله هاش بیان و منو ببینن و نشون دستم بکنن همین 😐
من فکر میکردم حد اقل یه مهریه چیزی هست ولی سخت در اشتباه بودم😐
لباسام رو پوشیده و آماده بودم زهرا و زینب توی اتاق بودن
دیر کرده بودن همه مون چون آماده بودیم نرفتیم بیرون و نشستیم تو اتاق🚪
زینب به تاج تخت تکیه داده بود
زهرا هم روی صندلی وسط اتاق نشسته بود🪑
منم روی تخت بودم
همه مون ساکت بودیم به چیزی فکر میکردیم که هیچی نبود😑
دیگه حوصله ام نمیکشید هیچی کدوممونم حوصله حرف زدن نداشتیم🙄
گفتم برم یه چیزی بزارم گوش بدم
هرچی گشتم چیزی نبود رفتم تو اینستا و یه دوری زدم
صداشم زیاد کردم📢
به پستم یه دونه فیلم خورد
عروس و دوماد بودن با آهنگ شاد روش🎵
ناخداگاه لبخند اومد روی لبم
تو فکر. بودم اصلا متوجه دور و اطرافم نبودم
با زنگی که زدن سه متر پریدم بالا 😶
تو اون موقع هم زینب ازم فیلم گرفته بود
آخه بنده خدا چه خنده ای داشت این ترسیدن من
هیچی دیگه اونا از خنده داشتن میمردن
من داشتم از استرس میمردم😬
زینب اومد دستمو بگیره ولی چون عرق کرده بود دستم دستشو نگرفتم
سرم پایین بود از گردن و همه جای بدنم حرارت میبارید🥵
زهرا که متوجه شد از توی اتاق یه ذره ای برداشت و پاشید تو صورتم💦
یه ذره که خنک شدم رفتیم پایین سلامی آرومی دادم و رفتم کنار مامان
این بار زهرا و زینب زحمت چایی رو میکشیدن☕️
تا رفتیم نشستم کل کشیدن زنا شروع شد
_به به عروس خودم رو ببین 👰🏻♀
قربونت برم من😁
من که تا حالا کامل و واضح صورت آقا حسین رو ندیده بودم
با خجالت نیم نگاهی بهش کردم
اتفاقی لباسامو ست شده بود و هردومون زرشکی پوشیده بودیم
اینو بعدا خواهرش بهم گفت💁🏻♀
لبخندی زدم واقعا به خودم افتخار کردم با انتخابم
عمه ها و خاله هاش یکی یکی اومدن و دست و روبوسی کردن💋
یه ساعتی نشسته بودیم واقعا داشت حوصله ام سر میرفت
نگا کردم به انگشتر توی دستم💍
خیلی قشنگ بود و به دلم نشست
مامان که خوشحالی منو دید دستشو گذاشت روی دستم
و لبخند پهنی زد که سرم رو برگردوندم سمت آقا حسین
دیدم سرش پایین و میخنده
یه لحهظ تو دلم به خودم لعن فرستادم که نامحرم و اینا
ولی گفتم بلخره الان نامزدمه ولی بعدش گفتم نه
انشالله تا محرمیتمون💜
💜نویسنده:A_S💜
بنده جمعه یه آزمون داریم از کنکور سخت تره برا همین امروز گوشی پیشم نبود خیلی انشالله فردا میزارم پارت ها رو
هر روز...
روز ِتوست
هر ثانیه وُ دقیقه ...
بهِ بهانهی نام وُ یادت
نان بر سفرهمان است و
دلِمان ...
قُرصِ قرص است
از اینکه امام زمان داریم!
از پدر مهربانتَر...
از مادر دلسوزتَر...
و رفیقی شَفیق ؛
خوش بحال ما
که |تو| را داریم.
#اللهم_عجللولیکالفرج
ــ ــ ــ ــــــــ✿ـــــــ ــ ــ ــ
♥️🍃https://eitaa.com/joinchat/2951282779Ca3749dec3f
ذکر روز پنجشنبه:
لا اله الا الله الملک الحق المبین
(معبوی جز خدا نیست؛ پادشاه برحق آشکار)
ذکر روز پنجشنبه به اسم امام حسن عسکری (ع) است. روایت شده در این روز زیارت امام حسن عسکری (ع) خوانده شود که خواندن آن موجب رزق و روزی میشود.
#مرتبه۱٠٠