میگن امامرضا یجورِ خاصـے
رئوفہ ڪہ از هر جاۍ عالم ڪہ
صداش ڪنـے همون لحظہ نگات
مۍڪنہ میگہ جانم...♥️
السلامعلیکَیاعلیَّبنَموسَیالرضَاالمُرتضی:)
#امام_رضا #دهه_کرامت
#میلاد_امام_رضا
ــ ــ ــ ــــــــ✿ـــــــ ــ ــ ــ
♥️🍃https://eitaa.com/joinchat/2951282779Ca3749dec3f
هدایت شده از -حبیب-
#چالشمناسبتی💛
اگهامامرضا(ع)بهتمیگفتیهآرزوهاتو
یاخواستههاتوبرآوردهمیکنممیخواستی
اونچیباشه؟!(:
اینجا واسم بنویسید👇🏼 ✨.
https://secret.timefriend.net/16855324101464
سلام دوستان
عذر میخوام بابت امشب و دیشب
انشالله فردا پارت داریم
هدایت شده از کانال خبری 🚨 اخبار فوری جنگ تعطیلی مدارس آلودگی هوا
همیشه جورابامو از خرازی میخریدم😖
تا این کانال را پیدا کردم✅
════════₪♡♡₪════════
اصلا نمیدونستم
همچین جورابایی هم هست🤯
════════₪♡♡₪════════
🔻جوراب های #اورجینال خاص
#تولیدات_ایرانی لاکچری🔺
════════₪♡♡₪════════
برای خودم👩🏻 و همسرم👨🏻
و بچه ها👦🏻👧🏻
جورابای خاص خرید کردم🛍
════════₪♡♡₪════════
عمرا دم مغازه ها این جورابا را ندیدم😏👇
https://eitaa.com/joinchat/2223112395C6598e0bb75
😳تا نبینی باورت نمیشه😳👆🏼👆🏼
هدایت شده از کانال خبری 🚨 اخبار فوری جنگ تعطیلی مدارس آلودگی هوا
ببین چ کانالی پیدا کردم😍
محشره 😱
این جورابا را هیج جا ندیدم🤩👇
میخوام لباس هام را با اینا ست کنم🙈
https://eitaa.com/joinchat/2223112395C6598e0bb75
برو ببین خودت شگفت زده میشی😉😌👆
هدایت شده از کانال خبری 🚨 اخبار فوری جنگ تعطیلی مدارس آلودگی هوا
اگـر دنبال #اسـتیـــکر_های شیکو خاصی برای
کانالت یا #آقای_خاص_زندگیت 😉♥️یا ارسال به دوستات که هیچ کجا پیدا نکنی باید بگم معدنش تو این کانال😍👇🏿
عــــلاوه بـــر #اســتـــیکر کلـــے
❤️ #گیــــف
💚 #تـــم
🧡 #والپیــپر
💜 #پــروفایل
جذاب و باحالم داره 😍👇🏿
خیلی کامل و عشقه این کانال از دستش نده 😍👇🏿
♥️https://eitaa.com/joinchat/2505572605Cf08022835c
❌ کپی بنر و ریپ ❌
هدایت شده از کانال خبری 🚨 اخبار فوری جنگ تعطیلی مدارس آلودگی هوا
⭕️ هرکی انلاین یه دقیقه👀 بره #استیکر و #گیف های این کانالو ببینه خیلی قشنگهههه خیلی جدیدو خاصهههه دلم رفت براش
😍🙈😍🤪😮🌹🌹🌹
💯🔥😍 هر روز کلی استیکر جدید میزاره 😍🔥💯
👆🏿👆🏿👆🏿👆🏿👆🏿👆🏿👆🏿👆🏿👆🏿👆🏿👆🏿👆🏿👆🏿
#پیشنهاد_ویژه_ادمین
Qasem Jigaraki - wWw.NakaMan.iR.mp3
4.27M
ماجرای توبه قاسم جگرکی...💔
12.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الـو . . .
#امام_رضا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ظرف که میشوری.....بسیارعالیه.😍
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تم شهید ابراهیم هادی
فضایل قرآنی مولا امیر المومنین
آیه ولایت:
آیه ۵۵ سوره مائده که میگوید خدا، پیامبر(ص) و کسانی که نماز را برپا میدارند و در حال رکوع زکات میدهند، بر مردم ولایت دارند.[۹] مفسران شیعه و سنی، شأن نزول این آيه را ماجرای خاتمبخشی حضرت علی(ع) دانستهاند که در حال رکوع، انگشتر خود را به فقیر بخشید.[۱۰]
💜 رمان اورا 💜
قسمت نود و هفتم
هم خنده ام گرفته بود هم خجالت میکشیدم
سرم رو انداختم پایین
_خوشگل خانم؟
چی شده دورت بگردم؟
ميگما من یه پیشنهاد دارم
برگشتم سمتش قیافش خیلی جدی میزد
_هوم؟
_بعد از عقد یه سر بریم کربلا و بیایم
_چی؟حسین😒
از اینکه مسئله ای به این بزرگی و مهمی را این جوری به زبان آورده بود چیزی میون دلم فرو ریخت، جدیت میان چشمانش اعصابم به هم میریخت...
با جدیت گفتم
_حسین جدی ای؟🧐
_جدی ام؟ میخوره که مسخره بازی در بیارم عزیزم؟
_ آخه...
میان حرف هایم دست درازی کرد و چشمانش را دولا بلا کرد...
_ آخه که چی؟ میخوام این گل بانو رو ببرم کربلا...
گویا جدی بود...🙁
جدی ای که قرار نبود حتی اندکی پشیمانی احاطه اش کند.
_ حسین؟❤️
_جان حسین؟
_ راستکی؟
لبخند زد...
_آره عزیزم راستکی.
اشک دو دو زد میان چشمانم و نفس مقطعم را بیرون فرستادم
زمزمه کردم:😊
_ عاشق حسینی هستم که در بند حسین است!
چشمانش را بست وبا لبخند زمزمه کرد:
_ آخ آخ... دارم از گرسنگی میمیرم
خنده ریز کردم و رومو به سمت مجلس برگردوندم
ولی یه شوخی بودن حرفش ته چشمانش بود
💜نویسنده : A_S💜
💜 رمان اورا 💜
قسمت نود و هشتم
دیگه شنل و شال و هرچی که تنم رو برداشتم که فقط لباس عقدم تنم بود....
حسین رفت تا حدود یه 45دقیقه دیگه بیاد
مامان خودم و مامان حسین کنارم نشسته بودن و گرم حرف بودن🗣
درسته به بقیه نگاه میکردم ولی فکرم رفت سمت حرفی که حسین زد...
ولی من یقین داشتم کسی که من عاشقشم دروغ نمیگه و منو میبره کربلا..
هعی ..!💔
کربلا رفتن با یار عجب حس و حالی دارد...
....
حالا زمان اومدن حسین بود..!
این شعری بود که ناخودآگاه به زبانم آوردم و حسین خندید و در حین اومدن پیش من خندیدن گفت:
_منظورت از یار منم دیگه گل بانو🥰
_آره آقا ..😍
و من هنوز در شک بودم که میخوام با یار به دیدار حسینم(امام) برم🥺
اونم برای اولین بار
...
عقد که تموم شد همه رفتن و ما هم سوار ماشین شدیم ..اون شبم مامان حسین گفته بود که برم خونشون ..
حسین در و باز کرد و من تو ماشین نشستم و خودش هم پشت فرمون نشست..
_آخیشششش تموم شد کمرم خشک شدا😂
و من با صدای حسین رومو برگردوندم..
_خانومم کجایی تو ..؟
به چی فکر میکنی؟
_حسین واقعا راست میگی ؟؟
هعی! میخوای منو ببری کربلا؟؟یعنی باهم بریم..🥺
_آره خانومم
میخوام ببرمت ...😍راس میگم به خدا
همین امشبم میریم
_حسین؟؟
_جاانم
_ممنونم ازت ..خیلی خوشحالم🥺
_منم خوشحالم خانومم فاطمی و با حیاست.. 😍
و جمله ایی که از نوشته هایی که خونده بودم رو لبام جاری شد..
_تعریف من از عشق همانست که گفتم
و حسین ادامشو خوند:
در بند کسی باش که بد بند حسین است🌺🌸
💜نویسنده : A_S💜
هدایت شده از کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[🎞| #استوری]
پنجشنبه بود، کانال رسمیات را باز کردم
باز هم مثل هر هفته از مزارت استوری گذاشته بودند🍃
به قول خودشان "زیارت مجازی"🥲
زیارت مجازی برای دلخوشی چون منی که دلش لک زده برای سردی سنگ مزار
برای شکل دادن به گلبرگ های روی سنگ!
برای نشستن در دنج ترین قسمت امام زاده علی اکبر و حرف زدن ها و درد دل هایی که برای همیشه باید راز بماند
برای....
˹🧡| @shahid_dehghan˼
🛑
حتیبچهمذهبیاهمبیخبراینکارومیکنند!
ماننداینعکس!
خواهرانچادری!مذهبی!
برادرانبسیجی!مذهبی!
اونانگشتریکهدرانگشتاشارهجامیکنید
نشانهایناستکهشماطرفدارشیطانهستید
ویعنیاینکهشماحمایتمیکنیدازابلیس
ایاواقعامعنیشومیدونستیدوبازهمانجام
میدیداینکارو؟
#تلنگࢪ
پست آخر شبانه فردا خالی
تک بنر و ریپ : کایی 16500
جدا: ریپ کایی 7000تومان؛بنر کایی7500
ویو حداقل : 5کا
ویو حداکثر : 30 کا
پست آزاد فردا صبح خالی
تک بنر : کایی 8500
بنر و ریپ کایی9500
سفارش ویو حداقل : 1کا
سفارش ویو حداکثر : 20کا
کسی خواست پیوی🌸 @admin_fateah
💜 رمان اورا 💜
قسمت نود و نهم
آنقدر خسته بودم که متوجه مسیری که حسین رفت رو نشدم.😴
تا رسیدیم دم در پیاده شدیم و دست تو دست هم وارد خونه اونا شدیم
مامان و بابا و بقیه خداحافظی کردن رفتن
مامان و بابای حسین و بقیه خواهراش پشت سر ما اومدن داخل
چراغا خاموش بود ولی بادکنک و چراغایی که برایم روشن کرده بودن معلوم بود💜
لبخندی زدم به حسین
خسته بودم ولی دلم نمیخواست ناراحتش کنم.
مهدیه خواهر وسطی حسین که هم سن خودم بود😁
اومدم سمتم و دستم و گرفت و کشید سمت آشپز خونه
_خب... خب.... ترنم صدات کنم یا ترنم خانم یا ترنم ج...😀
_هرجور مالیی
_نه دیگه تو بگو
_ترنم خالی☺️
_خب خدا رو شکر اون لیوان میبینی توش یه شربت آبلیمو درجه و عالیییی برای زن داداش گلم
اشک ذوق تو چشمام جمع شده بود
مهدیه چون روش اون طرف بود قیافه ام رو ندید
تا برگشتم سمتم🤯
چشماش اندازه نعلبکی شده بود
دستاش رو گذاشت دو طرف بازوم و تکونم میداد
_ترنم..؟ ترنم خوبی؟ الوو؟
_خوبم... خوبم.... مرسی🥲🥲واقعا نیاز داشم
_واییییییی گفتم افتادی رو دستما...
بیا نوش جونت.... من رفتم.
لیوان رو با یک نفس رفتم بالا
لیوار گذاشتم داخل سینک و برگشتم به حال همه روی مبلا نشسته بودن و گرم صحبت راجب عقد بودن🗣
حسین که منو دید عذر خواهی کرد و اومد سمتم
_جان دلم؟
_میشه بریم..!
_کجا؟
_کربلا؟ 🥺شوخی که نمیکردی ها
_نه بابا... بزار یه دقیقه
رفت و بلند از تموم خانواده کسب اجازه کرد بعد از اینکه مامانش توصیه های کوچیکی به هردومون و مخصوصا من کرد و
باباشم سرمونو بوسید راهی اتاق شدیم😮💨
تا در و بست به در تکیه داد.
نگاهم خرد سمتم یه طرف اتاقش که باپارچه پوشونده بود.
کنجکاویم رو خستگیم کنار زد برا همین یه راست نشستم روی صندلی میزش
_واییییی خدااااا خسته شدم
حسین بیاکمک این گیره ها رو در بیارم!
حسین....؟
حسین؟ کجایی؟ آقا؟
_همینجا... درشون نیار!
_وا... چرا؟😕
_میخوایم بریم دیدن اقا(امام)
هنوزه که هنوز حرفش رو نمیتونستم هضم کنم
منی که جلوی آینه اتاقش بود و قیافش رو از توی آینه می دیدم.
ولی خوب میتونستم بفهمم که رفتنمون به کربلا واقعی نیست❌
دسته گل رو از روی تخت برداشت و اومد سمتم و دوتا دستم رو گرفت و منو کشوند اون طرف اتاقش همون طرفی که پرده نصب بود
پرده رو کنار زد!
پلک هام قدرت تکون خوردن رو نداشتن
نمیتونستم نفس بکشم حسین دستمو ول کرد و رفت یه روضه آروم گذاشت
باورم نمی شد!🥺
این پرچم واقعی بود...!
پرچم حرم امام حسین و حضرت ابوالفضل بود سنگ گوشه ای از قبر هر دو بزرگوار روی هر پرچمی بود! 🥺
💜نویسنده : A_S💜
💜 رمان اورا 💜
قسمت صدم
بدنم شل شده بود
نشستم بغل میز کوچیکی که حسین پرچم هاروروش گذاشته بود!
حسینم هم توان ایستادن نداشت و کنار من افتاد
دستم رو روی پرچم ها میکشیدم!
باورم نمیشد آقا اومده باشه دیدن ما.... 🥺
گریه ام همراه با خنده!
_خانم.... خانمم.... بیا ترنم بیا بریم پیش آقا حالا که اومدن پیش ما!
با صداش از پرچم حرمت ها دل کندم کنارش نشستم!
دیدم که گوشیش رو برداشت و شماره "1640"رو گرفت....
ارتباط مستقیم با حرم بود
یعنی حسین میخواست زنگ بزنه حرم؟؟؟؟!🥺
بد جوری دلم گرفته بود
با صدای کلیک کردنش تو صفحه گوشی مطمئن شدم داره زنگ میزنه
یک بوق ...دو بوق ...سه بوق
و تماس وصل شد ..
_ترنممم خانوم کجایی.
نمیخوای با آقا حرف بزنی..؟
_اون وقت من مونده بودم و کلی حرف که باید به امام حسین میگفتم ..💔
چی باید میگفتم .؟
هر چی فکر میکردم هیچی یادم نمیومد🥺یهو مداحی سلام آقا رو یادم اومد
_سلام آقا...!
که الان روبه روبتونم
من اینجاموو زیارت نامه میخونم...حسین جانم😭
اشکی که صورتم رو نم کرد و حس کردم...این اشک واسه حسین بود..
_آقا جان ازت معذرت میخوام بابا حسین💔ببخش هر گناهی که کردم اشکاتو در آوردم ...اصن به روم نیاوردی آقا غلط کردم🥺
آقا ازت ممنونم که اجازه دادی نوکرت شم ..شاید نیومدم کربلات ...اما خداروشکر که مادرت لیاقتش رو بهم داد که بهت بگم حسین...!🥺
که تو روضه هات باشم
که به نوکرات خدمت کنم
که وقتی دلم تنگ شد صدات بزمم🥺🥺😭😭😭
اشک هام کل صورتم رو خیس گرده بود...بعض دلم هنوز بود🥺
💔💔
اینقدر ضجه زدم که حسین مجبور شد تلفن رو بگیره ازم و قطعش کنه😭
ازم گرفتش..
_حسیننن..!💔
_ترنمم آروم باش ...ماهم میریم کربلا 😭😭
_ترنمم به خدا اگه میدونستم اینقدر گریه میکنی زنگ نمیزدم
و این صدایی بود که از حسین به گوشم میرسید
حسین سرمو گرفت و یه بوسه زد تو پیشونیم💔
سرمو گذاشت تو سینه ایی که اسم حسین داره توش جولان میده
با همون اشکا تو بغل حسین آروم گرفتم اما هنوز قطرات اشک از صورتم سر میخورد 💔
و کم کم چشمام رفت و خوابم برد
💜نویسنده : A_S💜
هدایت شده از |قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
... بِسْمِاَللّٰهِاَلْرَحْمٰنّاَلْرَحِیِمْ ...
#سلامامامزمانم💞
چنین نوشتہ خدا در شناسنامہ ے دل
منم غلام مہ و بنده زاده ے خورشید
سلام مے دهم از عمق این دلِ تاریڪ
بہ آخرین پسر خانواده ے خورشید
سلام صبحت بخیر آقاے من
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج
ــ ــ ــ ــــــــ✿ـــــــ ــ ــ ــ
♥️🍃https://eitaa.com/joinchat/2951282779Ca3749dec3f